قبولم نما گرچه نالایقم!
میگما برای قبولی تو آزمون رانندگی چه نذری مجربه؟
کسی تجربه ای نداره؟؟
- ۳ نظر
- ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۲
میگما برای قبولی تو آزمون رانندگی چه نذری مجربه؟
کسی تجربه ای نداره؟؟
فک کنم تو تاریخ هفت هزارساله ی کاشون سابقه نداشته که دوم اردیبهشت انقد هوا سرد باشه که پتو بکشیم رو خودمون!
کوچمون آش رشته پختن، یادشون رفته آردش کنن
درنتیجه انقدر شل و آبکی بود که اگه قلاب مینداختی قشنگ سه چهارتا ماهی میومد بالا!
از پیازداغ و حبوبات هم چندان خبری نبود، بهرحال گرونیه!
علی و زینب که رسما با ماکارونی اشتباه گرفته بودن، نشسته بودن رشته ها رو با دست میگرفتن میخوردن!
با همه این تفاسیر نذر شون قبول
هزاره ای یه بار که مناجات شعبانیه میخونم، یه نگاهی به چپ و راست میکنم و میگم «منو میگه؟؟»
چقدر این مضامین والاست
+الهی نسل ما رو خادمان حکومت مهدوی قرار بده...
تولد صاحبمون مبارک
میخوام وبلاگمو تبدیل کنم به روزنگارهای کوتاه
درسته که نمیتونم طولانی و مفصل بنویسم، ولی مطمئنا فرصت میکنم کوتاه و مختصر بنویسم!
درواقع کم نوشتن بهتر از هرگز ننوشتن است!
سر سفره صبحانه بودیم که آثار آمدنت پیدا شد. ترسیده بودم. مامان سریع زنگ زد به پدرت و او را هم ترساند! به یک ربع نکشید که پدرت خودش را رساند خانه. با یک تاکسی زرد قناری! نیم ساعت بعد، رسیده بودیم بیمارستان. قرآن کوچکم را برداشتم و سوره ی مریم را خواندم و خودم را سپردم به تقدیری که خدا برایم رقم زده بود. شرایط طبیعی نداشتم پس رفتیم اتاق عمل.
ساعت پنج و بیست دقیقه ی عصر بود که سر و کله ات پیدا شد و صدای گریه ات اتاق عمل را برداشت. پرستار تو را در پارچه ی سبزرنگی پیچید و درحالی که فقط یک کله ی کوچولوی سفید نقلی از بین آن همه پارچه پیدا بود، صورتت را چسباند به صورتم. قربان صدقه ات رفتم و خدا را شکر کردم به خاطر آمدنت...
و اینگونه بود که تو شدی مهندس کوچولوی فضول و نقلی من، شدی همه ی دلخوشی این روزهای من و پدرت. راه رفتنها و شیطنت هایت شد روشنی چشممان و مایه ی خنده و نشاط خانه ی کوچکمان...و مثل توپ کوچکی ازین طرف به آن طرف خانه قل می خوری و توی همه چیز سرک می کشی در حالی که نگاه مظلومانه ای در چشم و لبخند مرموزانه ای بر لب داری و یکی از جذابیت های این روزهایت همین جمع اضداد است! فضول مظلوم! شیطون نجیب! تپل فرز!
فلفل ریزه ی من ! تولدت مبارک
پ.ن1: سال پیش، این موقع، فکرش را هم نمیکردم خدا چنین فرشته ی دوستداشتنی را در وجودم خلق کرده است. و امسال، که هیچ جنبنده ای در خانه از دستش درامان نیست و هیچ وسیله ای از زیر تیغ جراحی اش جان سالم به در نبرده، به قول لوسی می می خواهم برایش غشششش کنم ! خدا نصیبتان کناد ازین فلفل های خوردنی !
پ.ن2: در اینجا نمونه ای از مهندسی های فلفل ما را می توانیم ببینید. از فضولی هایش همین بس که همین مطلب را هم با اعمال شاققققه می نویسم. لپتاپ نیز از دستش فریاااد می زند!با این تفاسیر ما را از دنیای وبلاگداری و نویسندگی معاف دارید!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
من به این ابیات فریدون مشیری اعتقاد راسخ دارم...
در جایی که علم پزشکی با همه ی اِهِن و تُلُپَش نمیتواند گاهی دردهای ساده ی بشر را درمان کند، و وقتی کودک ده ماهه ات، در سال اول زندگی اش، سه بار سرما میخورد و هرسه بار تجویز پزشک چرک خشک کن قوی ست، چاره ای نمی ماند جز پناه بردن به عنبرنسارا (همان پشگل الاغ ماده ی خودمانی!) و کار مادر درمانده ای چون من، می شود مدام و مدام پشگل دود کردن...
تعجب من این است که چرا با وجود اینهمه اشتراکات بین طب قدیم و طب جدید، این دو هیچگاه به نقطه ی تلاقی نمی رسند! با وجود این سخن مقام معظم رهبری مبنی بر احیای طب سنتی و تلفیق آن با طب نوین، چرا مدام اطبای طب نوین درحال مسخره کردن روشهای سنتی و روغن و سکنجبین و حتی پشگل! هستند و اطبای طب سنتی، مدام در حال کوبیدن و زیر سوال بردن اساس علم نوین!
کجا این دو می خواهند دست در دست هم بگذارند و جهانی سالم تر با بیمارانی کمتر را برایمان رقم بزنند؟
من اما، ترجیح می دهم در کنار راههای نوین، (در گوشی بگویم تاجایی که مجبور نشده ام، به جای راههای نوین) راه حل مادربزرگانه را در پیش بگیرم و به جای اعتماد به سفکسیم و آموکسی کلاو، جوشانده بنفشه و عناب را برگزینم! و اعتقاد دارم که عقیده ام قابل احترام است!!!
فکر کنم از آنهایی باشم که دوباره به جنگل پناه خواهم برد! به کوه خواهم زد! به غار خواهم رفت!!!
تعجبی ندارد اگر همه (یا اکثر) پستهایم تعلق پیدا کند به علی کوچولو، چرا که این روزها همه ی ثانیه ها و لحظه هایم به او تعلق پیدا کرده.
و فقط باید یک مادر باشید و یک پسر شیرین و مهربان و نق نقو مثل علی کوچولو داشته باشید تا بفهمید چقدر این تعلق خوشایند و دوستداشتنی ست.
می گویند مهر مادری، جلوه ی کوچکی از مهر خداست. هرچند قابل مقایسه نیست ولی از خیلی جهات در درجه های پایین تر شبیه است.
گاهی که علی کوچولویم مشغول بازی و سربه هوایی خودش است،
مثلا دارد نخ آویخته از لوله ی گاز را (که در خانه ی ما کاربرد نخ پشه بند دارد) دور خودش می پیچد و بازی میکند،
یا وقتی رفته سراغ جاروبرقی، و سعی می کند با دستان کوچکش، فلسفه ی وجودی این شیء عظیم و عجیب را کشف کند،
یا وقتی می آید توی آشپزخانه و گیر می دهد به بطری سه لیتری سرکه انگور کنار یخچال و سعی می کند لیسش بزند...
و در همه ی حالات و بازی ها که اکثرشان هیچ ربطی به بازی های کودکانه ندارد و فقط تلاشی ست برای کشف و شهود و شناخت طبیعت و قوانینش!! وقتی خوب از بازی خسته شد، گرسنه شد، یا دلش برایم تنگ شد، نگاهش را می چرخاند دور اتاق تا مرا بیابد... و وقتی مرا هرجایی یافت، با خنده ای شوق آلود مخلوط با گریه، چهار دست و پا می آید به سمتم...
و آن لحظه دلم قیژژژژژ می رود برای شوقش نسبت به خودم... و نمی دانم چه سرّی ست در این علاقه ی من نسبت به بازگشت (توبه) علی به سوی خودم
به نظرم این عشق به بازگشت را خدا از طرف خودش انداخته در دل مادرها. خودش هم بازگشت کنندگان را دوست دارد. إن الله یحب التوابین و یحب المتطهرین...
گاه که از بازی های دنیا خسته می شویم، پایمان زخمی می شود، دستمان می خورد به در و دیوار، کلافه می شویم، همان موقع است که خدا نگاهمان می کند و دلش قیژژژژژژژ می رود که ما برگردیم به سمتش و خودمان را بیندازیم در آغوشش...
خدا توبه کنندگان را دوست دارد...
بالاخره پاسپورت پسرمان رسید. ولی با شش روز تاخیر! طوری که وقتی برای ویزاکردن نماند... (آنقدر برای پیگیری هرروز زنگ زده بودم به پستچی، که وقتی آمد دم در و گذرنامه را داد به دستم، گفت بالاخره پاسپورتتان رسید! و من جوری که انگار پستچی بخت برگشته مقصر باشد با عصبانیت گفتم حالا دیگه چه فایده؟؟)
و ما به هر دری زدیم (دقیقا هر دری که فکرش را بکنید!) نشد که پول سفر اربعینمان جور شود...
اما این اول داستان نبود. بلکه آخرش بود... اولش از آنجا شروع شد که من ادعا کردم... و ادعای بسیار بدی کردم!
اول داستان آنجا بود که احساس کردم امسال حتما باید برویم کربلا، و پیش خودم گفتم ما که تا حالا به درد امام زمان نخورده ایم. بلکه برویم و سیاهی لشگر اربعین باشیم...
و این قصه پیش رفت و پسرمان دندان درآوردنش گرفت و زد به بی قراری و پاسپورتی که باید دوروزه بیاید شش روزه هم به زور آمد و سیستم ویزا رفت توی هپروت و ارز گران شد و ما بی پول... هیچ چیز اوکی نبود جز استخاره مان!!! (و باز جای شکرش باقی بود!) و کلی اما و اگر و انقلت دیگر، که چشم ما نرسد به خاک پای زوار اربعین ...
می خواستند به ما بفهمانند که شما گردو غبار نشسته روی لباس زوار اباعبدالله هم نیستید.
می خواستند رویمان را کم کنند و کم هم کردند!
تا ما باشیم دیگر ادعا نکنیم. استاد عزیزمان همیشه میگفت بترسید از ادعا، که پدرتان را در می آورد...
خدایا ما را بیامرز به خاطر زیاده گویی هایمان. راستش چیزی به دلمان نیست. فقط حرف لقلقه ی زبانمان شده... مرده باد حرف... مرده باد ادعا...
به قول حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، مَنْ کانَتْ حَقایِقُهُ دَعاوِىَ فَکَیْفَ لا تَکُونُ دَعاویهِ دَعاوِی؟ کسی که حقیقت گویی هایش ادعاى خالى ست، چگونه ادعاهایش ادعا نباشد؟
بنده از همین تریبون می خواهم به حضرت صاحب عصر اعلام کنم که "سیاهی لشگر تو بودن" هم لیاقت می خواهد که ما نداریم.
خوبان عالم سیاهی لشگر تو می شوند و کوله شان را می اندازند و می آیند به سمت کربلای جدت... ما را ببخش آقا...
پ.ن1: پانوشت اینکه دلمان گرفته. بدجور هم... شاید اگر آبجی زهرا نمی رفت، طاهره نمی رفت، شاید اگر از اول نیت رفتن نکرده بودیم اینقدر دلم نمی سوخت. خواستن و خواسته نشدن بد آتشی ست...