ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است



دارد میان هیئت خود گریه میکند

با اهل بیت عصمت خود گریه میکند


با داغ ِ هَتک حرمت خود گریه میکند

دارد برای غربت خود گریه میکند


آتش گرفت خانه اش اما سپر نداشت

بین ِچهار هزار نفر یک نفر نداشت


مشعل به دستها وسط خانه ریختند

یک عده بی هوا وسط خانه ریختند


اموالِ خانه را وسط خانه ریختند

جمع ِحسودها وسط خانه ریختند


بین نماز بود و مجالش نداده اند

حتی امان به اهل و عیالش نداده اند


بین هجوم بی خبر و یادِ مادر است

دیوارهای شعله ور و یادِ مادر است


تنها میان درد سر و یادِ مادر است

افتاده است پشت در و یادِ مادر است


شکر خدا خمیده به دیوار و در نخورد

بال و پرش به تیزی مسمار و در نخورد


این پیر ِسالخورده عصا بر نداشته

آرام تر هنوز عبا بر نداشته


نعلین خویش را به خدا بر نداشته

شیخ ِ حرم عمامه چرا بر نداشته


اورا کشان کشان وسط کوچه میکِشند

در پیش این و آن وسط کوچه میکِشند


این غُصه را به نام مدینه سند زدند

بر آه آهِ خستگی اش دستِ رد زدند


در کوچه ها چقدر به آقا لگد زدند

میگفت نام فاطمه و حرف بد زدند


از بس دویده خمیده شده،بی رمق شده

این پیر ِمردِ غمزده خیس ِ عرق شده


گیرم خمیده در بر انظار رفته است

پای برهنه از سر بازار رفته است


گیرم به پای هر قدمش خار رفته است

با دستِ بسته مجلس اغیار رفته است


شکر خدا که پیرهنش پا نخورده است

در زیر چکمه ها دهنش پا نخورده است

(جواد پرچمی)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


جلست والخوف بعینیـها .. تتـأمـل فنجـانی الـمقلـــــــــــوب

قالت یا ولدی لا تحــزن .. الحــب علــیک هـو الـمکتــــــوب

قــــــد مات شهیـــــداً .. من مات فـــداءً للمحبـــوب

 

زن نشست در حالی که چشمهایش پر از ترس بود، در فنجان وارونه ی من تامل کرد

گفت فرزندم ناراحت نباش. عشق از آن تو و سرنوشت توست.

هرکس در راه محبوبش کشته شود، شهید است

 

بـصرت ونجـمت کثـــیراً لکنی لم أقرأ أبــــــــــــــداً

فنجاناً یشبـــــــــــه فنـــــــــــــــــــــــــجانک 

بصرت ونجـمت کثــیراً لکنی لم أعرف أبـــــــــــــداً

أحــــــز اناً تشـــــــــــــــبه أحـــــــــــــــزانک

 

بسیار نگاه کردم و بسیار فال گرفته ام اما هرگز فنجانی را شبیه فنجان تو ندیدم

بسیار نگاه کردم و بسیار فال گرفته ام اما هرگز غمی شبیه غم تو نشناختم

 

مقدورک أن تمضی أبــــــــــــــــــدا فـی بـحر الحب بغیـر قلـــــــــــوع

وتکــــــــــــــــون حــــــــــــیاتک طـــــــول العمــــــر کتاب دمــــــــــوع 

مقدورک أن تبقى مسجــــــــــــوناً بیــن المـاء وبیـن النـــــــــــــــــــار

 

سرنوشت تو این است که همیشه در دریای عشق بدون بادبان حرکت کنی 

و زندگی ات در تمام عمر، کتاب اشک ها می شود

تقدیر تو این است که بین آب و آتش اسیر باشی

 

فبرغم جمیع حرائقه .. وبرغم جمیع سوابقه

وبرغـــــــــــــــــــــــــم الحزن الساکـــــــــــــــن فیــــــــــــنا لیل نهار

وبرغم الـریح وبـرغــــــــــــــــــــــــــم الـجو المـاطر والأعصـــــــــــــــار

الحـــــــــــب سیبقـــــى یـــــا ولــدی أحلــــــــــــى الأقــــــــــــــــدار

 

پس با وجود تمام آتش ها و با وجود تمام گذشته ات

و با وجود غمی که شب و روز در وجود ما نشسته است

و با وجود باد، و با وجود هوای بارانی و طوفانی

عشق، شیرین ترین سرنوشت باقی خواهد ماند ای فرزندم، 

 

بحیاتک یا ولد امرأة سبحان المعبــد .. 

فمهــا مـرسـوم کـالـعنقـــــــــــود

ضحکتها أنـــــــــــــــــــــــــغام وورود .. 

والشـعر الـغجری المـجنـــــــــــون

یسافـر فی کل الدنــــیا

 

ای پسر! در زندگی ات، زنی است که سبحان الله! عجب زنی است... 

دهانش حکم خوشه را دارد

خنده هایش نغمه و گل سرخ

و موهایش مانند کولی دیوانه

در همه ی دنیا مسافرت می کند

 

لـکن سمـاءک ممطـــــرة وطـــریقـــــــــــک مـســدود مسدود مسوووود

و حبیبــــــــــــــــة قلبک نائمــــــــــــــــــــــة فی قصـــــــــــــر مرصـــــود

من یدخل حجرتها من یطلـب یدها من یدنــو سور حدیقتها

مـــــــــــــن حــــــــاول فک ضفائــــــــــــــرها مفقــــــود مفقود مفقووود

 

اما آسمان تو بارانی و راهت بسته است

و محبوب قلبت، در قصری بسته خوابیده است

هرکس داخل حجره اش شود، هر کس دستش را طلب کند، هر کس به دیوار باغش نزدیک شود

هر کس گیسوانش را بگشاید، ناپدید می شود


شاعر: نزار قبانی؛ شاعر فلسطینی

مترجم: بنت شهر آشوب؛ مترجم کاشونی

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



دلگیــــر مباشــــــ
ارزشــــ تو همیشهـ بالاستــــــــــــ
حتی اگر مردمـــ زمانهـ ات، قدر گوهرتــــ را نشناسندـ

چرا که یوسفــ را نیز، 
به چند درهم ناچیز فروختند
آنان که قیمتشــــ را ندانستند...

وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَکَانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ

و او را به قیمتی اندک، چند درهم ناچیز فروختند در حالی که به او رغبتی نداشتند...

سوره یوسف، آیه ی 20



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی