ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

بعضی از این نویسنده های کتاب کودک واقعا در انتخاب موضوع، بی سلیقه اند. 


تازگی یه نفر یه کتاب هدیه داده به علی، که نویسنده داستان یه خرِ بنفش رو روایت می کنه.(من اسمش رو گذاشتم خرخرو!) 


انقدر کتاب سخیفه، که علیِ من که عاشق کتاب و شعره، و یکی از لذت بخش ترین تفریحاتش اینه که من براش کتاب بخونم، اصلا محلِ خر هم به این کتاب نمیذاره :|


داستان اینجوریه که این خرخرو خیلی سروصدا میکنه، مدام در حال آواز خوندنه (به عبارت اُخری عر زدن).

هی همه ی حیوانات مزرعه بهش میگن خرخرو! انقد عرعر نکن! خرخرو میگه میخوام عرعر کنم!

گاوه میاد میگه خرخرو عرعر نکن! خرخرو باز میگه میخوام عرعر کنم!

اسبه میگه...

لاکپشته میگه...


خلاصه خرخرو هی عرعر میکنه و یه جایی دیگه میبینه به واسطه ی عرعرهاش خیلی تنها و بی دوست شده، تصمیم میگیره دیگه عرعر نکنه و خرِ خوبی باشه :| و سپس همه ی حیوانات مزرعه باهاش رفیق میشن :|


یعنی خیلی نرم و زیرپوستی میخاد به بچه بفهمونه آهای یابو! وقتی ننه بابات بهت میگن انقد عرعر نکن، گوش بده به حرف!  هیچکس بچه ی عرعرو دوست نداره :| 


حالا اینکه چرا این کتاب رو به بچه ی ساکت و بی صدای ما هدیه دادن یه بحث جداست!!! (اونی که نیاز به کتابه داشته بچه ی خودشون بوده که اصلا اهل گوش کردنِ موعظه نیست!!)  ولی واقعا جور دیگه ای یعنی نمیشد بچه رو به مفهوم رابطه ی مستقیم سکوت و دوستیابی رسوند؟؟! حتما باید از عرعرِ خر مایه گذاشت!؟



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تو کل سال که میری خونه ی فامیل، کوفتم نمیارن بخوری، اون وقت شب یلدا که میشه، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد سر سفره پیدا میشه... اکثرا هم سردیجات! از انار و هندونه و ژله گرفته، تا پفیلا و لواشک و آش و کوکو و تخمه و آجیل و قص علی هذا!

باز جای شکرش باقیه که گرونیه!


همه ی فامیل هم خوشحال و خندون، جمله این اقلام رو قروقاطی میریزن تو حلقومشون، جوری که اگه همه اینا رو بریزی تو نیروگاه فردو، یه کیلو اورانیوم غنی شده تحویلت میده!


شبم تا صبح از دلپیچه و سنگینی هیچکدوم خوابشون نمیبره.

آخه اینکه دیگه اسمش یلدا نیست! انتحار دسته جمعیه!



پ.ن: خواهشا شب یلدایی مواظب خودتون باشید. آغاز فصل سرماست، به هیچ وجه هندونه نخورید که با دست خودتون دامن زدید به مریضیتون...

گول این حرفا رو هم نخورید که هرکی شب چله هندونه بخوره مریض نمیشه، یا قدیمیا شب چله هندونه میخوردن! آخه قدیم وسط زمستون هندونه کجا بود؟؟ مگه سردخونه داشتن؟؟

 اصلا قدیمیا عقل تو کله شون بوده، مث ما نبودن که هرچی شنیدن باور کنن!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پارسال همین موقع ها بود، داشتیم با موتور، میدون معلم رو دور میزدیم، که یهو چشمم افتاد به نرگسای گل فروشی دور میدون، ناگهان عنان از کف دادم و جیغ زدم: «نرگس اومده! نرگس اومده!»

حضرت آقا ترسید! فرمون موتور تو دستش لغزید، نزدیک بود موتور منحرف بشه! فرمون رو کنترل کرد و با چشمانی گردشده نگاه کرد به اینور اونور... گفت کی؟ چی؟ کو؟ نرگس کیه؟! 

من که تازه فهمیده بودم چطور بی مقدمه احساساتی شدم، زدم زیر خنده، گفتم گل نرگس رو میگم، گل فروشی گل نرگس آورده!

برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت چت میشه تو دختر؟؟ ترسیدم بخدا.

تا کلی وقت سوژه خنده مون بود.


 دیروز باز چشمم خورد به نرگسای تازه ی گل فروشی، یهو گفتم با شیطنت نرگس اومده! حضرت آقا برگشت بازم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد، این بار دیگه نترسیده بود، لباشو یه جوری کرده بود که بگه حقه ت دیگه قدیمی شده، گولتو نمیخورم:))



پ.ن1: گل نرگس همیشه منو به وجد میاره.

نرگس که میبینم یاد روزی میفتم که از بیمارستان برگشته بودم و برای اولین بار بود که علی پاش رو میذاشت تو خونمون. و من اعصابم از سر دعوای خونین با حسابدار بیمارستان، خرد و خمیر بود که یهو حضرت آقا جیم شد و لحظاتی بعد با یه دسته گل نرگس برگشت... انقدر ذوق کردم که کلا قضیه دعوا رو فراموش کردم!


پ.ن2: این گل فروش سر میدون معلم خیلی نامرده، میدونه من عاشق نرگسم، گلاشو میذاره بیرون جوری که از هفتاد و دوتن قم هم رد بشی بوش بیاد!


پ.ن3: دیگه دیس لایک نمیخورم... فک کنم دیسلایکیه قطع دنبالم زده. توروبوخودا هرکی بودی بیا باز دیسلایک کن!!! من نیاز دارم به دیسلایکای تو :((



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

یه مرضی هم هست، به نام مرض دیوار!

بیمار مبتلا به، ابتدا کاملا تفننی و صرفا برای وقت گذروندن هی میره تو دیوار، منظورم برنامه ی دیواره ها!!

کم کم بهش اعتیاد پیدا میکنه، و برای دیدن قیمت اجناس، وقت و بی وقت باز هی میره تو دیوار...

یه کم که بیشتر میگذره، دیگه حس میکنه بدون دیوار استخون درد میگیره، در اینجا بیمار ما دچار وابستگی جسمی شده!! و باید ببریدش کمپ و ترکش بدید!



پ.ن۱: ام شهرآشوب هستم، یه ساعته که پاک پاکم! به خودم قول میدم دیگه نرم تو دیوار!

پ.ن۲: از شما چه پنهون، تازگیا فکر میکنم بدون دیجی کالا هم استخونام درد میگیره، فک کنم مشکلم جدیه، راستی راستی باید برم کمپ!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

چقدر خوبه آدم یکی رو داشته باشه که انقدر بلدت باشه، که وقتی حالت بده؛ وقتی داغون و لهی، بدون اینکه خودت بگی، ببردت جایی که حالت رو خوب میکنه... 

اگه همچین آدمی رو داری، قدرش رو بدون.


ایکاش همیشه حواسش بهت باشه...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حجومت

۱۳
آذر

دلم بادکش گرم میخواد، با استکان شیشه ای!

و سپس حجامت!


دفعه ی آخری که حجامت کردم به گمونم علی سه چهار ماهش بود، و من بخاطر عوارض سزارین رفتم برای حجامت، که خانم دکتر علفی پیشنهاد داد بادکش گرم رو امتحان کنم، و منم که عشق هیجان و تجربیات جدید و این صوبتام، با کمال میل پذیرفتم (بدون اینکه از حضرت آقا اجازه بگیرم)

 خلاصه خانم دکتر علفی، پس از یه بادکش گرم با استکان نعلبکی، شروع کرد به حجامت کردن، و دوتا پیاله ژله ی انار از جای حجامت من کشید بیرون! جالبه که خودشم تعجب کرده بود، مدام میگفت اینا چیه میاد بیرون؟؟ و وقتی کاسه رو نشونم داد، دیدم اینا اصلا خون نیست! یه ترکیب ژله ای قرمزه که داره تو کاسه میلرزه! خودمم وحشت کردم! ولی در عوض چنان خوب جور، احساس سبکی و سرخوشی بهم دست داد که عاشق بادکش گرم شدم. (و البته بماند که حضرت آقا وقتی فهمید بادکش کردم، به شدت ناراحت شد و نزدیک بود یه جنگ جهانی تو خونمون راه بیفته!)

یه اوایل عقدمون بارم رفتم حجامت عام کنم (همون حجامت کمر) دکتر پرسید برا چی اومدی حجامت؟ گفتم واسه ی جوشهایی که تو چونه م میزنه، گفت خب میخای زیر چونه ت رو حجامت کنم؟؟ منم که همونطور که قبلا هم گفتم، عشق هیجان و تجربیات جدید و این صوبتام، قبول کردم، و باز حضرت آقا وقتی فهمید زیر چونه م رو حجامت کردم، یه نصف روز باهام حرف نزد! البته بنظرم می ارزید، چون واقعا جوشهای زشت چونه م کاملا ازبین رفت! ( من نمیدونم چرا این مرد انقدر به اعمال حجامتی-سنتی من گیر میده) و استدلالش برای قهر در هر دومورد این بود که تو گفتی میرم حجامت عام، چرا کار دیگه ای کردی؟؟ ولی دلیل اصلیش این بود که دلش از دیدن چونه ی تیغ خورده ی من و جای بادکشها ریش شده بود. 


اما این دفعه که خودش رفت حجامت و با تدبیری که دکتر علفی زد و واکسنی که مالید جای حجامتش، به مدت شش ماه، کل حساسیت و عطسه ش از بین رفت، به حجامت ایمان آورد و سپس وی خودش اتوماتیک وار، چند وقتی یه بار میره حجامت و از پیامدهاش لذت میبره...


شماهم اگه مطمئنید مانعی برای حجامت ندارید (و البته در زمان خوبِ خودش) حتما حجامت رو تجربه کنید که یکی از سنت های پسندیده ی رسول الله هست.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مورمور

۱۲
آذر

دلم میخواد بخوابم و از خواب پا نشم...

تا نخوام مدام سر و ته این کلاف سردرگم رو زیرورو کنم و پی راه حل بگردم! 

بخوابم تا نخوام با اینهمه واقعیت پیچ درپیچ روبرو بشم!


مغزم از فکر کردن زیاد مورمور میشه...


دوست دارم شش ماه بخوابم و وقتی بیدار میشم خیلی چیزا عوض شده باشه...

خوشبحال خرسهای قطبی!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه از زمان، تاریخ ثبت کند که داریم دنبال خونه میگردیم... نه برای خرید! که برای اجاره!

و ما کوی به کوی و املاک به املاک، با موتوری بی طلق، با کودکی شالپیچ شده، دنبال منزل اجاره ای میگردیم و هربار با دهانی باز از املاکی ها میایم بیرون...


املاکیه پس ازینکه از قیمت بالای خونه ها متاسف شد و سردرد گرفت، یه پیشنهاد لاکچری بهمون داد! زل زد تو چشامون و گفت «عامو! اینورا دنبال خونه نگرد، برو تو محله غربتیا، شاید آلونکی گیرت اومد!!» تا حالا کسی اینقدر نرم و آهسته، قهوه ایمون نکرده بود:|


و پس ازینکه ما امیدمون رو از دست ندادیم و باز رفتیم دوروبر مرکز شهر یه املاکی پیدا کردیم و همینطور که نشسته بودیم و تورق دفتر جناب املاکی رو نظاره میکردیم، نگاهمون افتاد به مجله ی روی میز که بزرگ تیتر زده بود: به خدا بگو من فقط تو را دارم، و ببین خدا برایت چه میکند! و من به خدا گفتم... و منتظر معجزه ام...



پ.ن1: املاکیه به حضرت آقا گفت شمارتو بده زنگت بزنم، حضرت آقا هم با طمأنینه و صدایی آرام داشت شماره ها رو یکی یکی میگفت و املاکیه گوش تیز کرده بود که بلکه یه چیزایی بشنوه، یهو سرشو از رو برگه آورد بالا، نگاهی به حضرت آقا کرد و گفت: «چه چهره ی مظلومی! چه صدا و لحن آرامش بخشی داری!!» منم به جای اینکه بگم چشاتو درویش کن مردک! یا بگم مگه خودت برادر و پدر نداری بی....؟! خندم گرفت!

حضرت آقا رو موتور ازم میپرسه: واقعا صدام آرام بخشه؟؟ میگم آره، پس فکر کردی چه جوری منو خر کردی؟؟!


پ.ن2: شاید بعدها از خونه ای که الان توشم یه چیزایی گفتم... شایدم هیچوقت نگفتم و گذاشتم اجر زندگی تو این خونه، برای همیشه در کارنامه اعمالم باقی بمونه!


پ.ن3: بدخواه مدخواهام زیاد شدن! تعداد دیسلایک بعضی پستام به سه تا میرسه.باید بیشتر مواظب خودم باشم :|

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قندخور

۰۶
آذر

حضرت آقا: دوتا قند برندار، یکی بسه.

سید محمد: نه من دوتا قند میخوام.

حضرت آقا: (سکوت و نگاه)

سید محمد: (کمی مکث... کمی فکر...) دایی! آخه الان بیشتر مردم دوقنده شدن!!

زندایی(که من باشم): محمد! دوقنده دیگه چیه؟

سید محمد: یعنی چاییشونو با دوتا قند میخورن...


ما هیچ... ما نگاه...



پ.ن1: امان از دست این دایناسورای دهه نودی، که برای توجیه کار خودشون، چه واژه ها که نمیسازن! منو یاد بعضی دولتمردا انداخت که برای موجه جلوه دادن کارشون، از مردم مایه میذارن!


پ.ن2: بنطرتون معرفیش کنیم به دکتر حداد عادل، برای کار تو فرهنگستان ادب پارسی؟!


پ.ن3: حضرت آقا اینجور موقعا با اشاره ی خاصی به من میگه: سیده دیگه.... سیده!!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دوستم مینا، تعریف میکرد، میگفت:

یه روز مادربزرگم مریض میشه، از قضا اون روز پنجشنبه بوده و دکتر متخصص پیدا نمیکنه.

ناچارا میره اورژانس و پیش یه دکتر عمومی، میگه: آقای دکتر حالم خیلی بده، حالا شما یه چیزی همینجوری بنویس بهتر بشم تا شنبه برم پیش یه دکتر درست و حسابی!!! :))


میگن منشیه از خنده ترکیده پاشیده رو میز، دکتره هم خودشو با دستگاه فشار سنج از سقف حلق آویز کرده میگه من پنکه سقفی ام!



پ.ن1: بخندید دیگه! :)) 

پ.ن2: احساس میکنم این چندوقته وبلاگم خیلی فاز غم برداشته، گفتم قضیه مادربزرگ مینا رو بگم یه کم شادروان بشید! 

پ.ن3: من هروقت به مینا فکر میکنم خنده م میگیره، آخه خودشم مث مادربزرگش شوته!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی