کنکور کورکن!!!
همه جا حرف از کنکور است و رتبه ها
توی وبلاگها، خانه ی آبجی مریم، اینور، آنور
و من خدا را شکر میکنم که کنکوری نیستم
سال کنکور من، سخت ترین سال زندگی ام بود. و از آن به بعد (به لطف پروردگار) هیچ سالی اینقدر بد و ناخش نگذشت... نه بخاطر استرس کنکور، بخاطر اتفاقات ریز و درشتی که افتاد و همه (و همه) از اتفاق افتادنشان ضربه خوردند. (حتی کسانی که همان موقع به خیال خودشان سود بردند)
سال 86 بود. برف سنگینی آمده بود و عصر یخبندان شروع شده بود (همان یخبندان معروف که دستها و پاها در راهش تقدیم شد!! و شکسته بندها بسی سود نمودند)
تحولات خیلی خیلی عمیقی در خانواده ام شکل گرفته بود. و من کلاس کنکور میرفتم و بکوب درس میخواندم و جگر خودم را شید میکردم تا توی کنکور رتبه ی خوبی بیاورم. (جگر شید کردن را دیگر عمراً توی هیچ لغتنامه ای اعم از یزدی و تهرانی و غیره و کذا پیدا کنید!!! به معنی تلاش بسیار سخت کردن)
و من خیلی فرق داشتم با آن کنکوری هایی که مادرهایشان نمی گذارند دست به سیاه و سفید بزنند و صبح تا شب توی اتاقی مشغول درس خواندنند و یکی برایشان آلبالو هسته میکند و در دهان مبارکشان می گذارد!
خوب یادم می آید چهارشنبه ها کلاس ریاضی داشتم و پنجشنبه ها کلاس فیزیک (و خوب یادم می آید که برای آزمون آزمایشی سنجش، مجبور شدم انگشتر طلای هدیه ی زندایی را بفروشم)
از حمام در آمدم و با یک مانتو معمولی رفتم کلاس. و موقع برگشت وسط سرمای استخوان سوز دی ماه ،مدتی کنار خیابان منتظر اتوبوس ماندم (آنموقع راستش آنقدرها پول نداشتم که با تاکسی بروم خانه!!!)
و همان شب، درد دست شدیدی در من آغازیدن گرفت
آنقدر شدید که نیمه شبها از ناله ی میانِ خواب ِ من اهل خانه بیدار میشدند و فکری به حالم میکردند.
و خوب یادم می آید که همان موقعها بود که امتحان دین و زندگی داشتم. و حتی نمی توانستم کتاب را دردستم بگیرم و ورق بزنم. دستهایم قفل شده بود گلوی گردنم
و مدیون من هستید اگر فکر کنید همه ی این دردها فقط و فقط اثرات یخبندان بود.
بلکه اثرات فشارهای عصبی طولانی مدت و فوق العاده شدیدی بود که به همه ی ما وارد می شد و من به خاطر همزمانی کنکورم با این اتفاقات، فشار بیشتری را تحمل میکردم. و نزدیکی های عید، اضطراب شدیدی وجود مرا فرا گرفت...
کنکور کورکن ما تمام شد (کنکوری که ما را کور کرد!!)، و رتبه ها آمد. و چه رتبه ای!!!!!!!!
ده هزار رشته ی تجربی، منطقه ی دو...
دو روز تمام فقط گریه میکردم.
و الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم رتبه ی ده هزار با وجود آن حجم اتفاقات نادر!!!! به اندازه ی رتبه ی زیر هزار یک آدم معمولی می ارزد.
پ.ن1: هنوز که هنوز است تیر و ترکش های رتبه ی داغانم!! را میخورم. چون مجبور شدم رشته ای را بخوانم که هیچ علاقه ای به آن ندارم. ولی گاهی به این فکر میکنم که همه ی اینها مقدرات خداوند بوده. چون در عالم هیچ جنبنده ای بدون اذن او نمی جنبد!
پ.ن2: الان که به آن روزها برمیگردم خدا را شکر میکنم. با تمام وجودم او را شکر میکنم که آن روزهای سخت تمام شد و این سالها را (با تمام سختی هایش) توتیا میکنم و به چشم می کشم که آن شب یلدا تمام شد و صبح رسید...
و به قول قرآن: ألیس الصبح بقریب؟!
پ.ن3: هرجایی که هستیم، بدانیم که غم رفتنی ست ... بنای عالم بر این نیست که غصه بماند. فقط بهترین کار ممکن را در لحظه انجام دهیم و راضی باشیم...
- ۹۶/۰۵/۱۸
- ۴۳۸ نمایش