ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


هر چهار سال یکبار

در سررسید داستان بازی و توپ

وقتی خیال بشر نگران مستطیل سبز است

دلشوره امان آدمیت را می‌برد

وقتی تمام چشم‌ها

مسحور ستاره های زمین بازی اند

و اخبار گلهای شب

با درشت ترین تیتر

می‌روند که صبح را شروع کنند،

ستاره‌های آسمان

در تماشای گوشه‌ای از زمین

داستان گل‌هایی را گریه می‌کنند

که توپ برایشان

آغاز یک ویرانی است

و در بازی کوچه شان

سوت به جای داور

در دست جلاد است

از دست تیم پزشکی هم

در این داستان

کاری بر نمی‌آید

که گلوله‌ها پایان عمر بازی غنچه را رقم زده‌اند

و هیچ کارشناسی

توجه ندارد

که کودک شیرخواره

حریف خمپاره‌های آدمخوار نمی‌شود

چرا که اصولا

در جایی از منشور حقوق بشر به این نکته

اشاره نشده



دوستای عزیزم سلام
خدا بخواد، زائر حرم آقاییم
شک نکنید که اگه لیاقتی باشه، یاد تک تکتون خواهم بود
شما هم دعا کنید زیارت بامعرفت نصیبمون کنن
راهپیمایی روز قدس رو هم برای حمایت از مردم مظلوم غزه فراموش نکنیم
یاعلی

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
غمگین بود. چند سالی می شد که به خاطر بچه داری و مشکلات خانه، شب قدر به دلش نچسبیده بود و نتوانسته بود توی مساجد محل و یا حتی پای تلویزیون، دعای جوشن بخواند. پیش خودش فکر می کرد سلب توفیقش کرده اند و شاید با دیدن من که با فراغ بال شب قدر هر سال را در بهترین مکان های شهر می گذراندم، حس غمگینی اش بیشتر می شد. 
 
گفت : خوش به حالت... من که چهار پنج سالی میشه که نتونستم یه شب قدر درست و حسابی داشته باشم. نه دعایی، نه مسجدی، نه تضرعی ... 

گفتم: اینطوری نگو. شاید شب قدر تو خیلی پر فیض تر از شب قدر امثال من باشه. اصلا تو می دونی اون سالی که من کربلا قسمتم شد، شب قدرش رو کجا گذروندم؟ 

شاید در جواب این سوال انتظار داشت بشنود حرم امام رضا (ع)، حرم حضرت معصومه (س) و یا شاید هم فکر می کرد بلیط هواپیما گرفته بودم برای عرش، و کنار ملائکه ی مقرب خدا شب قدرم را گذرانده ام!

گفت : نه، کجا بودی؟ 

گفتم: توی قطار! 

 آن هم قطار کوپه ای شش تخته! نکته ی منفی اش این بود که هم کوپه ای هایم یه سری خانم سانتال مانتال تهرانی بودند که گویا اعتقاد چندانی به شب زنده داری شب بیست وسوم ماه رمضان نداشتند! 

فقط خانمی یزدی بینشان بود که سعی میکرد بقیه را متقاعد کند شب قدر اسم ها را خط می زنند! و خانم های تهرانی با تعجب مات و مبهوت نگاهش میکردند و می گفتند: خط می زنند!!! پس ما امشب نمی خوابیم که خط نزنند! و این جمله ی آخر را نه از روی غرض، که از روی سادگی می گفتند. انگار هنوز چنین چیزی به گوششان نخورده بود!

برای من که این سفر ناگهان - و به خاطر مردم آزار بودن سیستم گلستان و ثبت نکردن اسم من در لیست انتخاب واحد مقدماتی- تحمیل شده بود، انگار تلخ ترین و سنگین ترین سفر عمرم را پیش رو داشتم. پس با احتساب همه ی اینها، یک عدد مفاتیح کوچک را همسفر خود کردم و گوشی رادیودار داداش را به امانت گرفتم تا بلکه دعای جوشن را به طور مستقیم همراه رادیو بخوانم! غافل از این که در این کویر کور و پیر، امواج رادیو که هیچ، هیچ موج در به در شده ای پر نمی زند!!! 

با دیدن این خانم یزدی، پیش خودمان گفتیم خب خدا را شکر، توی پایگاهمان تنها نیستیم. حتما الان همه با این حرف ها متحول شده اند و شروع می کنند به شب زنده داری و مهتابی کوپه هم تا صبح بیدار می ماند و خدا را چه دیدی!!! شاید صاحب نفسی به کوپه دعوت کردیم و قرآنی هم به طور دسته جمعی با حال و هوایی ملکوتی!!!! بر سر گرفتیم!

اما دیری نپایید که یکی یکی همسفرانم را افقی یافتم! نه تنها آن خانم های سانتال طهرانی! که حتی آن خانم یزدی هم از تیم مان خداحافظی کرد و به جمع هم سنگرانش پیوست و بدتر از همه این که مهتابی کوپه را هم خاموش کردند !!! ما هم که خود را بی یار و یاور حس کردیم، با دلی مغموم و شکسته، از کوپه زدیم بیرون. زنده باد رستوران ! 

و من سرخوشانه، با مفاتیحی در دست، به سمت رستوران حرکت کردم تا بلکه حداقل جوشن کبیرم را خوانده باشم. توی رستوران هم هیچکس نبود، همچون شهر ارواح - حداقل خوبی اش این بود که مهمانداران قطار بودند و امنیتش برقرار بود- نشستم و مفاتیح را باز کردم. 

شاید بیش از نیمی از دعا را خوانده بودم که متوجه رفت و آمدهای پسران جوانی به انتهای رستوران شدم. یک آن سنگینی حضورهایی را حس کردم و فکر کردم ماندنم در اینجا شاید درست نباشد. پس تا انتهای دعا تخته گاز رفتم و نفهمانه!! دعا را تمام کردم و از رستوران پریدم بیرون. حس ششمم دروغ نگفته بود. دو پسر توی راهرو ایستاده بودند و وقتی من از کنارشان گذشتم، یکیشان صدا زد: ببخشید خانم! شما توی رستوران نشسته بودید؟! شنیدن این صدا همانا و افزایش سرعت اینجانب تا حد بنز شش در مدل 2014 همانا! آنقدر سراسیمه خودم را به کوپه رسانده بودم که اصلا احساس نکردم چطور حدود 7-8 واگن را گذرانده ام! 

وارد کوپه که شدم، دیدم خانمها دارند خواب هفت پادشاه را می بینند! خودم را انداختم روی تخت و از این همه بدشانسی به خودم فحش و لعنت فرستادم. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا درست همین امشب که یک شب است در سال! من باید توی همچین موقعیتی گیر کنم. حتم دارم خدا بنا دارد امسال کوفت هم توی کاسه ی ما نگذارد. دلم بدجور شکست. 

پیش خودم گفتم حالا که هیچ راهی برای سر گرفتن قرآن - به دلیل افقی بودن بنده در تخت- نیست، حداقل زیارت عاشورایی بخوانیم. پس با دلی تکه پاره، با نور موبایل! به صورت خوابیده روی تخت دوم! عاشورایم را خواندم و چون مفری برای خود ندیدم، خواب را بر بیداری ترجیح دادم. پس بقیه ی شب قدرم را نیز به باد فنا دادم. 

در نگاه خودم، این شب قدر، از هزارتا شب معمولی که حتی بی بسم الله به سر شود، بی قدرتر و بی مایه تر بود. اما گویا در نظر خدا قصه جور دیگری بود. همان سال بود که کربلایمان را نوشتند و سرفرازمان کردند. در حقیقت آنچه که خدای شب قدر خریدارش بود، همان دل شکسته ی لوله پوله ی درب داغون ِ بی ادعا بود که به لطف خدا نصیبمان کرده بودند. 

خنده ای روی لبش نشست.

 گفت: جدی؟ توی قطار؟ 

گفتم: دل که شکسته باشد، می خرندش، چه توی قطار با آن وضع کذایی، چه توی حرم امام رضا (ع)، و چه حتی وسط بیابان. 

بی خود نیست که می گویند خدا کارهاش به آدمیزاد نرفته !!! 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گر نیایی...

۱۷
تیر


گر نیایی فقیر می میرم


«گر نیایی فقیر می میرم»

مثل دنیا حقیر می میرم


چون کبوتر که در قفس حبس است

تک و تنها اسیر می میرم


ای شکوه ترنم باران

در فراقت کویر می میرم


توی شهر دلم زمین لرزه است

زیر آوار پیر می میرم


بی تو زجرآور است جان کندن!

وای بر من؛ چه دیر می میرم!


تو بیا، می خورم قسم به خدا

چون بگویی بمیر، می میرم


«مهدیا» ای تمام هستی من

گر نیایی فقیر می میرم


شاعر : فاطمه معین زاده



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ادامه قسمت چهارم


صحنه ی هشتم:

مکان: صحن مرقد

زمان: هنوز زمان را نمی دانیم. چون گوشیهایمان را تحویل نگرفته ایم ولی باید حدود 11.5 باشد.

در میان انبووووه جمعیت، پیدا کردن اتوبوس شماره ی 42 (اتوبوسی که گوشیهایمان را تحویلش داده بودیم) دیگر از آن عجایب روزگار بود! از اینطرف به آنطرف، از این اتوبوس، به آن اتوبوس، ولی انگار اتوبوس شماره ی 42 علف شده و به دهان بزی رفته بود!!! (نکته ی جالب توجه در اینجا این بود که 3 تا آدم عالغ و باقل! فکرمان را به کار نمی انداختیم که ببینیم گوشی ها را از کجای صحن تحویل داده ایم!!! و هر سه مان مثل مرغ پرکنده فقط به دنبال نشانه های زمان آمدن می گشتیم)

 کم کم برایمان محرز شد که حالا حالاها باید برویم و برویم و برویم تا جانمان بالا بیاید!!!! البته از جانب رفتن و رفتن، بنده مشکلی نداشتم. چون کفش هایم طبی بود و راحت (همچنین جادارد از این تریبون، از شرکت سازنده ی کفش های طبی، تچکر وافر به عمل بیاید. دم ِ کفشهایتان آتشفشان!) ولی حوریه و مرضیه انصافاً پاهایشان در مسیر عشق، تاول زده بود و توان راه رفتن نداشتند. به طوری که سر انگشتان ِ پای حوریه، تاولهایی زده بود به قدر بیسکوییت ساقه طلایی!! و بنده خدا کفش ها را کنده بود و گویا در وادی مقدس طوی گام بر می داشت. با کفش هایی در کف دست و آتشفشانی اندر دل!!! (حقش بود در اینجا حوریه را همچون نعشی روی دستهایم بگیرم و رو به دوربین صدا و سیما و خطاب به جهانخواران و مستکبران فریاد بزنم: "نگاه کنیـــــــــــــــد! اینا گزینه های روی میز ماست!!!! ولی حیف که دیگر برای این کارها دیر بود. درواقع دوربینی برای ضبط پیدا نمی شد) به هر زوری بود، یقه ی اتوبوس شماره ی 42 را گرفتیم و گوشی های نازنینمان را پس ستاندیم و با سرعت جت به مسیرمان به سمت پارکینگ استان اصفهان به راه افتادیم.

صحنه ی نهم:

مکان: اتوبوس VIP ی مذکور

زمان: حدود ساعت 12.5 ظهر

به پارکینگ استان اصفهان که رسیدیم، دیگر سر از پا نمی شناختیم. پس دستی به جام باده و دستی به زلف یار، پریدیم توی اتوبوس ولی با چشم غره که چه عرض نمایم!! با زبان غره ی حضار مواجه شدیم که : خال بزنید!!! یک ساعته منتظر شماهاییم کجا بودید تا حالا؟؟؟ ("خال بزنید" یک فحش ملس کاشونی است! از همان ها که شُش آدم را حال می آورد!)

و ما مات و مبهوت، با لبی عطشان، قلبی ناآرام و پاهایی پر از ساقه طلایی!!! فقط نگاه کردیم و گفتیم: شماها چطور از آنجا تا اینجا را به این سرعت طی کردید؟؟؟؟ ما که از اواخر سخنرانی تا الان داریم می دویم!!! و پس از پرس و جو های فراوان کاشف به عمل آمد که بعععله!! خانم ها اصلا داخل حسینیه که هیچ!! داخل مرقد هم نیامده اند! فقط نشسته اند پای آن حوض سه طبقه که تا پارکینگ استان اصفهان پنج دقیقه هم راه نیست!!! و جالب این که به ما هم خرده می گرفتند که چرا رفتید داخل حسینیه!!!!!

گفتیم خب حضار گرامی! شما که می خواستید توی صحن، دم حوض سه طبقه بنشینید، و حتی زیارت هم نکنید، اصن به آمدن ِ این مسیر طولانی کاشان تا تهران نیازی نبود!! می نشستید پای تلویزیون حضرت آقا را هم زیارت می کردید، رنج سفر هم به جان نمی خریدید!! (جالب این که همان خانمی که بازبانش نیشتر بر قلب رنج دیده ی ما فرو می نمود، تحت تاثیر بلبل زبانی های حوریه، آخر کار می خواست دست حوری را بگذارد تو حنا و خواستگار برایش بفرستد!! خدا شانس بدهد!) 

ولی انصافاً و صد بار انصافاً، این رنج که هیچ، اگر هزار برابرش هم بر ما وارد می شد، به دیدن یک لحظه ی جمال حضرت آقا می ارزید، و حقیقتاً شاعر خوش سروده که "لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست... لختی بخند، خنده ی گل زیباست"...

 و این نه تنها زبان حال ما سه تن، که زبان حال همه ی حضار ِ توی حسینیه و مرقد بود که به عشق حضرت امام و مقام معظم رهبری این راه های طولانی را گز کرده بودند و به مراسم رسیده بودند. و حقیقتاً که این عشق در دل جوانان و مردم عزیزمان، پس از گذشت سی و اندی سال از انقلاب و پس از گذشت بیست و اندی سال از رحلت حضرت امام، حکایت از ماورایی بودن این انقلاب و رهبری عظیم الشانش دارد.

 از ته ِ تهِ دل، از خدا می خواهم که رهبر عظیم الشأن انقلابمان را سلامت و موفق بدارد و این عشق را تا ظهور حضرت حجت (عج) هم برای ما سه تن، و هم برای همه ی مردم حفظ کند و روز به روز بیشتر و بیشتر... و از قلبمان به اعمالمان جاری اش کند و واداردمان که برای حفظ و ارتقای نظام مقدسمان تلاش کنیم.

و در آخر، پس از کل کل کردن های متعدد با اتوبوسیان، افتادیم روی صندلی های نرم و جیگر ِ VIP و از خستگی خوابمان برد و اصلا نفهمیدیم تهران تا کاشان چه اتفاقاتی اندر اتوبوس افتاد که بخواهیم روایتش کنیم، پس به همین میزان بسنده می نماییم و به خدایتان می سپاریم. 

یاحق

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تلخند...

۰۷
تیر




تا رمضون چیزی نمونده . نمی دونم امسال چی میشه . 


شاید این حرفا یه کمی عجیب باشه اما همین نمی دونم چی میشه ها "دلم رو خوش کرده . یعنی چی ؟ هیچی ! همین که نمی دونم رو عشقه . 

فقط یه چیزو میدونم...

 تا عشق نباشه هیچ عبادتی رو نمیخرن و من داغی عشق رو با حرارت پیوسته میخوام . لازم دارم . داره رمضون میشه ها .

الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه 

 آمین !

هر دل که مچاله بیشتر می ماند                     در داخل چاله بیشتر می ماند

عاشق نشود خدا وکیلی دل نیست                  به سطل زباله بیشتر می ماند!



برگرفته از وبلاگ قدیمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد مهر ماه_83


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


ادامه ی قسمت سوم


تصمیم گرفتیم بی خیال مسائل حاشیه ای شویم و به مسائل اصلی تر از جمله نوشتن شعار روی کاغذ و ابراز محبتمان بپردازیم. پس خودکاری از توی کیف مرضیه بیرون آْوردیم و به دلیل ضیق کاغذ؛پشت برگه ی گواهینامه ی رانندگی موقت حوریه، مشغول ابراز وجود شدیم و با خطی بسیـــــــــــــار خوش (خط خودِ خودم!) نوشتیم: "جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت" و حتی خودمان هم از این شعر زیبا کفمان برید!!! کاغذ باریک دیگری هم از توی کیف پول من در آمد و رویش نوشته شد: "جانم فدای رهبر" و چون کاغذهایمان تمام شد، دست ها به دادمان رسید. دست راست حوریه: "به اماممان فراوان" و در دست چپش: "برسان سلام مارا" ، دست چپ من: "رواق منظر چشم من آشیانه ی توست" ...

خودکارها دست به دست می چرخید و دل ها در تب و تاب. هر کسی چیزی می نوشت. با این که هیچ کدام تا حالا همدیگر را ندیده بودیم، اما همین وجه اشتراک ِ قشنگ ِ عشق به ولایت باعث می شد با هم گرم و گل بگیریم و به خاطر هم گاهی از حقمان بگذریم. 

از ساعت 8 صبح، مردم شروع کردند به شعار دادن. از همان شعارهای معروف همیشگی. شعارهای زنانه و مردانه و گاهی هم مختلط !! و انصافاً هم شعارها حال و هوایمان را خیلی عوض کرد. 

ساعت حدود 9 صبح بود شاید، که مراسم شروع شد، با خواندن قرآن و مداحی حاج محسن طاهری و سخنرانی سید حسن خمینی. اما عجیب که اثری از خستگی چهار ساعته در چهره ی احدی هویدا نبود. آنچه بود، اشتیاق بود و شور  و در این بین چشم ها همه خیره به جایگاه بود که رهبر از در، در بیاید و جمعیت از خود به در شود... مسئولان انتظامات اما، مدام به مردم گوشزد می کردند که وقتی حضرت آقا آمدند از جایتان بلند نشوید! ولی خودشان هم خوب می دانستند که این حرف شوخی ای بیش نیست و چنین درخواستی عملاً آب در هاون کوبیدن است. 

صحنه ی هفتم: 

مکان: در محضر دوست 

زمان: در اینجا زمان از دستمان در رفته. زیرا نه گوشی داریم، نه ساعت مچی. احتمالاً باید حدود 10.5 صبح باشد.

و ناگاه با اعلام مجری و شعارهای مردم، فهمیدیم که رهبری وارد جایگاه شده. من و مرضیه و حوریه، آماده باش، یک دست به پاکت کفش ها، یک دست به کیف، و لابد با دست سوم و چهارممان هم دست همدیگر را گرفته بودیم و شده بودیم یک حلقه ی زنجیر که جمعیت از هم جدایمان نکند. اول جلویی ها سعی کردند مقاومت کنند و از جایشان بلند نشوند، اما زهی خیال باطل، جمعیت از عقب فشار می آورد و کم مانده بود روی سرمان هوار شود.دیگر کار از MP3شدن گذشته بود! داشتیم تبدیل به MP4 و FLV می شدیم!!! وقتی حلقه ی استقامت را بی فایده دیدیم، از جا بلند شدیم و حالا موج مکزیکی نرو، کی برو!!! دیگر عنان ها از کف بریده بود. جمعیت مثل سیلی شده بود که مسیرش به اختیار هیچ کس نبود و اگر نبود تدبیر حلقه ای ِ من و مرضیه و حوریه، بی شک، هر کداممان به سمتی پرتاب شده بودیم. مسیر نگاهها وسط جمعیت جالب بود. همه با این که حقیقتاً داشتند له می شدند، سعی می کردند قد بکشند و جمال آقا را ببینند.ولی متاسفانه انگار فاصله خیلی زیاد بود.

 شعارهای مردم تمام شد، حضرت آقا شروع کرد به سخنرانی و خانم ها همچنان درگیر موج مکزیکی خودشان بودند و نمی توانستند بنشینند، زیرا اساساً کسی جایی برای نشستن نداشت. هرچه بود، همان جای دوپایی بود که رویش ایستاده بود. شاید حدود 5 دقیقه ای از شروع سخنرانی می گذشت و خانمها مثل علم یزید، ایستاده بودند و صدای جیغ و شیونشان به گمانم به گوش حضرت آقا هم می رسید.

 به هر سختی که بود، سعی کردیم بنشینیم. اما در شیوه ی نشستنمان نا گزیر،  از روش طبقه ای استفاده کردیم. به طوری که روی پای من دو نفر ِ جلویی نشسته بودند و خود من، پای پشت سری ام را زیر پایم له می کردم و همین طور این تسلسل تا بی نهایت ِ جمعیت ادامه داشت (شبیه روستاهای پلکانی). نکته ی جالب افرادی بودند که این وسط هیچ جایی برای نشستن نداشتند و اگر می خواستند روش پلکانی را اجرا کنند، ناخودآگاه باید روی سر پشت سری می نشستند!!! پس مثل سرو ابرقو از اول همینطور برافراشته مانده بودند!!!

یکی از همین افراد، همان پیرزنی بود که سرخوش و مست، چند ساعت پیش خودش را در جمعیت انداخته بود و روی پای حوریه نشسته بود. بنده خدا، نه تنها جا برای نشستن نداشت، که کفش هایش را هم میان جمعیت گم کرده بود!!! این را دیگر در فرهنگ ما می گویند: " غوز ِ بالا غوز ! " 

نیم ساعت اول سخنرانی را که انصافاً متوجه فرمایشات حضرت آقا نشدیم! پس سعی کردیم بقیه ی سخنرانی را گوش کنیم. 

نزدیک های اواخر سخنرانی، بچه ها گوشزد کردند که مسئولین اتوبوس گفته اند بیست دقیقه مانده به پایان سخنرانی، از جایتان بلند شوید. ولی مگر در این وانفسا، برخاستن و رفتن ممکن بود؟؟؟؟!!! به قول ببئی دیس ایز ایمپاسیبل!!! برخاستن همانا و فحش کش شدن نیز همانا! اما گویا چاره ای نبود. پس بار دیگر جمال آقا را سیر زیارت کردیم و با اعتماد به نفسی هرچند کاذب، از جا بلند شدیم و یک یاعلی محکم گفتیم و، زیر شمشیر ِ فحش ِ عاشقانش "رقص کنان" و "بشکن زنان" و "پا له کنان" تا دم در حسینیه رفتیم ... (انصافاً ما اهل نادیده گرفتن حق الناس و این صحبت ها نیستیم!!! چاره ای جز این نجستیم!) 

از جمعیت که بیرون آمدیم و به دم در حسینیه رسیدیم، دیدیم انگار خیلی هم زود اقدام به بیرون آمدن نکرده ایم. زیرا که سخنرانی تمام شد و سیل جمعیت به سمت در سرریز شد.ترکیب جمعیتی باحالی پدید آمده بود. در این میان افرادی از کشورهای دیگر جهان، از آفریقا، پاکستان، و حتی کشورهای دوردست تر به چشم می خوردند. 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی