ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است



 ویزا نمی خواهد بیا! در مرزها غوغاست

اینجا؛ تماشایی ترین منظومه ی دنیاست


مهر خروج ، آغاز یک معراج شیرین و

چشم گذرنامه به دست یاری سقاست


با هر که می گویی بترس از مرگ ، از داعش

می گوید عاشق باش! حالا که خدا با ماست


اجر هزاران جنگ بدرت می دهند اینجا

موسای روحت در مقام قرب أو أدناست


از مرز مهران تا نجف ، هر جا که موکب هست

دور و برش جمعیتی شوریده سر پیداست


این موج جمعیت خروشی پشت سر دارد

این قطره قطره، جمع گردد،وانگهی دریاست


این راهپیمایی که ملیون ها نفر دارد

میعادگاه وارثان داغ عاشوراست


این راهپیمایی فقط یک راه رفتن نیست

آماده باش عاشقان یوسف زهراست


 از این ستون تا آن ستون بوی فرج آید
من مطمئنم منجی موعود در اینجاست

گفتم از اول ...تا به آخر حرف من این است
زائر تماشا کن ...تماشا ...اربعین زیباست



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را


"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را...


عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی

نگاه کن! حرم سرور شهیدان را...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


درباره ی من چیز زیادی نمی شود گفت؛ آنهایی که می شناسند، خوب می شناسند، و آن هایی که نمی شناسند، گمان نمی کنم برای فهم مطالبم نیازی داشته باشند بدانند چه غذا یا رنگی را دوست دارم، یا اینکه در روز چندتا پشه می کشم و یا چه احساسی با دیدن یک کروکودیل پیدا می کنم!!!

آنچه نیاز است بدانید این است که من 24 سال دارم و به تازگی زندگی ام در یک پیچ تاریخی عمیق افتاده است...
پیچ تاریخی از آن جهت که به تازگی متاهل شده ام و هر چند تا الان در پیله ی تنهایی خودم به پروانه شدن فکر می کردم، بقیه ی مسیر زندگی ام را باید همراه نیمه ی دومم بسازم.
هنوز تا پروانه شدن هردومان بسیار راه باقی ست. من اما امید دارم به آینده ی زیبایمان...
اگر این روزها کم پست می گذارم، دلیلش به سر شلوغ شدن دوران تاهل برنمی گردد. دلیلش این است که دارم خودم را پیدا می کنم و تا خودم را نیافته ام نمی توانم بنویسم.

از شما چه پنهان، هنوز از گیجی دوران تجرد بیرون نیامده ام،  احساس می کنم در خلسه ای عمیق فرو رفته ام. خلسه ای عمیق اما بی نهایت شیرین...

هنوز خودم را نیافته ام. احساس می کنم من ِ جدیدم را نمی شناسم... منی که نیمی من است و نیمی او... بالی از من و بالی از او...  و این دو بال؛ اکنون دیگر یکی ست؛ پرنده ایست که به پرواز فکر می کند...

 نیمه ی قدیمی خودم اما، انگار بین هوا و زمین معلق مانده است و خودش هم نمی داند این جستجو و تعلیق قرار است چند ساعت، چند روز و یا چند ماه طول بکشد...

مثل همیشه تقاضای دعای خیر دارم. دعای خیر از نوع همان سایه ها.
اکنون سایه اش هست ؛ برای آمدن آرامشش دعا کنید.

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی