MP3 شدن زیر پای عاشقانش...(قسمت اول)
صحنه ی اول:
مکان: محل کار خویشتن
زمان: صبح علی الطلوع، ساعت 9
همه چیز با یک اس ام اس شروع شد. مرضیه بود:
- نمی دونی کجا می برن مرقد امام؟
و من مثل همیشه حواله اش دادم به حوریه (آچار فرانسه که چه عرض کنم!!! جعبه ابزار بسیج) و پیش خودم گفتم هر که نداند، حوریه می داند!! و لحظه ای بعد، دوباره اس ام اس و این بار از جانب حوریه:
- اسمتو بنویسم برا مرقد امام؟
و ما هم که در میان فوامیل به "مارکوپلو" شهرت داریم، نه گذاشتیم و نه برداشتیم، گفتیم: با کمال میل!!! و این چنین شد که با کلی خواهش و تمنا و لوس بازی برای مادر، ساعت 11 شب، به همراه مرضیه و حوریه راهی تهران شدیم.
قرارمان این بود که مثل سفر دفعه ی قبلمان (دیدار مقام معظم رهبری در بیت) چهار نفری برویم و عضو چهارممان عطیه باشد. ولی انگار خدا این سفر را برایش ننوشته بود که تصور کرده بود حرکت فرداشب است! ( آخرش هم برای هیچ کداممان محرز نشد مقصر اصلی در نیامدن عطیه چه کسی بود: من، که توی دانشگاه دیدمش و به طور عجیبی از ذهنم پرید که آمدنش را تاکید کنم، یا حوریه، که در تمام طول روز با گوشی عطیه تماس گرفته بود و گوشی به طور ناگهانی آنتن نداده بود، و یا خود عطیه که عتیقه بازی در آورده بود و معلوم نیست به چه منطقی!! فکر کرده بود فردا شب حرکت است! به قول حوریه: "آخه یکی بهش بگه 15 خرداد مرقد چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟" و یا بالاتر از همه - که اعتقاد حقیر هم بر آن است- اینکه این سفر قسمتش نبود. فی الواقع تقصیرها همه گردن خداست!!!!)
خلاصه پس از کلی حرص که سر نیامدن عطیه خوردیم، ماشین حدود ساعت 11 شب به سمت تهران حرکت کرد و فرق اساسی این سفر با بقیه ی سفرهای بسیج، در مرکب راهواری بود که برایمان تهیه دیده بودند. در میان بهت و حیرت رفقا و پس از سالها خاطره ی سفر با ماشین های پکیده ی 302 سوپر دولوکس!!! این دفعه برایمان VIP گرفته بودند!!!! بسیج و این حرکت های انتحاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حاشا و کلا!!! اما انگار نه، این دفعه درست دیده بودیم! خودِ خودِ VIP بود!!!
طبق روال همیشه، من و حوریه که نمی توانیم جلوی شیطنت های خودمان را بگیریم، شروع کردیم به حرف زدن و بازی درآوردن و حتی جدا بودن صندلی هایمان نیز نتوانست جلوی شیطنت هایمان را بگیرد! که از قدیم الایام چه خوب فرموده اند که "بسیجی در قید ابزار نیست!" - انصافاً در این یک مورد باید بگویم در شیطنت، من به گرد پای حوریه هم نمی رسم!! پس دوستان بنگرند عمق فاجعه ی حوریه را!!!!-
پس از کلی خنده و در میان نگاه های چپ چپِ همسفرها مبنی بر اینکه " بگیرید بکپید دیگه!! "تصمیم گرفتیم بخوابیم تا فردا برای له شدن و MP3 شدن میان جمعیت، جان داشته باشیم!
صحنه دوم:
مکان: اتوبوس VIP مذکور
زمان: حدود 2.5 نصفه شب
چشمهایت را ببند و تصور کن توی اتوبوس VIP ، شیره ی خواب باشی! -با آن صندلی های جیگرش!!!- (شیره ی خواب بودن کنایه از این که در خواب عمیقی فرو رفته باشی) و به طور کاملاً غیر منتظره و ناگهانی، رفت و آمد افرادی را در کنارت حس می کنی که اشیائی را به سویت پرتاب می کنند!! چشم هایت را که باز می کنی با خیارها و گوجه ها و پنیرها و حتی نانهایی که روی دامن چادرت ریخته، مواجه می شوی و صدای حوریه که: "پاشو صبحونه ات رو بگیر باید پیاده بشیم!" -خداوکیلی تاحالا کدامتان را ساعت 2.5 نصفه شب بیدار کرده اند و گوجه تان داده اند و از VIP پرتتان کرده اند پایین؟؟؟ -
و اینجاست که معجزه ی عشق به داد همچو منی می رسد و قانعم می کند از صندلی نرم و خواب برانگیز VIP کنده شوم و به همراه رفقا با صبحانه ای در کوله، به سمت مرقد راه بیفتم. مرقد اما انگار در این دل شب، سر کوهی دوردست است و کیلومترها از اینجا فاصله دارد! به عبارة اخری، نیم ساعتی باید تا زیارت پیاده روی کنیم و اینچنین بود که بند پوتین هایمان را محکم بستیم و یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد...
ادامه داستان در قسمت بعدی
- ۹۳/۰۳/۱۷
- ۸۲۱ نمایش
آخ چقد دوست داشتم دوباره باهات تو این جور سفرا بازی دربیاریم...
زودتر قسمت دومو بنویس