ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

قصه های من و خوابگاه...(این داستان فامیل دور 1)

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

سابقه ی آشنایی من و فامیل دور بر می گردد به سالیان دور!!!!! (سال 88) ترم سه دانشجویی ام. میانه های ترم، درست وقتی که وسط یک بحران روحی عظیم قرار داشتم. درست وسط شهر ارواح یزد! که در کتب قدیم مخفف (یه زندگی داغون!) آورده شده و در برخی اسناد کوتاه شده ی عبارت (یاماها-زیرشلواری-دمپایی!) می باشد!(یزدی ها جرئت دارند اعتراض کنند!)


بحرانم را می گفتم. بحرانی که وسط غربت خیلی آزارم میداد. مجبور شدم اتاقم را عوض کنم.


در به در افتادم دنبال اتاق، از شقایق به نسترن، از نسترن به یاس ِ پرگررررربه!! (یاس ِ پرگررررربه تنها خاطره ای ست که محبوبه سادات از فاطمه یزدانی دارد! موقعی که اولین بار همدیگر را در اتاق ما ملاقات کرده بودند و محبوبه سادات پرسیده بود: سال قبل کدام خوابگاه بودی؟ و فاطمه یزدانی با غلظتی شبیه ربعععع گوجه گفته بود: یاس ِ پر گررررررربه!!! -تشدید روی ررررررر-)


کجا بودم؟ آها بحران روحی!  و در به دری میان ترمی ِ بین خوابگاهی! از طرفی استرس پیدانشدن اتاق داشتم و از سوی دیگر می ترسیدم که نکند گیر آدمهای نفهم تر از خودم بیفتم!! بعدتر که خوب فکرهایم را می کردم می دیدم نفهم تر از خودم پیدا نمی شود و همین بود که اندکی مرا آرام می کرد...


خدا پدرش را بیامرزد, یادم نیست چه کسی بود که این اتاق طبقه ی دوم خوابگاه نیلوفر را برایمان پیدا کرد. خوابگاه نیلوفر!!! خوابگاه ارواح! وسط شهر ارواح!!!


جریان خوابگاه نیلوفر, جریان اطراف یزدی های دانشگاه یزد بود. وسط هفته از شلوغی خوابگاه نمی توانستی بخوابی و آخر هفته از خلوتی اش! به عبارة اُخری آخر هفته ها خوابگاه دخترانی بود برای خودش! پر از جنی و ارواح سرگردان !!!


از سر قحطی، ما را انداختند طبقه ی دوم همین خوابگاه. از قضا اتاقمان هم آخر غربت دنیا بود! آخر دانشگاه و گویی آخر یزد! جوری که از پنجره ی اتاق ما فقط کویر لوت بود که دیده می شد! (تصور کنید دلگیری این صحنه را در آخر هفته های خوابگاه دختران)

اصلا این خوابگاه را برای این داده بودند به یزدی ها که دلشان بگیرد و زودتر بروند به ولایتشان و کمتر فاضلاب های دانشگاه را پر کنند! و ما که فاضلاب های خانه مان تا محل سکونتمان حدود 420 کیلومتر فاصله داشت، مجبور بودیم روزهای دلگیرمان را جوری بگذرانیم که حالیمان نشود کجاییم و داریم چه می کنیم!


اولین باری که رفتم توی اتاق هیچ کس نبود. وسایلم را با بی حوصلگی چیدم و خودم را انداختم روی تخت خالی. و سعی کردم بخوابم تا بلکه سردرد لعنتی ام کمی بهتر شود که ناگهان سه چهار نفر با صداهایی که توی سرشان انداخته بودند ، شبیه قوم بوووووووق خنده زنان و فریاد کنان به در اتاق حمله ور شدند و هیاکلشان را انداختند وسط اتاق، گویی که از خنده داشتند جان به جان آفرین تسلیم میکردند!

و من ِ دستمال به سر، سعی کردم به روی مبارکم نیاورم که هووووی خوشحالها! هم اتاقی جدیدتان اینجا تمرگیده ! پس با دلی آرام و سری زیر پتو خودم را به خواب زدم تا بلکه از رو بروند، ولی زهی خیال باطل! این سرخوشان بی دغدغه ی تازه از ولایت رسیده، انگار عضو جدید اتاق را به حساب نمی آورند! (با اینکه سعی می کردند صداهایشان را کنترل کنند، اما انگار ولومش دست خودشان نبود. ایراد از سی پی یوی مرکزی بود!



و این داستان ادامه خواهد داشت...



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۳/۰۵
  • ۵۳۱ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۶)

  • طاهره اشرفی
  • چه خوب یادت مونده من فقط به خاطره ماست حج مریم رو به خوبی یادمه راستی در میون خاطراتت از اتاق ما قصه از تخت افتادنتم بگو 
    پاسخ:
    من لحظه به لحظه ی اون خوابگاه رو یادمه!
    هی فامیل خانام! من چیزایی که به ضرر خودم باشه رو هیچ وقت یادم نمی مونه!!! (شکلک خنده خبیثانه!)
    آقا بقیشو بگو...
    رفتم توی اون ایام داشتم حالی می کردم...
    خوب بقیش
    پاسخ:
    صب کن افسان جونم
    بذار یه نفس بکشه این ننه ی پیرتون، دیگه جون و حال اون روزا رو ندارم که یه ضرب همه رو تعریف کنم که!
    دیشب خوابتو میدیدم ننه پیر.
    تو وملیح  سمیه تو خابگاه. می خواستیم باهم بریم حرم الشهدا... دانشگاه یزدم کما فی السابق کلی تغییر کرده بود.
    ببین خاطره گویی تو حتی رویای شبانه منو هم تحت تأثیر قرار داده.
    پس بقیش بگو
    پاسخ:
    دانشگاه یزد که همواره درخواب و بیداری در حال دگردیسیه!
    خوش به حالمون! افسان نمی دونی چققققد نیاز به یه مسافرت دارم! شدیدا دلم میخاست حرم الشهدای یزد بودم
  • طاهره اشرفی
  • بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی

    من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی

     

    می شود ساده بیایی و فقط بگذری و ...

    زن اسطوره ایِ ایل وتبارم بشوی

     

    ساده تر،این که تو از دور به من زل بزنی

    ( دار ِ ) من را ببری دار و ندارم بشوی

     

    مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام

    این که اشکال ندارد تو " شعارم " بشوی

     

    مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی

    من ان الحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی

     

    عاشقت بودم  و از درد به خود پیچیدم

    ذوالفنونی که نشد سزِ سه تارم بشوی

     

    آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم

    خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

    پاسخ:
    عالی بود فامیل
  • طاهره اشرفی
  • زود باش بقیش رو بگو دارم از فضولی میمرم
    پاسخ:
    باشه بابا. الان میگم
    راستی باس اینو یاد آوری کنم که خوابگاه نیلوفر نبود بلکه خوابگاه ریحانه بود من اصلا هیچ وقت توی خوابگاه نیلوفر نبودم 
    حافظت ضعیف شده ننه برو آلزامیر گرفتی بقیش رو بنویس تا ببینم کجاها دیگه سوتی میدی
    پاسخ:
    ایول!!! سوتی رو گرفتی ها!
    خودمم مطمئن نبودم. راستش من همیشه ریحانه و نرگس و نیلوفر رو باهم اشتباه می گرفتم!!!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی