ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

قلمجه

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۲ ب.ظ

من یه خصلت ویژه ی عجیب دارم، و اونم اینه که وقتی در جمع آدمای ضعیف قرار میگیرم، ناخودآگاه قوی میشم! یا مثلا در جمع آدمای ترسو، ناگهان به هیبت سوپرمن ظاهر میشم! نمیدونم چرا، شاید اون لحظه فکر میکنم هر جمعی یه قهرمان میخواد، و اگه منم بترسم، جمع به فنا میره! پس باید جمع رو نجات بدم! بدین ترتیب ناخودآگاه، با شرایط موجود کنار میام و تبدیل به موجود دیگه ای میشم.
در همین راستا یه خاطره بکر دارم.
اربعین سال پیش که رفتیم کربلا، تو مسیر نجف به کربلا، یه شب، مردهای کاروانمون، یه بنده خدایی رو خفتش کردن که مارو ببره خونه ش و ازمون پذیرایی کنه، حالا خونه اش، جایی بود وسط نخلستون در روستایی نزدیک جاده نجف! در مرکز زنبور، سوسک، مارمولک و خلاصه هر موجودی که تو باغ و دشت زندگی میکنه...
ماها هم که یه عده خانمِ سوسول اهل شهر، پاستوریزه، وسواسی، ترسو! تصور کنید شب رو می‌خواستیم بین اون همه حیوون و حشره بخوابیم!
مردامون که قشنگ بین نخلا توی باغ خوابیدن،صبح که پاشدن همشون نم کشیده بودن!
برای ما خانم ها هم تو خونه، رختخواب انداختن.
این خونه یه حیاط کوچیک داشت، با دیوارای سیمانی، روی یکی از دیوار یه مارمولک بزرگ چنبره زده بود به قاعده ی یه تمساح! (قشنگ بیست سی سانت بود!)
توالت هم توی حیاط بود و در نتیجه، برای استفاده ازش، ناچار بودیم از جلوی آقای تمساح رد بشیم. یه سری خانمامون وقتی مارمولکو دیدن، به قول لاتا، قشنگ گرخیدن! وحشت همه وجودشونو گرفته بود.
من دیدم خیلی اینا روی ویبره ن انگار، خواستم دلداری بدم که به کلیه شون رحم کنن! بهشون گفتم «بابا چیزی نیست که! یه مارمولکه، درضمن هنوز دیده نشده که مارمولکا آدما رو بخورن!»
خانما که این حد از شجاعت لفظی منو دیدن، انصافا خیلی ترسشون ریخت، کلی قوت قلب گرفتن
در همین اثنا، حضرت آقای ما اومد دم در حیاط، یکی از خانما رو دیده بود و از اونجایی که ایشون از سبقه ی خراب من در ترس از مارمولک، خاطراتی بس نگفتنی داره!! به اون خانم گفته بود «خانما ازین مارمولکه ترسیدن؟ خانم من در چه حاله؟ اونم ترسیده؟» اون خانم هم گفته بود « خانمِ شما؟ اتفاقا ایشون تنها شجاع جمع ماست! فقط اونه که داره به بقیه روحیه میده»
حضرت آقا اینجوری شده بود :|
حتم دارم در لحظه ی اول پیش خودش فکر کرده که اون خانم با کسی دیگه اشتباهش گرفته، و بعد وقتی مطمئن شده، برای چند دقیقه فقط توی لنز دوربین خیره شده و یاد اون روزایی افتاده که من از ترس مارمولکِ توی آشپزخونه، صبح وسایلمو جمع میکردم و میرفتم خونه آبجیم! و سپس مارمولکه انقدر تو سرخودش زده که ضربه مغزی شده! و خنده زنان به ملکوت اعلا پیوسته!




پ.ن: قلمجه در لهجه ی کاشانی یعنی مارمولک
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۱۳)

منم چون اطرافیان می ترسیدن در زمینه ی جم و جونور شجاع شدم. به حدی که مادرم و خاله ها هزارپا می دیدن فرار می کردن می گفتن من بکشم =)

امروز دوستم با جیغ گفت یه عنکبوت رو صورتته. انداختمش زمین گفتم نگران نباش عنکبوتا کرونا ندارن. =)

 

پاسخ:
عنکبوت که دیگه واقعا ترس نداره، بدبخت دست و پاش هر آینه درحال شکستنه
هزارپا هم که تا بره هزارتا پاش رو تکون بده با دمپایی لهش کردی!
ترس فقط موش و قلمجههههه :(((

از دست مارمولک ها :)

پاسخ:
باورکن مارمولکا هم روزی صدبار به هم میگن از دست این آدما:)))

اونجاش که رفتی خونه خواهرت خیلی خندیدم:دییی

دستت درد نکنه:))))

پاسخ:
باورکن میرفتم!
دیگه نزدیک بود کارمون به طلاق بکشه که حضرت آقا رفت یه تله موش خرید و گیرش انداخت!

قلی یادته همش تو سقف اون خونه بود

 

پاسخ:
خخخ
یه بارم از سقف افتاد تو دومن نرگس :)))
  • رفیقِ نیمه راه
  • سوسک و مارمولک اهریمنانی ترسناک :/

    پاسخ:
    سوسک خیلی بهتره! مارمولک سریع و چابکه

     یاد اون روزایی افتاده که من از ترس مارمولکِ توی آشپزخونه، صبح وسایلمو جمع میکردم و میرفتم خونه آبجیم!

     

    D : 

     

     

     

    شوهرت از کجا اونو دیده بود؟ 

    پاسخ:
    شوهرم ندیده بودش
    ما چندتا تازه عروس داشتیم بینمون،اینا آب میخوردن به آقایونشون گزارش میدادن! آمار قلمجه رو هم اونا دادن به مردا، بین مردا پیچید که خانما ازین کروکودیل ترسیدن :| باورکن چقدر مسخرمون کردن بین خودشون

    وسطاش جا داشت بنویسید: قسم به نگاه های خیره سیامک انصاری به لنز دوربین!

    پاسخ:
    دقیقا عین همون شده بود :|

    به باقیش کاری ندارم ولی هیچ چیزی بدتر از دیدنِ ناگهانیِ مارمولک تو W.C نیست :))

    +خُداوندا نصیب نکن :| حتی تصورشم سخته :|

    پاسخ:
    واااای نگوووووووو

    تنم مورمور شد

    حالا تمام دغدغه ام این شده حسین

    این اربعین کرببلا می بری مرا ...

    ؟؟

    پاسخ:
    جانا سخن از زبان ما میگویی

    اخ نگووووو

    اینقدری که من از این موجود میترسم از کرونا نمیترسم...

    یه شب دو ساعت تموم روی مبل وایستادم تا همسرگرام مارمولک گمشده در منزل رو پیداکنه و بکشه.

    خونه قبلی مون دم دسشویی اینا رژه میرفتن...اوضاعی بود ناگفتنی.

    پاسخ:
    اوه، اگه شب پیداش بشه که دیگه آدم بدبخته! من تا صبح دیگه خواب قلمجه میبینم 

    من فقط مقابل دردونه انقدر شجاع ظاهر میشم

    حالا من خوبم!! خواهرم که این مرحله رو رد کرده، مثلا بچه ها رو میفرسته جلو، ملخ ها رو فراری بدن بعد خودش میاد:دی

    دیگه سوسک و... که جای خود دارن

    پاسخ:
    آخه بچه ها خوب میفهمن که مادرشون واقعا ترسیده یا نه، هرچی هو تظاهر کنی فایده نداره

    قلمجه چیه؟

    +توی اصفهان بضیا به مارمولک میگن مال مالی :)))))))

    پاسخ:
    قَلْمِجه
    هر منطقه ای یه اسم خاص برای این بزرگوار میذارن!
  • دخترِ بی بی
  • تازه تو خراسون بعضی جاها به این بزرگوار میگن کلپاسه

    پاسخ:
    آره اینو شنیده بودم، یه مدت روی اسمهای بزرگوار تحقیق میکردم :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی