کنار قدمهای جابر...
حضرت آقا گوشی رو برداشت، زنگ زد به آبجیش
طبق معمول صحبتاش با این آبجی ساعتها به درازا میکشه!
بهش گیر داده بود که شوهرت که اربعین میره کربلا، تو هم همراهش برو. هی ازون طرف انکار و بهونه و از این طرف اصرار و رد تک تک بهونه هاش.
اون میگفت بچه کوچیک دارم، شلوغه، نمیشه...
و حضرت آقا میگفت میتونی، درسته شلوغه ولی خود امام حسین کمکت میکنه...
میخواستم بهش بگم انقدر اصرارش نکن! بابا اربعین به درد کسی مثل خواهرت نمیخوره! اذیت میشه، خواهر تو بچه کوچیک داره، فرز و زرنگ هم نیست.تا سر کوچه میخاد بره یه روز زودتر باید برنامه ریزی کنه (هرچی هم خوب باشه بالاخره خواهرشوهره دیگه!)
و گفتم همه اینا رو
و او جواب داد: نه،بنظر من همه میتونن برن، پارسال که مامان تو با اون حد از وسواسش اربعین رفت کربلا، فهمیدم که همه میتونن برن! (مامان منم هرچی خوب باشه، بهرحال مادرزنه! فک کنم میخاست بگه این به اون در!)
یه کم که پیش خودم فکر کردم دیدم اتفاقا چه کار قشنگی میکنه که بقیه رو تشویق میکنه برن.اتفاقا شاید این وظیفه تک تکمون باشه که علاوه براینکه خودمون میریم، بقیه رو هم راهی کنیم و دلشون رو قرص کنیم... شاید امام زمان ازمون همین انتظار رو داره که همه دست به دست هم بدیم و این حرکت رو به ظهور رو سرعت بدیم.
باید هممون دعوت کننده باشیم...
- ۱۵ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۴۴