ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

سنگینی

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۱۶ ب.ظ

باردار که بودم، مخصوصا ماههای ششم به بعد، خیلی سخت و سنگین میگذشت.

مخصوصا شبا که به هیچ شکل خواب به چشمم نمیومد. از هر طرفی دراز میکشیدم، سنگینی بچه نفسم رو میگرفت. انگار که یه آجر رو بلعیده باشی!

و وقتی حضرت آقا رو میدیدم که چطور دراز کشیده و صدای خروپفش بلنده، حسودیم می شد. خیلی شبا پا میشدم میرفتم توی آشپزخونه، یه پارچ شریت بیدمشک یا بهارنارنج درست میکردم، میومدم بالا سرش، بیدارش میکردم و مجبورش میکردم شربت بخوره! 

بیچاره میگفت نمیخوام ولم کن بذار بخوابم! بهش میگفتم عه! چطور من بیدار باشم تا صبح، تو بخوابی، بعد صبح هردومون بریم سرکار؟ نه خیر، باید پاشی شربت بخوری!! (خبلی بی خوابی بهم فشار میاورد :)) )

آخرشم دمدمای صبح، یه جایی روی مبلا بیهوش میشدم و چندساعت بعدش با بولدوزر بیدار میشدم و میرفتم سرکار! 

با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه روزی برسه، منم بتونم درست بخوابم؟

 یعنی میشه یه بار دیگه یه سجده برم، بدون اینکه ده تا مهر روی هم بچینم؟

یعنی میشه تا سر کوچه برم، بدون اینکه به هن هن بیفتم و نفسم بگیره؟

شاید الان این سوالا برای خودمم خنده دار باشه، ولی اون موقع بطور جدی از خودم میپرسیدم.

غرضم ازین همه پرحرفی این بود که بگم آره... واقعا شد... 

رسید روزی که منم بچم رو بدنیا آوردم، راحت خوابیدم، سجده رفتم، دویدم، پریدم... 

همیشه وقتی تو اوج سختی و مشکل هستیم، باورمون نمیشه که روزی برسه که این شب سیاه، سحر بشه... فکر میکنیم همیشه قراره نفسمون از این غصه ای که درش هستیم بگیره

ولی باور کنیم که میگذره... 

همیشه همه چیز میگذره

و زندگی روی خوشش رو به ما هم نشون میده :)




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۱۰)

  • نرگس بیانستان
  • چقد قبول دارم

    چقد ملموس بود پستت :)

    پاسخ:
    خداروشکر :)

    بارداری نه ماهه

    نه سی و پنج سال 

    موافق نیستم باهات 

    پاسخ:
    باید از ته دل به صبح ایمان داشته باشی تا صبح بشه
    باید مثل موسی بشینی زیر درخت، بگی خدایا من به خیر تو محتاجم

  • مریــــ ـــــم
  • ولی خیلی دوست داشتم.

    آفرین بهت که نمی ذاشتی بخوابه. اصلا چه معنی می ده.

    پاسخ:
    آی لجم میگرفت!
    آخرشم میگن بچه مال باباشه (شکلک غیییظ)
    میگذره ولی سخت میگذره
    پاسخ:
    خیلی سخت خیلی خیلی سخت
    ولی خوبه که میگذره
  • سَیِّده ...
  • وااای همین که من امروز دقیقا تو این شرایط حاد دوتا پست امیدبخش خوندم خودش جای بسی انگیزه داره 😍

    پاسخ:
    همیشه امید هست
    وقتی سیاهی به نهایت خودش میرسه سپیده میزنه :)

    چیزی که سنگینه باره گناهایه ماست

    و

    چیزی که زیاده روی ماست که به هیچ جوره کم نمیشه!!

    تا وقتی متوجه این دو تا نشیم راه رو به سمت سپیدی پیدا نمیکینیم!

    و جالبه که اینو میدونیم و می فهمیم و مینویسم(اینجا رو باخودمم) ولی باز ...

     

     

     

     

    انظر الینا...

    شاید بدرد خوردیم...

    اصلا بیایه بارم بزخری کن!!

     

    پاسخ:
    چقدر خود زنی کردی!!! 

    بابا تو به این خوبی، چرا اینقدر بدبینی به خودت؟؟!

    زندگی سخته

    زندگی خیلی سخته

    زندگی خیلی خیلی سخته 

    اما این سختی ها نباید باعث بشه کم بیاریم 

    باید بجنگیم 

    اگه کوتاه بیایم و تسلیم بشیم اونوقت دیگه زندگی نمیکنیم

    یاد این استوری عالمانه خودم افتادم 

    میدونی من به این نتیجه رسیدم سختی زندگی ادما عین هم هستش فقط مدلش فرق داره.......  

    پاسخ:
    خیلی خب بابا چقده میگی سخته!
    هی سخته سخته :///

    کدوم درخت؟ 

    پاسخ:
    قضیه درخت رو نمیدونی؟

    وقتی حضرت موسی از دربار فرعون فرار میکنه، درحالیکه دنبالش بودن بکشنش، با حال نزارمیرسه به سرزمین مدین
    اونجا دخترای حضرت شعیب رو میبینه که میخوان گوسفنداشونو آب بدن، پلی قاطی مردا نمیشن
    میره کمکشون میکنه گوسفندا رو آب میده و میاد میشینه زیرسایه یه درخت
    خیلی درمانده و داغون به خدا میگه خدایا من به هر خیری تو برام بفرستی محتاجم (میگن انقدر تو این مدت فرارش علفای بیابون رو خورده بوده که چهره ش سبز شده بوده)
    بعد یهو دخترای شعیب برمیگردن و میگن بابامون میگه بیا میخواد اجر کارت رو بهت بده.
    بعد که میره حضرت شعیب میگه دیگه خدا نجاتت داده، اینجا درامانی
    دخترشم بهش میده و کار هم پیدا میکنه و تشکیل زندگی و خلاصه...
    همه مال اون تضرع و امیدش بخدا و توسلش بوده تو اون لحظات که دیگه از همه جا بریده

    خوش بحالش

    پاسخ:
    برا شربت بیدمشکه؟

    شربت بیدمشک کجای قصه بود؟ 

    پاسخ:
    آهان امید رو میگی؟
    فک کنم یه جای قصه دختر شعیب براش شربت بیدمشک میاره :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی