ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

+مامان! میدونی چرا خدا به ما فیل داده؟

- نه نمیدونم. چرا؟

+ برای اینکه وقتی جنگل آتیش گرفت، با خرطومش آب بیاره و آتیشا رو خاموش کنه!



پ.ن: اعتراف میکنم که تا حالا ازین زاویه به کارکرد فیل نگاه نکرده بودم :|

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دیشب  خواب دیدم یه فیدیلیتی پرایم صفر داشتم که تو پارکینگ پارک شده بود

حالا نظر من این بود که بفروشیمش و بزنیم به زخمامون، ولی حضرت آقا که چشمش حسابی فیدیلیتی رو گرفته بود، قبول نمیکرد! 


بنظرتون استخاره کنم برا فروشش یا بخوابم و تو خواب یه دوری باهاش بزنم؟!



پ.ن۱: مدیونید اگه فک کنید من تا حالا فیدیلیتی از نزدیک ندیدم و فقط از رو عکسش همچین خوابی دیدم!
پ.ن۲: نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم که دوباره روی روتین مشخصی بنویسم، نمیشه که نمیشه. احتمالا بی برنامگی توی زندگیم فوران میکنه که انقد اوقاتم بی برکته.
پ.ن۳: هنوز درگیر یحث خونه و سقفیم. ان شالله این خان آخر هم بگذره بیام مفصل ازش بنویسم.
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خیلی ناراحتم ازینکه درحال حاضر تا این حد سطح دغدغه مندیم پایین اومده که اوج آرزوم اینه که از شر مستاجری خلاص بشم. 

دوست داشتم بدون اینکه به این فکر کنم که سر سال چطور ازینجا بریم یا خونه از کجا پیدا کنیم که به پولمون بخوره یا اینکه انقدر بخش فروش املاک دیوار رو زیرورو کنم که سردرد بگیرم، به مطالعه کتابهای تربیت کودک فکر میکردم، یا اینکه میتونستم به ارتقای شغلیم فکر کنم، یا بیشتر با علی بازی میکردم، یا مثل مامانای دیگه دنبال این بودم که بعد از لوبیاسبز، نوبت اضافه کردن چه ماده غذایی به سوپ فاطمه حسناست!

ولی متاسفانه این دغدغه های دنیوی کوفتی، فراغت فکری برام نمیذاره

میدونم که باید بیشتر به خودم بها بدم و ذهنمو جمع و جور کنم، ولی نمیدونم دقیقا چطوری!


پ.ن: دیشب خواب دیدم با آبجیم و بچه هامون و یکی از وبلاگ نویسای بیان و خانواده ش رفتیم کربلا! خدا کنه تعبیرش حاجت روایی هرسه مون باشه

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آیا این عجیب نیست که گاهی که علی رو صدا میکنم و اون با نگاه پرسشگرش از دور بهم نزدیک میشه، دقیقا می انگارم که بچگیم داره به سمتم میاد؟

گاهی ازینهمه شباهتش با بچگی خودم می ترسم...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

شایدم مقصر منم، که انقدر گله و اعتراض نکردم که الان در آستانه ۳۲سالگی وقتی اعتراض میکنم بهشون برمیخوره...

انگار از همه توقع شکوه و گله میره، الا من!

شایدم نوع اعتراضم خوب نیست...

شایدم دارم فرافکنی میکنم!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

1. این روزها دلم آرامش ابدی میخواد... جایی گوشه همین دارالسلام، شاید کنار قبر ننه...

 شاید سر به خاک گذاشتن من بتونه آدمای دور و برم رو به خودشون بیاره و این همه تنش و اعصاب خوردی الکی رو تموم کنن...


2. رویامون به حقیقت پیوست و کربلا راهمون دادن... و من معتقدم من و حضرت آقا رو هم صدقه سر این دوتا موجود معصوم پذیرفتن، وگرنه ما کجا و دیار حبیب کجا؟


3. از کربلا نیومده افتادیم به جون اسباب کشی، اومدیم خونه جدید که از نظر وسعت تقریبا ۱.۵ برابر خونه قبلیه. و امید داشتیم که دیگه اینجا بمونیم تا خونه دار بشیم، اما صاحبخونه امشب آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت سال دیگه پول پیش خونتونو ۳ برابر میکنم، اگه میمونید برید زیر سنگا رو بگردید پول پیدا کنید، اگه نمیمونید، سرِ سال با یه خداحافظی ما رو خوشحال کنید و البته که ما راه دوم رو برمیگزینیم، هرچند که از سر شب تا حالا که اینو شنیدم حس میکنم یکی آبجوش ریخته رو سرم... از سرشب تا حالا بیشتر نیاز به بند اول رو احساس میکنم...


4.گاهی به خودم نگاه میکنم و به انسان کاملتری مثل امامم... میبینم چقددر ظرفم کوچیکه... چقدر زود خسته میشم، ناامید میشم... و نمیدونم که مقصر این کوچکی خودم هستم، یا جامعه و اطرافیان، یا دوران ضعیف کننده ی شیردهی، یا فشارهای فشرده ی پشت سر هم بعد از عید غدیر تا اکنون... یا چی!


5. کاش صاحبخونه ها بفهمن که قرار نیست این ۱۰۰ متر ۲۰۰ متر خونه رو با خودشون ببرن توی قبر! نه تنها خونه رو نمیشه برد تو قبر، قبر رو هم نمیشه آورد تو خونه!

امشب به خدا گفتم خدایا اگه قراره صاحبخونه بشم و مستاجرم رو اذیت کنم، اصلا صاحبخونه نشم... بعد پشیمون شدم و گفتم نه که صاحب خونه نشم، یعنی یه طبقه کلا برامون بسه... با تچکر فراوان...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

رویای منی

۰۸
شهریور

۱. خیلی وقته ننوشتم. هیچ جا ننوشتم... نمیدونم چی شد که از نوشتن دست کشیدم. یه تنبلی ناخواسته یهو سایه افکند روی زندگیم... ولی خودم فکر میکنم وقتی مینوشتم آدم بهتری بودم!

۲. اربعینمون و بقول حضرت آقا رویای اربعینمون بخاطر تحولات عراق رفت رو هوا... حالا دیگه منی که اولش بشدت با سفر مخالفت میکردم موندم و یه دل هوایی شده، که داره فکر میکنه اگه اربعین نشد، پولاشو جمع کنه و بزودی هوایی بره کربلا... 

دیشب وقتی داشتم می‌خوابیدم به خودم میگفتم ایکاش بیدار بشم و ببینم همه اتفاقات امروز خوابی بیش نبوده! اما بیدار شدم و دیدم نه تنها اتفاقات بد عراق توی بیداری بوده، بلکه فاطمه حسنا هم تب کرده...

۳. باید بعد از سی و دوسال و چند ماه، فهمیده باشی که نباید اجازه بدی راه و رفتار اشتباهی که آدمای اطرافت برای خودشون انتخاب میکنن، انقدر درگیرت کنه که تو رو از راه و هدفت عقب بندازه... خب هرکی یه جور زندگی میکنه... بی خیال!

۴. اگه به من بگن مهمترین شرط مادر و پدر خوب بودن چیه، میگم حوصله حوصله حوصله...

۵. نظر همتون محترمه، پس نظرتون بدون نیاز به تایید من ثبت میشه.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

رسیدیم به سن سوالای حساس و فلسفی!

جایی که یهو ذهن انسان شروع میکنه به جوشش...

جایی دقیقا در چهارسال و سه ماهگی!


-مامان! بابا کی به دنیا اومده؟

-مامان! تو زودتر بودی یا بابا؟

-مامان! خدا کی به دنیا اومده؟

-مامان حضرت فاطمه آدم خوبی بوده؟

(سپس صادقانه اعتراف میکنه که من تا حالا فکر میکردم حضرت فاطمه به حرف غوله گوش میده :| )


همیشه از این مقطع تاریخی می ترسیدم. که فرزندم به جایی برسه که سوالای اساسیش رو مطرح کنه و من نتونم با جوابام قانعش کنم!

حالا علی الحساب قانع شده ولی فکر کنم بیشتر باید کتاب بخونم.



پ.ن1: الان که دارم این مطلب رو مینویسم، اومده صندلیشو گذاشته کنار میز کامپیوتر و داره سوره ی عصر رو بهم یاد میده. آخرشم میگه آفرین! یه دست محکم براش بزنید که قرآن خونده :))


پ.ن2: خیلی اصرار داره که سوره های بزرگ قرآن رو یادش بدم. فکر میکنه هرکی بزرگتره سوره بزرگتر حفظ میکنه!

مثل لقمه غذا که هرچی بزرگتر باشه یعنی خورنده ش بزرگتره!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آیا باورتون میشه که ممکنه روزی برسه که شیرین ترین، خواستنی ترین و دل انگیزترین موسیقی که میتونید بشنوید، و حتی برای شنیدنش ثانیه شماری میکنید...

صدای بادگلوی بچه باشه؟؟!


مخصوصا که ساعت از دو نصفه شب گذشته و شما برای باز موندن پلک هاتون به چوب کبریت متوسل شدید!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

 و عاقبت یک روز صبح، در حالیکه هنوز تو کتم نرفته بود که خانواده م چه تغییری کرده، علی از خواب بیدار شد و وقتی دید دارم آبجی کوچولوش رو میخوابونم، اومد سرش رو گذاشت کنار بالش فاطمه حسنا و گفت: مامان! حالا دیگه دوتّا بچه داری!

و من که انگار تا حالا به همچین چیزی فکر نکرده بودم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم: آره! حالا دیگه دوتا بچه دارم!

دوتا بچه ای که یکیشون به شدت کوچیک و ناتوانه و دیگری به شدت بازیگوش و سربه هوا و حساسه!



از نوشتن این متن توی گوشیم، شاید یک ماه میگذره، و من چندین بار تا دم انتشار هم رفتم و نشد که منتشر بشه!
نه که بگم در مادری کردن برای دوتا بچه، پنج دقیقه وقت خالی پیدا نمیشه...  راستش مغزم خیلی یاری نمیکنه به کنار هم چیدن کلمات، مخصوصا که علی داره یک رییییز باهام حرف میزنه! و یک لحظه اجازه استراحت مغزی بهم نمیده...
در کنار همه این مشغله ها، عجیبه که هنوز هم بچه داری برام شیرین و خواستنیه...
بعدا نوشت: هم اکنون دقیقا یک ثانیه پس ازینکه دکمه انتشار رو بالاخره فشردم، با صدای شیون و گریه و ناله ی سوسک،سوسک ِ علی از جا پریدم! 
میشه گفت یکی از مهارتهای موردنیاز هر مادری، کشتن سوسکِ رفته توی دمپاییِ دستشوییه!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی