هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
لیلی و مجنون اسمی بود که بچه ها برای عزیز و آقاجون انتخاب کرده بودند. اوایل که عروس خانواده شان شده بودم فکر میکردم اغراق میکنند. اما کم کم که محبت های عزیز و هواداری های آقاجون را دیدم به این نتیجه رسیدم که این اسم خیلی هم زیاد نیست.
تا اینکه آقاجون به خاطر دوتا عمل پی در پی در بیمارستان بستری شد و بعد از چند هفته، دقیقا روز سوم محرم،( و دقیقا همان روز عمل من) دنیا را ترک کرد.
و اما عزیز... عزیز خیلی خوش صحبت و دوستداشتنی ست. هر وقت مرا می بیند از خاطرات قدیمش تعریف میکند. از خانه ی همسایه داری شان، و وقتی می خواهد سراغ همسری را بگیرد، می گوید رفیقت کجاست؟ و همیشه من و شوی گرامی را به رفاقت و عشق دعوت میکند.
هنوز بعد از هفتاد هشتاد سال، عشق در دستانش شعله می کشد. و هروقت موقع رفتن باهاش دست میدهم، به نشانه ی احترام به سیادتم دستم را می بوسد و شرمنده ام میکند...
چهل روزی از فوت آقاجون می گذشت. رفتیم پیش عزیز
آن روز خیلی گرفته به نظر می آمد. نشستم پیشش. گفتم عزیز چطوری؟ مثل همیشه گفت الحمدلله. ولی چشمهایش داد می زد که غمش خیلی سنگین است.
شروع کرد به حرف زدن:
یه مرد نصیبم شده بود، که از کجای خوبی هاش برات بگم؟! (بغض کرد...)
انقدر خوب بود که نمیذاشت آب تو دل من و بچه ها تکون بخوره.
...
قدیما یه بار گفت میخام ببرمت مکه. گفتم مرد! الان پول نداریم دونفری بریم. شما خودت برو، منم این بچه ها رو نگه میدارم تا بیای. گفت حالا من برم بپرسم ببینم چی میشه... فرداش داشتم قالی میبافتم، اومد کنارم نشست(همیشه وقتی از کارخونه برمیگشت میومد رو تخته قالی کمکم میکرد) گفت اسم هردومونو نوشتم برا مکه. حالا گفتن چند سال دیگه نوبتتون میشه. تا چندسال دیگه هم بچه ها بزرگ شدن و تو هم میتونی بیای... و آخر هم منو برد حج...
و قبل تر ها تعریف میکرد:
اوایل زندگیمون یه بار تو خونه بودم، نون نداشتیم. اومد خونه. گفت ناهار چی خوردی؟ گفتم هرچی تو خونه داشتیم خوردم. گفت چیزی تو خونه نداشتیم که... گفتم منم همینو گفتم... هرچی تو خونه داشتیم.... همین شد و همین... دیگه همیشه خودش حواسش به نون توی خونه بود...
و بعدترها، موقعی که آقاجون زنده بود، هروقت بچه ها سروصدا میکردند و عزیز خسته میشد، آقاجون سر دخترش لیلا داد میکشید که لیلاااااا! برو مادرت رو بخوابون رو تخت!!! و تشری هم به عزیز میزد که چرا اینقدر خودتو خسته میکنی؟ برو بخواب!
و یک بار (روزهای آخرش) وقتی چشمش را عمل کرده بود، رفتیم دیدنش، رفتم کنارش و گفتم آقاجون بااجازه تون ما بریم. گفت شما کی هستی؟ گفتم خانم حسینم. گفت شما نباید بگی حسین. باید بگی حسین جان! اون هم باید به شما بگه اشرف جان! حضرت زهرا و حضرت علی اینجوری همدیگه رو صدا میکردند. این میگفت زهرا جان، اون میگفت علی جان... و اینقدر این جان را قشنگ گفت که تا چند روز دلم قیلی ویلی میرفت کسی اشرف جااااان صدایم کند...
و حالا چهل روز از نبودن آقاجون میگذشت و عزیز دلش خیلی گرفته بود.
بعد از یک بغض طولانی گفت:
حالا جای این مرد، اینجا، توی خونه،خیلی خالیه.... ( و نتوانست بغضش را نگه دارد و زد زیر گریه...)
خدا رحمتش کند... یک خادم اباعبدالله به تمام معنا بود...
(و برای ما که عشق و اعتقاد آقاجون را به امام حسین دیده
بودیم و بقیه ی آدمها که می دانستند آقاجون هر سال دهه ی اول محرم، خانه اش
را حسینیه ی ابا عبدالله میکند، و روز عاشورا خودش دم در خانه مینشیند و
بی روضه هق هق گریه می کند، عجیب نبود که اربابش در روز سوم محرم، روز ورود
خاندان اهل بیت به کربلا صدایش کند.)
پ.ن.1: خیلی دوست داشتم راز این همه عشق و علاقه ی عزیز و آقاجون رو بفهمم... خیلی توی خاطراتشان غوطه خوردم، به این نتیجه رسیدم که اگر از زن، زنانگی سر بزند و از مرد مردانگی... از زن لطافت و اطاعت ، و از مرد حمایت و مدیریت، زندگی همه ی ما مثل همین عزیز و آقاجون شیرین و دوستداشتنی می شود...
پ.ن.2: عزیز خیلی باگذشت و مهربان است، چند وقت پیش سه تا کاسه ی گل قرمز کوچک برایم کنار گذاشته بود و به مادرشوهرم گفته بود: اینا رو بده به عروست که به یادم باشه... این سه تا کاسه خیلی برایم ارزشمند است... چون از یک آدم عاشق رسیده...
پ.ن.3: دیشب خواب آقاجون را میدیدم. دیدم از مراسم خاکسپاری اش برگشته ایم ولی هنوز آقاجون بین بچه هایش نشسته و حرف میزند... به شوی گرامی گفتم: نگاه کن، ببین آقاجونت هنوز برای بچه ها زنده است... یادش هنوز توی قلباشونه... هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
پ.ن.4: همیشه به عشق عزیز و آقاجون حسادت میکردم. به اینکه بعد از گذشت اینهمه سال هنوز برای هم اینجور عشقولانه در میکنند، و بیشتر به عزیز حسودی ام میشد که آقاجون اینجور خاطرخواهش است... ولی زندگی این چنینی، گذشت میخواهد، گذشت!سخت ترین کار دنیا...
پ.ن.5: ببخشید که متن طولانی شد... به نظرم اگه قسمتهاییش رو حذف میکردم، حق مطلب ادا نمیشد...
- ۹۵/۰۹/۱۴
- ۵۳۶ نمایش