یک مو از آرد کشیدن...
پرده اول:
مکان: دانشگاه خودمان
زمان:راستش یادم نیست دقیقا!
استاد، مثال قشنگی برای مرگ میزد:
میگفت سختی جان کندن به این بستگی دارد که فرد چقدر به دنیا چسبیده باشد.
طبیعتا اگر کسی با چسب دوقلوی بی رنگ به چیزی چسبیده باشد (از آن چسب آبی ها که اسپری دارد و فیل هم نمی تواند چسبش را باطل کند!) خب طبیعی ست که وقت جان کندن باید به زور کاردک و چاقو از دنیا کنده شود. و این کنده شدن است که درد دارد و می شود سکرات موت!
و اگر کسی با چسب شیشه ای به خانه و حساب بانکی و زندگی اش چسبیده باشد به همان میزان باید زور بزنند و جدایش کنند.
و اما اگر کسی نچسبیده باشد، جان دادنش مثل این است که بخواهند مویی را از آرد بکشند بیرون. به همین لطافت و آرامی...
پرده ی دوم:
زمان: روز اول عید
مکان: خانه ی عزیز (مادربزرگ همسر)
بچه ها سر به سر عزیز گذاشتند، عزیز یالا عیدی ما رو بده ... عزیز ما عیدی میخایم... بگو خودمون میریم ور میداریم... (بچه ها که می گویم منظورم بچه های عزیز است. مثلا دایی که مویی سفید کرده و یا خاله لیلا که سه تا بچه دارد!)
عزیز 80 ساله با سختی از جایش بلند شد. و رفت توی اتاق. وقتی برگشت یک دسته اسکناس تانخورده ی دو تومانی دستش بود.
خودش راه افتاد دور اتاق و یکی یکی پولها را داد دست بچه ها و عروس و دامادها و نوه ها و نتیجه ها ... و گفت: «ما از مال دنیا چیزی نداریم. ولی سخاوت داریم...»
و راست میگفت. سخاوت چیزی بود که در وجود عزیز و آقا (خدا بیامرز) موج می زد وقتی شبهای جمعه با اصرار از خاله لیلا میخواست برود سر یخچال و برای مهمانها شامی هرچند مختصر بیاورد...
و وقتی کل دهه ی اول محرم را در خانه شان مجلس سیدالشهدا (علیه السلام) به پا می کردند...
پرده ی سوم:
زمان: روز چهارم عید
مکان: بیمارستان
عزیز حال عمومی خوبی داشت. هرچند قلبش با باطری کار میکرد اما سرزنده و شاداب بود...
و در این لحظه ما در خانه ی مادرشوهر عزیزم بودیم و قصد داشتیم همگی برویم مهمانی...
و عزیز ناگهان گلودرد میگیرد و مادرشوهرم به بیمارستان می رساندش ... و دکتر تشخیص میدهد که حال عزیز خوب است و می تواند مرخص شود...
و عزیز خودش با پای خودش می نشیند توی ماشین و به همین فاصله (یعنی به فاصله ای که روی صندلی آرام بگیرد) جانش را تسلیم خدا میکند ... بی حرف پیش و پس... بی هیچ آهی... آرام... مثل همان مویی که از آرد بکشند... و همه ی ما را در غم از دست دادن مهربانی های خودش فرو می برد...
پ.ن1: عزیز را خیلی دوستش داشتم.
و من از خدا ممنونم به خاطر همسری که نصیبم کرد ... به خاطر آشنا شدن با عزیز، و اگر من عزیز را ندیده بودم شاید فکر میکردم این حجم از مهربانی و عطوفت هیچوقت در یک انسان جا نمی شود، ولی دو سال و نیم آشنا شدن با عزیزِ عاشق به من فهماند که یک انسان چقدر میتواند انسان باشد...
پ.ن2: عزیز خیلی اهل صحبت بود، اما هیچوقت نشنیدم غیبت کند یا حرف کسی را بزند...
و هر وقت کنارش مینشستم شروع میکرد از گذشته هایش میگفت، از روزهای خوبی که با آقا داشته... از احساس خوشبختی اش و شاید نسل من هیچوقت نتواند در آن شرایط سخت همسایه داری و بی پولی، اینقدر احساس خوشبختی کند...
پ.ن3: آبجی زهرا تشخیص داده که عزیز از دوری شش ماهه ی آقا دق کرده و گلودردِ روز آخرش هم به خاطر بغض بوده... بغضی که خود آبجی زهرا سر فوت عمو درگیرش شده بود و همچون استخوانی در گلویش فرو رفته بود...
- ۹۶/۰۱/۱۷
- ۴۹۸ نمایش