ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

سایه ای درست وسط بیابان...

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۳ ق.ظ




دلم سایه می خواهد.

از همان سایه های خنک دلپذیر که آدم وقتی خسته از بازی های تقدیر زیرش می نشیند، قلبش آرام می شود.


دلم سایه می خواهد.

سایه ی همان درخت ها که بیرون از شهر است، وسط صحرا، نزدیک خانه ی دوست، و دور از چشم مردمان، مردمانی که برای آزارت نقشه می کشند و همه ی شهر و صحرا را می گردند تا پیدایت کنند و سر از تنت بگیرند. اما غافل از این که تو آرام و مطمئن نشسته ای و بی هیچ غصه ای از صاحبخانه تقاضای خیر میکنی... هیچ کس خبر از رازت ندارد ...




و تو آرام و سربه زیر فقط به سمت سایه ی درختی می روی تا تنها بنشینی و بخوانی همان کسی را که عشق او به این صحرایت کشانده است... همان که قول داده مواظبت باشد.

و فقط به سایه فکر میکنی... و اصلا یادت هم نیست که همه ی شیاطین دنیا تعقیبت میکنند تا بگیرند از تو این عشق مقدس را. تا بگیرندت... تا شبیه خودشان شوی... یکی از خودشان... 


دلم سایه می خواهد... دلم میخواهد وسط این همه هیاهو فقط به سایه بیندیشم، و فکر کنم که این دفعه قرار است چه خیری از راه برسد و دلم را به آرامش خودش آرام، و چشمم را به نور خودش روشن کند؟!


دوست دارم بنشینم وسط صحرا، زیر سایه ... از همان درخت ها که موسی نشست زیر سایه اش و با قلبی آرام و مطمئن، با روحی بلند و رها، فقط گفت: "ربِّ اِنی لما انزلنتی الیَّ مِن خیرٍ فقیر" -"پروردگارا من به هر خیری که برمن نازل کنی محتاجم"-1 و همان دم بود که دختر شعیب از راه رسید و مژده ی خیر پروردگار را به او رساند. 


به راستی راز این خیر و زود رسیدنش در چه بود؟ زیر آن سایه، آن درخت درست وسط بیابان، جایی درست وسط قلب شکسته ی موسی، موسی این آرامش مطلق را از کجا آورده بود که اینطور آرام و آزاد نشست و بی هیچ دغدغه ای طلب خیر کرد؟

این ایمان به رسیدن خیر، آن هم بعد از این که تمام شهر مثل سایه در تعقیبش هستند تا به انتقام خون آن قبطی اعدامش کنند، از کجا سرچشمه می گیرد؟


و من چقدر تا رسیدن به آن سایه و آن آرامش راه دارم؟!

همتم بدرقه ی راه کن این طایر قدس           که دراز است ره مقصد و من نوسفرم



پ.ن.1: سوره قصص آیه ی 24

پ.ن 2: برداشتی آزاد از داستان موسی و شعیب سوره قصص

قسمتی از داستان:



آیه ی 24:

فسقی لهما ثم تولی الی الظل فقال رب انی لما انزلت الی من خیرفقیر:

"موسی گوسفندان آنها را سیراب کرد و سپس به طرف سایه برگشت و گفت: پروردگارا من بر آنچه از خیر بر من نازل کنی محتاجم."

آیه ی 25:
فجاءته احدیهما تمشی علی استحیاء قالت ان ابی یدعوک لیجزیک اجرماسقیت لنا فلما جاءه و قص علیه القصص قال لاتخف نجوت من القوم الظالمین:

"پس یکی از آن دو زن که با حالتی باحیا راه می رفت نزد موسی آمد و گفت: همانا پدرم تو را دعوت نموده تا پاداش تو را به جهت آن که برای ما آب کشیدی، پس بدهد. همین که موسی نزد پدرشان آمد و داستان خود را برایش بازگو نمود، او گفت: دیگر مترس که از دست مردم ستمگر نجات یافتی."

پ.ن 3: اگر داستان را نشنیده اید، پیشنهاد میکنم آیات اول تا سی سوره قصص بخوانید و دوباره این دل نوشته ی شکسته را مرور کنید.

پ.ن4: این روزها شدیداً دلم از آن سایه ها می خواهد ... دلم آرامشی میخواهد تا با جان و دل بپذیرم راهی را که خدا برایم بپسندد. حتی اگر دلخواه خودم نباشد... و شدیداً محتاج دعای دوستان پاک و مخلصم هستم.



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۷/۱۴
  • ۱۲۴۱ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۸)

  • طراحی سایت
  • خیلی خوب و عالی بود

    اغراق نکرده ام اگر بگویم این پست همان سایه ای بود که من طلب می کردم...
    خدا خیرت بده سادات من!
    پاسخ:
    مولا این حس دقیقا همون حسیه که این روزها در منم جاریه. 
    منم شدیدا محتاجم به دعای خیر دوستان
  • بنده خدائی
  • شکرا لک لهذا المقال 
    و هو من احسن القطعات الادبیة 
    بارک الله 

    پاسخ:
    شکراً للطفتکم یا اخی (اَو اُختی!)
    جلل خالق ریفیق!!!
    این متنو خودت نوشتی! خیلی عالی بود. بابا بشین کتاب بنویس.حیفه شاید تقدیرتو استفاده از این استعدادت باشه.
    واقعا کاش ما هم به اون ایمان برسیم...

    پاسخ:
    سلام افسان!! ببین دیگه چقدر دلم سایه میخاد که همچین متنی ازتوش درمیاد!!!
    دعا کن دعا دعا دعا
  • فامیل دور
  • دلم میخواست یه نقیضه به این نوشته بذارم اما دل شکسته شوما و ریحان نذاشت منم دلم سایه میخواد دقیقا از همون سایه هایی که حضرت موسی نشست زیرش و قص علی هذا.........
    دمت گرم برداشت آزادت قشنگ بود نمیدونم چرا  قصه حضرت موسی این روزا بدجور منو در گیر کرده برام جالب بود این نوشتت رو خوندم چون منم دارم یه دلنوشته البته تو ذهنم هنوز رو برگه نیومده در رابطه با داستان موسی آماده میکنم البته اگه خدا توفیق بده فک کنم کم کم داره دوقلو بودنمون اثبات میشه حالا باید یقه کی رو بگیریم که تو زایشگاه ما رو از هم جدا کردن
    پاسخ:
    سلام عزیزدل
    شما نقیضه ات رو بذار! خدای دل من و ریحان هم بزرگه
    منم این قصه خیلی عجیب درگیرم کرده. این قصه و قصه ی یوسف و یعقوب
    قرآن همش درسه
  • فامیل دور
  • اشرف چشماتو ببند یه پیام به افسانه دارم آخه به وبلاگ شوما بیشتر از وبلاگ خودش سر میزنه 
    افسانه هووووو 
    افسانه
    افسانه 
    مُخواسُم بُگُم یه سرم بیو وبلاگ مو اونجو هم آش میدنا حالو اگه نیایو آش تموم بشه از مُو توقع نداشته باش برات نگهدارُم
    پاسخ:
    فامیل این الان لهجه ی کوجا بود؟؟؟ میبدی؟؟ یزدی؟؟ کرمونی؟؟؟ شیرازی !!!
    افسان هووووووووووووووووووووووو
    فامیل دنبالت میگرده میگه انور آبم بیا !!!
    فامیل دلت نمیاد ده تومن خرج کنی پیام بدی به افسان؟ حتما باید اینجا وقت عزیز و گرانبهای منو بگیری خواهر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
    فامیل یه قابلمه آشم بفرست اینور. هوس کردم :(
  • حج خانوم پری
  • بسیار عالی
    قشنگ بود 

    پاسخ:
    متشکرم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی