دیوانگی ها
سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ
دلم شدیدا یک مرخصی یک هفته ای می خواهد...
از آن مرخصی ها که از همه زندگی مرخص میشوی!
از آن ها که همه دغدغه ها و فکر و خیال ها را حتی کنار میگذاری و فقط و فقط استراحت میکنی و خوش میگذرانی..
نه ، حتی استراحت و خوشگذرانی هم نمی خواهم.
از آن مرخصی ها که حداقل -بی دغدغه- به کارهای روزانه ات برسی
خانه ات را سر و سامان بدهی
کارهای عقب مانده ات را به سر انجام برسانی
کتاب نخوانده ات را تمام کنی
بنشینی کمی فکر کنی. به الانت، به آینده ات، به تصمیماتت
کمی به خودت برسی
کمی قربان صدقه ی خودت بروی
برای خودت هدیه بخری، برای خودت جشن بگیری، کیک گردویی موزی بپزی، و خودت را به مهمانی خودت دعوت کنی
نیمه شب گلستان سعدی را به قصد فال باز کنی و حکایت شیرینش را برای خودت بلند بلند بخوانی و کیف کنی
نترسی از فردا، از دیر بیدار شدن و دیر رسیدن سر کار، با خیال تخت بخوابی تا لنگ ظهر و نترسی ازینکه خانه ات جارو نزده مانده
دلم میخواهد کمی خودم را بغل کنم و برای خودم قصه بخوانم.
دلم می خواهد خودم باشم. همان اشرف کودکی هایم، همان اشرف سرخوش بی خیال بی دغدغه، که تنها فکر و خیالش این است که برگه های نقاشی اش را بردارد و برود جایی توی خلوت خودش و یک لباس عروس جدید طراحی کند. یا غرق شود در خیال و رویای خودش، بی فکر اینکه شام چه بخوریم و ناهار چه کنیم!
خودم را غرق کنم در کتابها و نوشته ها و نقاشی ها... آنقدر که به خودم بیایم و ببینم پیشانی اش از گرمای اتاق غرق در عرق شده و گذر ساعتهای متمادی را نفهمیده ام!
مثل کودکی هایم از هیچ کس متنفر نباشم
برای رنگ ها حرمت قائل باشم
با گلهای باغچه حرف بزنم و با عشق دلداری شان بدهم، رازقی های ریخته کف باغچه را جمع کنم و خشک کنم
نیمه شب بیایم توی حیاط، و برای صورت های فلکی که خودم رویشان اسم گذاشته ام شعر بخوانم!
دلم میخواهد دیوانگی کنم و خودم به دیوانگی هایم بخندم...
آآآآآآآآآآآآآآآه که دلم خیلی چیزها میخواهد ولی میترسم بگویم و ناشکری کنم، و بعد یک هفته درگیر مریضی خودم یا همسرم!
خدایا دلم برای خودم تنگ شده!
از آن مرخصی ها که از همه زندگی مرخص میشوی!
از آن ها که همه دغدغه ها و فکر و خیال ها را حتی کنار میگذاری و فقط و فقط استراحت میکنی و خوش میگذرانی..
نه ، حتی استراحت و خوشگذرانی هم نمی خواهم.
از آن مرخصی ها که حداقل -بی دغدغه- به کارهای روزانه ات برسی
خانه ات را سر و سامان بدهی
کارهای عقب مانده ات را به سر انجام برسانی
کتاب نخوانده ات را تمام کنی
بنشینی کمی فکر کنی. به الانت، به آینده ات، به تصمیماتت
کمی به خودت برسی
کمی قربان صدقه ی خودت بروی
برای خودت هدیه بخری، برای خودت جشن بگیری، کیک گردویی موزی بپزی، و خودت را به مهمانی خودت دعوت کنی
نیمه شب گلستان سعدی را به قصد فال باز کنی و حکایت شیرینش را برای خودت بلند بلند بخوانی و کیف کنی
نترسی از فردا، از دیر بیدار شدن و دیر رسیدن سر کار، با خیال تخت بخوابی تا لنگ ظهر و نترسی ازینکه خانه ات جارو نزده مانده
دلم میخواهد کمی خودم را بغل کنم و برای خودم قصه بخوانم.
دلم می خواهد خودم باشم. همان اشرف کودکی هایم، همان اشرف سرخوش بی خیال بی دغدغه، که تنها فکر و خیالش این است که برگه های نقاشی اش را بردارد و برود جایی توی خلوت خودش و یک لباس عروس جدید طراحی کند. یا غرق شود در خیال و رویای خودش، بی فکر اینکه شام چه بخوریم و ناهار چه کنیم!
خودم را غرق کنم در کتابها و نوشته ها و نقاشی ها... آنقدر که به خودم بیایم و ببینم پیشانی اش از گرمای اتاق غرق در عرق شده و گذر ساعتهای متمادی را نفهمیده ام!
مثل کودکی هایم از هیچ کس متنفر نباشم
برای رنگ ها حرمت قائل باشم
با گلهای باغچه حرف بزنم و با عشق دلداری شان بدهم، رازقی های ریخته کف باغچه را جمع کنم و خشک کنم
نیمه شب بیایم توی حیاط، و برای صورت های فلکی که خودم رویشان اسم گذاشته ام شعر بخوانم!
دلم میخواهد دیوانگی کنم و خودم به دیوانگی هایم بخندم...
آآآآآآآآآآآآآآآه که دلم خیلی چیزها میخواهد ولی میترسم بگویم و ناشکری کنم، و بعد یک هفته درگیر مریضی خودم یا همسرم!
خدایا دلم برای خودم تنگ شده!
- ۹۵/۱۰/۰۷
- ۴۸۰ نمایش