امیدبخش باشیم
- ۶ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۴
قارون قطعا اگه تو دوره ی اینترنت زندگی میکرد، به پای شاخای
اینستاگرام هم نمی رسید.
هرچی هم عکس کلید صندوقای گنجشو استوری میکرد، یا یهویی پست میذاشت منو کلیدام یهویی!! یا اگه هزارکیلو فالوورم داشت، بازم کسی بود که رو دستش بلند بشه و به ثروتش تفاخر کنه... بازم کم می آورد!
دوره ما دوره ی تفاخره. تفاخر به پول، به ماشین، به شغل بابا، حتی
تفاخر به دماغ و لب و لوچه!
میتونی خوشبختیها و ثروت و مکنتت رو استوری بذاری و آه یه عده رو دربیاری و تو تیم قارون بازی کنی، یا میتونی تذکر بدی و ازین کار متنفر باشی و تو حزب موسی باشی...
پ.ن1: قابل توجه قارون های قرن! هرچی هم که کله و گردن بابات کلفت
باشه، هرچی هم که حسابای بانکیت درحال ترکیدن باشه، هرچی هم که ریش بذاری اندازه ی
ابوبکرالبغدادی، بازهم تفاخر به پول وساعت و موبایل کار قارونه... قارونم در جواب
بقیه میگفت من اینا رو با علم و دانش خودم به دست آوردم! قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِندِی... خیلی
شبیه جواب امثال شماهاست ها!!! یه فکری به حال خودت بکن. میخوای مقابل قرآن
بایستی؟ بسم الله...
پ.ن2: ونایی که میگن روش کسانی مث صدرالساداتی روش درست مبارزه نیست! قابل توجهتون که تیم موسی هم مقابل قارون ساکت ننشستن. حداقلش این بود که بهش تذکر دادن که انقدر مغرور نباش... إذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَاتَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَایحُبُّ الْفَرِحِین(سوره قصص آیه ی 76)
پ.ن3: بسیار ازین رویه رایج در جامعه عصبانی هستم!
پ.ن4: با وجود تنفر زیادم از اینستاگرام، حضرت آقا متقاعدم کرد که باید تو اون زمین هم فعالیت کرد. بقدر وسع البته.
پس زین پس درآنجا هم خواهم بود بلطف خدا. با آیدی ragepenhan
نشستن کنار مرد نامحرمی که قرار است در دقیقه های آتی هم محرم شود و هم همسفر یک عمر زندگی، هم هیجان داشت و هم شرم... مخصوصا روبروی داداش کارفرما!
هنوز عاقد نیامده بود. قلبم به طور محسوسی تندتر می تپید. گفتم خودم را مشغول کنم بلکه بتوانم استرسم را کنترل کنم.
قرآن را باز کردم، نمی دانستم باید چه سوره ای را بخوانم. سوره ی یاسین را آوردم. چند آیه که خواندم یادم آمد که یاسین را برای مرده ها می خوانند!
گفتم سوره ی الرحمن را بخوانم که عروس قرآن است! چند آیه که خواندم دیدم ربطی ندارد! حالا چون الرحمن عروس قرآن است باید عروسها هم سر سفره ی عقد الرحمن بخوانند؟
برای بار سوم، سوره ی نور را آوردم. یادم آمد که گفته اند سوره ی نور را زنان بخوانند... آیات اولیه درباره ی تعداد ضربه های تازیانه مجرمان بود! :| رد شلاقهای احتمالی حضرت شوهر در ماههای آینده روی تنم سوخت! اصلا نخواستیم قرآن بخوانیم! به صورت فرمالیته قرآن را باز کردم و این شد که من سر عقدم نه برای کسی دعا کردم، نه قرآن خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری !
بالاخره عاقد آمد. روحانی نسبتا جوانی بود. با کسب اجازه از همگی، ابتدا شاه داماد را کمی نصیحت کرد. از مقدس بودن امر ازدواج گفت، از سنگین بودن وظیفه ی زن و شوهری. (حاج آقا بس است تو رو خدا همه را خودمان میدانیم خطبه ات را بخوان!)
و سپس شروع کرد از سختی های زندگی با سید گفت !!
- شاه داماد! همسر خودمم از سادات هستند. زندگی با سادات، سختی های زیادی داره! خیلی باید مواظب باشی که حرفی نزنی یا کاری نکنی که دلشون رو بشکنی...
خلاصه آنقدر از سختی زندگی با سادات گفت و گفت و گفت که نزدیک بود خواستگار محترم ما را بپراند! می خواستم به اتاق فرمان اشاره کنم که لطفا میکروفون حاج آقا رو قطع کنید تا داماد را از کرده ی خود پشیمان نساخته ! والا! اینقدر دعا و ثنا کرده ایم کسی پیدا شود ما را بگیرد! این یکی را هم شما منصرف کن ...
توی پرانتز بگویم که همیشه فکر میکردم سر سفره ی عقد پقی خواهم زد زیر گریه. همیشه نگران پخش شدن ریمل توی صورتم بودم. اما الان نه تنها گریه ام نمی آمد، بلکه ریملی وجود نداشت که پخش بشود یا نشود! پس کلا موضوع کان لم یکن تلقی می شد! (راستی چرا دخترها سر عقد گریه می کنند؟)
و عاقد اسم بابا را آورد و خدا بیامرزی نصیبش کرد و از داداش کارفرما اجازه گرفت و سپس شروع کرد به خواندن النکاح سنتی و عروس خانم وکیلم و به صداق 110 سکه طلا و غیره و کذا...
و من دست بابا را با تمام وجود روی شانه ی خودم احساس میکردم. همانجا ازش خواستم برای خوشبختی ام دعا کند.
عاقد برای بار سوم "عروس خانم وکیلم" ش را خوانده بود و منتظر شنیدن "بله" بود که من مث دخترهای شوهری و ندیدبدید قبل از گرفتن زیرلفظی گفتم "با اجازه ی بزرگترا بله" و بعد از آن بود که مادرشوهر گرام زیرلفظی را داد و تبریک گفت. البته این دیگر زیرلفظی نبود! رو لفظی بود K
نفس راحتی کشیدم. دیگر همه چیز تمام شد! حالا دیگر دوران مجردی و ول معطلی جایش را به دوره ی برنامه ریزی و بودجه بندی داده بود!
از همان لحظه (دقیقا از همان لحظه!) سرخوشی و بی خیالی عجیبی به من دست داد. و بعدها فهمیدم که این بی خیالی مفرط ناگهانی به حضرت آقا هم دست داده بوده! دیگر نگران دیر شدن جشن عقد و آرایشگاه و بقیه امور نبودم. مث مرده ای شده بودم که هیچ حسی ندارد!
احساس میکردم سوار بر اسب سپید شاهزاده ی رویاهایم، از پشت سر کتش را گرفته ام و دارم روی ابرهای کومولوس می تازم و هیچ چیزی توی دنیا این احساس خوشبختی را نمی تواند از من بگیرد. (جدا این چه حس خاصی است؟ متاهلان گرامی اگر حسی مشابه این حس داشته اید خواهشا با ما درمیان بگذارید. بنده اگر روزی خواستم ارشد هر رشته ای بخوانم، پایان نامه ام را در مورد این حس غریبِ دقیقاً بعد از عقد می نویسم. لامصب مثل مورفین عمل می کند K )
حلقه ها را رو کردند. حلقه ی من را داده بودیم داخلش چسب بریزند و حلقه ی حضرت آقا را داده بودیم گشادش کنند!
حلقه ی حضرت آقا ولی همچنان برای دستان مردانه اش تنگ بود و به زور توی دستش می رفت . (همان حلقه ی مفقوده که یک موج قرتی وسط نگین هایش داشت و بعدها وقتی به اصرار من دستش کرده بود، معلوم نیست موقع وضو گرفتن کجا جا گذاشت و داغش را روی دلم گذاشت !)
لحظات بعد از عقد به تعارفات مرسوم و تبریکات و هدیه و ماچ و عکس با تک تک اعضای فامیل! گذشت.
و ما منتظر بودیم که کسی بگوید خب حالا دوتایی بروید زیارت! و گفتند! (یادم نیست دقیقا کی گفت) و ما مثل کفتران کاکل بسری که دیرشان شده باشد پروازکنان رفتیم سمت حرم.
دروغ چرا؟ لحظات زیارت را که اصلا یادم نمی آید! فقط یادم است آمدیم توی شبستان حضرت امام و حضرت آقا در حالی که سعی می کرد درزهای شلوارش از هم نشکافد، نشست کنار من و گفت: مامانتون توی لباس فروشی گفت این شلوار تنگه ها! ما گوش نکردیم. ( و این شد که مامان من همیشه همه چیز گفت و ما هیچ وقت گوش نکردیم! نتیجه اخلاقی: همیشه به حرف مادرزنتان گوش بدهید)
نمی دانستم چطور باید برگردم خانه !!! همه ی اعضای خانواده ام را گم کرده بودم. حضرت آقا که این سردرگمی من را دید گفت: هماهنگ کردم که شما با ماشین ما بیاید.
بلند شدیم برویم که یکی پرید جلویمان و شروع کرد عکس گرفتن. راستش ناراحت شدم. احساس میکردم با این اختلاف قدی مان و نداشتن کفش پاشنه دار توسط من، قطعا عکسها را برای بخش فان قضیه می خواهند. زیادی حساس شده بودم!
عکس گرفتنشان که تمام شد با تمام قوا شروع کردیم به راه رفتنی شبیه دویدن. دیرمان شده بود.
جایی وسط محوطه ماشینشان را پیدا کرد و من و حضرت آقا به انضمام خواهر شوهر گرامی چپیدیم عقب پراید. در آن لحظه در کنار آن دو عنصر نسبتا درشت، فقط می توانستم احساس خفگی و له شدگی درجه ی 3 داشته باشم. نفسم به زور بالا می آمد.
ادامه دارد...
سلام
خیلی سخت است از میان انبوووووه ظرفهای نشسته، فاکتورهای نزده، خانه ی ریخته پاشیده، لباسهای مانده در زیر روشویی و هزار کار نکرده و راهِ نرفته، اولویت بندی کنی که کدام باید زودتر انجام شود... و دست آخر بروی سراغ بازی کلماتیکِ گوشی و بگردی دنبال کلماتی که می توانی با حروف موجود بسازی!!!
اصولا اینجانب استاد انجامِ بی اولویت ترین کارها در ضیق ترین وقتها هستم. مثلا از بین همه ی کارهای نامبرده، می روم سراغ پرکردن جامایعی ظرفشویی!
این روزها شیرین است ولی آنقدر زمان MP3 است که گاهی طعم شیرینش توی دهانم گم می شود. می شود گفت روزهای شیرینِ هولهولکی!
عجیب که کار هم می کنم! یک دستم به صفحه کلید لپتاپ است، و دست دیگرم به ننوی علی کوچولو...
یک چشمم به صفحه مانیتور است که مبادا فاکتور حسن را توی حساب حسین بنویسم، و یک چشمم به چشمان قشنگ علی که نکند باز شود و کارهایم نیمه کاره بماند...
نمازهایم هم که فقط تماشا دارد!!! وسط نماز ننو می جنبانم و مجبورم کلماتم را جوری ادا کنم که به خوابهای خرگوشی گل پسرمان برنخورد! (یعنی قبول کردن این نمازها فقط از عهده ی خدا بر می آید)
هرچه دوران بارداری چقر و بدگذر بود، دوران بچه داری، سرعتی دارد در حد میگ میگ... به طوری که گاهی با تعجب از مادرم می پرسم امروز چند شنبه اس؟ کی شنبه شد کی پنجشنبه شد؟ اصلا کِی کِی شد؟ کِی هلوی آبدارِ من دوماهه شد؟!
دندانهایمان هم به لطف دوران شیردهی، یکی یکی در حال تخریب است. به طوری که موقع جویدن کباب، پیش خودم می گویم: خاک بر سرتون با این کباب درست کردنتون! آخه تو کباب هم باید سنگ پیدا بشه؟
و وقتی خوب تفحص می کنم، میبینم آن جناب، سنگ نبوده. بلکه دندان محترم بنده بوده که ذره ذره دارد جلوی چشمانم خورد و خمیر می شود...
سرتان را درد نیاورم! آنقدر لحظه هایم به هم فشرده است، که برای بازکردنشان نیاز به نرم افزار Unzip دارم.
دورادور و قاچاقی مطالبتان را می خوانم و ازینکه گاهی نمی توانم کامنتی روانه ی کامنتدونی تان کنم، پوزش می طلبم.
و بالاخره علی کوچولو آمد...
بعد از چهل هفته و دو روز! در حالی که هنوز هم دلش نمی خواست بیاید و همچنان پایگاه گرم و نرم خودش را حفظ کرده بود!
آمد و دنیای ما را به کلی تغییر داد (می شود گفت زیر و رو کرد)
و من زیباترین لحظه ی زندگی ام را تجربه کردم. وقتی صدای گریه ی علی کوچولویم اتاق عمل را پر کرد...
وقتی که پرستار از پشت پرده ی بسته شده جلوی صورت من در اتاق عمل، نُقل سفید و گردالیِ پیچیده در پتو را به من نشان داد... و من از پشت ماسک اکسیژن و نفسی نصفه نیمه فقط توانستم بگویم "الهی قربونت برم"
وقتی پرستار صورت هلوی آبدارم را به صورتم چسباند و میان خلسه و سرگیجه و تنگی نفس، زیباترین لحظه ی زندگی مرا رقم زد...
مسافر کوچولوی ما بالاخره بعد از چهل هفته و دو روز از سفر آمد و رنگ شادی به زندگی ما زد...
قدمش سرشار از برکت است، حتی اگر با خودش آنقدر ضیق وقت سوغاتی آورده باشد که برای مادرش حتی گاهی فرصت آب خوردن هم نگذارد!
هرچند گریه های شبانه اش خواب را بر چشمهای ما حرام کند!
حتی اگر باعث شود هردومان سالگرد عروسی مان را هم فراموش کنیم و حتی یک تبریک خشک و خالی هم به هم نگوییم.
با همه ی این ضیق وقتها بازهم خوشحالم از آمدنش...
بازهم اگر دوساعت توی ننویش بخوابد و صدایش را نشنوم، دلتنگش می شوم. و می روم بالای سرش می نشینم و ده دقیقه فقط نگاهش می کنم.
باور این همه تغییر برای هردویمان سخت است. هنوز نپذیرفته ام که خدا فرشته ای را به دستم سپرده که حتی توان کوچکترین دفاع از خودش را هم ندارد ... کسی که در کوچکترین نیازهایش به من سخت محتاج است و شاید همین احتیاج است که اینقدر مرا به او دلبسته می کند.
این روزها همه از من التماس دعا دارند. نمی دانند من خودم میان این همه آشفتگی، نیازمند دعا هستم. نیازمند صبر... نیازمند لطف خدا...
در لحظه های استجابت دعا، خانواده ی سه نفره ی ما را فراموش نکنید...
چیزی به سه نفره شدنمان نمانده. (ان شالله)
به قول محیا، هفت تا خواب دیگر بکنیم علی میاید.
دل محیا برای پسرم تمام شده. دل حضرت آقا نیز... دل من اما بیشتر از همه... اما علی کوچولوی ما انگار بیش از این حرفها ناز دارد! (جل الخالق! قدیمتر ها دخترها ناز میکردند)
حالش اما به لطف خدا خوب است. گرچه این چند روز با کم و زیاد شدن تکانهایش زیاد مرا ترسانده
حال خودم هم به لطف خدا خیلی از روزهای گذشته بهتر است.
آنقدر بهتر که بروم برای دل خودم خرید کنم، تنهایی توی هوای دو نفره ی اسفندی پیاده روی کنم... که هوای پاک بعد از باران را بکشم توی ریه هایم و لذت ِ باران را با تمام وجود حس کنم...
با دیدن گلهای نرگس بیرون از گل فروشی، هوس کنم برای خودمِ خودم، نرگس بخرم... و بارها و بارها ببویمش و بارها ببوسمش.
گرچه انتظارِ این روزها به جهت همه ی مشقات جسمی و روحی، سخت است، ولی دیدن علی کوچولوی نازنینم، ارزشِ تحملِ این انتظار را دارد. وجودش مثل باران است، همانقدر خواستنی، همانقدر لطیف، همانقدر شیرین...
پ.ن. از صمیم قلب التماس دعا دارم از همه ی دوستان عزیزم. از خدا برای هردویمان عافیت بطلبید...
یاعلی مدد
همیشه نگران تمام شدن برفم.
چه در دوران کودکی، و چه الان... امروز، وقتی بعد از مدتها برف لطیف و ملیحی باریدن گرفت.
برعکس، هیچوقت نگران تمام شدن باران نیستم!
انگار سخاوت بارانی آسمان، بر سخاوت برفی اش پیشی گرفته
برف، از آن اختراعات معرکه ی خداست، می بارد تا فطرت خفته ی آدمها را بیدار کند.
می بارد تا کودک درون آدمها دستکش هایشان و چکمه هایشان را بپوشند و کمی سر به سر خشونتِ دنیای همدیگر بگذارند!
عاشق برفم...
حتی اگر سر صبح با چشمانی پف آلود، سر بیرون رفتن از خانه و رفتن به آزمایشگاه،با حضرت آقا چانه بزنم!
او نگران لیز خوردن من روی پله هاست و من نگرانِ تمام شدن برف و راه نرفتنم زیر بارش عاشقانه اش تا سال دیگر... شاید هم چندین سال دیگر...
گرچه برف شهرما آنقدرها لطیف بود که با باران هیچ تفاوتی نداشت و به عبارة اخری، بارانی بود که دلش میخواست برف باشد (به قول آبجی زهرا بارانِ جامد) ، اما همین قدر هم خدا را شکر...
صبح وقتی طبق عادت مالوف نگران تمام شدن و جمع نشدن برف بودم، آیه ای از قرآن عزیز به یادم آمد:
«و اِن مِن شیءٍ اِلّا عندنا خزائنه و ما ننزّله اِلّا بقَدَرٍ معلوم... سوره حجر،آیه 15»
و هیچ چیزی وجود ندارد، جز این که خزائنش در دست ماست... و ما جز به مقدار معین از آن را نازل نمی کنیم...
آرام شدم. دیگر نگران بند آمدن برف نبودم.
پس حتما رزق شهر من از برف، همین چند دانه بارانی ست که برای دلخوشی مردمِ من، خودش را به برفی زده بود.
خدایا شکرت به خاطر این روزیِ اندکِ دوست داشتنی :)
بابا دقیقا چهل سالش بود که فوت شد.
دقیقا چهل سال و پنجاه روز
سال 76 بود و من هشت سالگی ام را می گذراندم...
ده روز مانده بود به عید نوروز.
آن شب همه ی در و پنجره های خانه را رنگ زد. حتی ستون فلزی وسط پذیرایی را... و همه ی فرش ها را با کمک پسرها شست. (البته فقط داداش بزرگمان نبود. چرا که از طرف دانشگاه رفته بود اردوی راهیان نور)
و ما بچه ها، بین دست و پای مردانه اش می چرخیدیم و خوشحال بودیم از اینکه عید نزدیک می شود. مخصوصا که آن سال کلی لباس نو برایمان خریده بود...
شاید فکر میکردیم سایه ی بابا تا آخر عمرمان قرار است روی سرمان باشد. قرار است قد کشیدنمان را ببیند و با دستهای خودش راهی خانه ی بختمان کند.
هیچکداممان حتی به ذهنمان هم خطور نمیکرد آن شب چه اتفاقی در انتظار آینده مان است.
فرش های خانه جمع شده بود. و ما مجبور شدیم شب را توی اتاق ته خانه بخوابیم (بهش میگفتیم اتاق بیخه!)
نیمه های شب بود که بابا حالش بد شد. سکته ی قلبی کرده بود اما دکتر اشتباه تشخیص داد و با همان آمپول اشتباه، جانش را گرفت...
بابا آدم خوبی بود. خیلی مردمدار بود. باگذشت، دست و پا بخیر، مهربان...
و این ها را فقط من نمی گویم. بلکه هر که با بابا اندک آشنایی دورادوری داشته، اعتراف می کند.
گاهی که دوست های بابا گذرشان به دفتر داداش می خورد، یا توی تاکسی کرایه ام را حساب می کنند و خدابیامرزیی نثار روح بابا می کنند، فکر میکنم اگر بابا زنده بود، الان حتما موهایش مثل رفقایش سفید شده بود.
به این فکر میکنم که بابا در آستانه ی شصت سالگی چه شکلی می شد؟! آیا همانقدر مهربان و بچه دوست بود؟
فکر میکنم به ابهت پدرانه اش، وقتی علی کوچولوی مرا روی دوش مردانه اش می نشاند و با او بازی میکند...
پ.ن1 : امروز اول بهمن، تولد شصت سالگی باباست و بیستم اسفند امسال،دقیقا بیست سال می شود که رفتنش، دنیای ما را آوار کرده است. لطفی بفرمایید و پدر عزیزما را به فاتحه ای مهمان کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه تر که بودم (منظورم از بچه تر بودن قبل از ازدواج است) تصورات فانتزی زیادی در مورد ازدواج داشتم.
از جمله اینکه فکر میکردم زندگی مثل کلاس درس حوزه است. و من و حضرت آقایمان، باید همیشه و حداقل روی یکی دوساعت را اختصاص بدهیم به بحث های فلسفی و عرفانی و غیره و ذلک!
و همین تصور بود که باعث شد موقع صحبت کردن با اولین خواستگار رسمی ام، جایگاهم را با منبر مسجد گوهرشاد اشتباه بگیرم و شروع کنم به "به چالش کشیدن خواستگار" و آنقدر در باب ماهواره و ریش و ال و بل (که آن موقعها فکر میکردم اینها مهمترین مسائل زندگیست) بحث های بیهوده و الکی بکنم که رنگ از رخسار خواستگار محترم بپرد و زان پس لالی پیشه کند! (به قول خودمان چون حِماری آتش به دُم افتاده، رَم کند!)
و بعدها از معرفِ گرامی بشنوم که "چیکار کردی با این پسر؟؟؟ پروندیش که!"
گرچه آن موقع ها مراسم خواستگاری برایم حکم تفریح و سرگرمی داشت، اما این اتفاق مرا به فکر فرو برد. اینکه واقعا نیاز است به اینهمه بحث و چالش و جدل با یک پسر که تازه یاد گرفته دست راست و چپش را تشخیص بدهد ؟؟! (دخترها موج مکزیکی...)
موقعی هم که همسرم، در جلسه ی خواستگاری این سوال را مطرح کرد که : "چیزی هست که به هیچ وجه نتوانید تحملش کنید؟" با قاطعیت تمام جواب دادم : "بله... حرف بی منطق! بنده به هیچوجه نمیتوانم حرف بی منطق را بپذیرم!" و چه خیال خامی!!!
اوایل ازدواج هم یک بار سعی کردم به صورت کاملا منطقی به همسرم تفهیم کنم که عقیده ی فلان جریانِ شهر، اشتباه است. و همسرم سعی داشت تفکر من را به اعتدال در مورد آن جریان نزدیک کند... البته که بحثمان بی نتیجه ماند...
اما بعد از آن شب، احساس کردم کمی از هم دور شده ایم. گرچه هیچکدام از ما عضو هیچ جریانی در شهر نبودیم، اما شاید به خاطر همین جدل، همین اختلافِ به ظاهر معمولی و بی اهمیت! کمی نسبت او، احساس کدورت کردم.
از آن به بعد سعی کردم کمتر بحث کنم. یا حتی الامکان بحث نکنم.
سعی کردم به اختلافات عقیدتی مان (تا جایی که مخالفتی با شرع و صدالبته مصالح شخصی ام! نداشته باشد) احترام بگذارم
سعی کردم او را همان طور که هست بپذیرم...
البته که آن حجم از تفکرات فانتزی و آرمانگرایانه ی من جای خودش را به واقعیت گراییِ افراط گرایانه داد، اما بعدها فهمیدم که گاهی باید به خاطر حفظ مصلحتِ زندگی و به خاطر علاقه ای که به همسرم دارم و به خاطر روحِ دیکتاتورمآبانه ای که در 99.999999% مردها وجود دارد ( آن درصدِ اندک را هم گذاشتم برای انبیا و اولیا و ابدال و صلحا و ابرار!!!) باید گاهی از حرفِ کاملاً منطقی خودم هم کوتاه بیایم، و باید کأنّه بز اخفش، سر بتکانم و حرف کاملاً و واضحاً اشتباهِ همسرم را بپذیرم و تسلیم شوم...
مثل همین قضیه ی میگو خوردن! در حالی که چندین بار به انحاء مختلف، و از زبانِ هزار و یک پزشک حقیقی و جعلی! به او اثبات کرده ای که میگوهای پرورشی برای زنان باردار نه تنها ضرر ندارد، بلکه بسیار ضروری و مفید است...
گرچه همه ی عالم هم این مهم را داد بزنند، اما بازهم مجبوری با همه ی ولعی که به میگوهای توی فریزر داری، و با همه ی چشمکی که این موجودات ِ به ظاهر چندشناک با آن دست و پاهای ارّه ای به تو و قابلمه ی ناهارت میزنند، نادیده شان بگیری و تا بعد از زایمانت صبر کنی :((
این روزها که میگوها را می بینم و با تظاهر به بی توجهی دستم را به سمت سایرِ محتویات فریزر کج میکنم، یاد آن حرف قدیمی ِ خنده دارم توی جلسه ی خواستگاری می افتم!!
"من همه چیز را می توانم تحمل کنم، جز حرف ِ غیرمنطقی را!!!" :))))