ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا قاضی

۱۴
دی

تصمیم دارم روی قضاوت نکردن زوم کنم.

تو چندروز گذشته چندتا قضاوت سطحی کردم که خیلی از خودم دلم گرفت... 

چرا اینقدر زود راجع به آدمها فکر میکنم؟ چرا اینقدر بی صبرانه در مورد کارهاشون نظر میدم، زبانی یا قلبی فرقی نمیکنه.خدایا منو ببخش


افسار ذهنم از دستم در رفته

 باید تسمه ی دهنه ی ذهنم رو محکم بگیرم، و قبل از هر ظن و گمانی به خودم نهیب بزنم شاید داری ندونسته قضاوت میکنی، شاید اینجورم نباشه، شاید داری از ظن و گمانت پیروی میکنی، شاید اگه تو هم تو اون موقعیت بودی همین کار رو میکردی.... شاید ...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خدا را شاکریم که دشمنانمان را از احمقان قرار داد! که اگه یه ذره عقل و سیاست داشتن، دست به چنین جنایتی نمیزدند و اینطور قبر خودشونو نمیکندن.

قطعا حاج قاسم مالِ شهادت بود و اگه میشنیدیم که به مرگی غیر از شهادت از دنیا رفته، خیلی بیش ازین دلمون میسوخت، اما باز هم دلمون به درد اومده و قلبمون سنگینه...

اما از طرفی خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم که تحقق یکی از وعده های خودش رو به ما نشون داد، و ما با چشم خودمون تو این عصر بی ایمانی و بی خدایی، مردی از اولیای خدا رو دیدیم، شیرینی محبتش رو چشیدیم... و برامون ثابت شد که عزت در دست خداست، و چطور به کسی که با تمام وجود، بندگیش رو بکنه، با همه توانش مجاهدت کنه، عزت میده و محبتش رو تو دل همه قرار میده

امروز به آیات الهی ایمان آوردیم که ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودّا... کسی که با تمام وجود مومن و صالح باشه، خدا محبتش رو تو دل همه قرار میده....



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مهربان

۰۹
دی

مادر، خودش میدونه که هیچکس تو دنیا، مهربونتر از خودش نسبت به بچش نیست... واسه همین دلش قرار نمیگیره که امورات بچه رو به کسی واگذار کنه! دوست هم نداره که بچه واسه رفع نیازاش به غیر از خودش پناه ببره...


خدایا!

ما تنهاییم، جز تو کسی رو نداریم...

 هیچکس اندازه ی تو، غصه ی ما رو نمیخوره... 

خوب میدونیم که به کسی غیر از خودت واگذارمون نمیکنی ... خودت پناهمون بده...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کِتّی

۰۵
دی

به بچه ای که قبل از یادگرفتن  کلمه ی «خاله»، بگه «کبریت»، هیچی نباید گفت! فقط باید ازش گریخت!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دلم میخواد همه ی فکرهای منفیِ توی سرم رو بریزم تو کیسه ی زباله، درش رو گره بزنم، بذارم بیرون پیش پوشکای تولیدیِ علی، تا حضرت آقا آخر شب ببره بذاره سرِ تیرِ برقِ دمِ در! ولی متاسفانه تهِ کیسه زباله سوراخه و همه ی فکر منفیا میریزه رو فرش! و باز بال درمیاره و برمیگرده تو مغز خودم!


دلم میخواد با پشه های پررویِ خونه رفیق بشم و بهشون به چشم هم خونه نگاه کنم... ولی وقتی انقدر رو دارن که میچسبن به قاشقم، دیگه جایی برای صلح نمیمونه!


دلم میخواد چشمامو که میبندم، خودمو تو روی تختِ حیاطِ خونه ی پدری حس کنم و بوی نمِ آبپاشی با شلنگ مخلوط با بوی رازقی های توی باغچه به مشامم برسه، ولی متاسفانه انقدر خشمِ فروخورده دارم که وقتی چشمامو میبندم، خودمو جای یکی از شخصیت های بازیِ تِیکنِ پلی فورِ یاسین میبینم که داره تمام نیروش رو جمع میکنه تا با بازوهای فولادیش بزنه فرقِ حریفش رو هشت هسته کنه و چش و چارش رو بریزه کفِ خیابون!


دلم میخواد فکرای خوب کنم. دلم برای آرامش روزهای گذشته ام تنگ شده. چی شد که اینجوری شد؟! که اینقدر بی حوصله و عصبی شدم! 


یادمه شکوفه، هم خوابگاهیم، همیشه میگفت اشررررف!! به آرامشت غبطه میخورم! خوش به حالت!!!

و الان منم که دارم به بقیه غبطه می خورم، چون هیچ چیز سر جاش نیست. 


خدا کنه به زودی از این وضعیت خلاص بشم و بشم همون مامانِ سرحالِ ببعی شوی علی... 

تلاش برای تغییر بی فایده است. انگار واقعا بعضی چیزا باید از بیرون عوض بشه تا آدم از درون تغییر کنه :|




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بعضی از این نویسنده های کتاب کودک واقعا در انتخاب موضوع، بی سلیقه اند. 


تازگی یه نفر یه کتاب هدیه داده به علی، که نویسنده داستان یه خرِ بنفش رو روایت می کنه.(من اسمش رو گذاشتم خرخرو!) 


انقدر کتاب سخیفه، که علیِ من که عاشق کتاب و شعره، و یکی از لذت بخش ترین تفریحاتش اینه که من براش کتاب بخونم، اصلا محلِ خر هم به این کتاب نمیذاره :|


داستان اینجوریه که این خرخرو خیلی سروصدا میکنه، مدام در حال آواز خوندنه (به عبارت اُخری عر زدن).

هی همه ی حیوانات مزرعه بهش میگن خرخرو! انقد عرعر نکن! خرخرو میگه میخوام عرعر کنم!

گاوه میاد میگه خرخرو عرعر نکن! خرخرو باز میگه میخوام عرعر کنم!

اسبه میگه...

لاکپشته میگه...


خلاصه خرخرو هی عرعر میکنه و یه جایی دیگه میبینه به واسطه ی عرعرهاش خیلی تنها و بی دوست شده، تصمیم میگیره دیگه عرعر نکنه و خرِ خوبی باشه :| و سپس همه ی حیوانات مزرعه باهاش رفیق میشن :|


یعنی خیلی نرم و زیرپوستی میخاد به بچه بفهمونه آهای یابو! وقتی ننه بابات بهت میگن انقد عرعر نکن، گوش بده به حرف!  هیچکس بچه ی عرعرو دوست نداره :| 


حالا اینکه چرا این کتاب رو به بچه ی ساکت و بی صدای ما هدیه دادن یه بحث جداست!!! (اونی که نیاز به کتابه داشته بچه ی خودشون بوده که اصلا اهل گوش کردنِ موعظه نیست!!)  ولی واقعا جور دیگه ای یعنی نمیشد بچه رو به مفهوم رابطه ی مستقیم سکوت و دوستیابی رسوند؟؟! حتما باید از عرعرِ خر مایه گذاشت!؟



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی