ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

رجعت بنفشابی...

۲۲
ارديبهشت

انگار دارم باز می گردم... 


انگار چیزی توی روحم دارد مشت می کوبد و هلم می دهد...  به قول سهراب، رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند... 


بعد از یک امتحان سخت و نفسگیر ( و شاید هم کفاره ی گناهی هرچند کوچک) انگار خدا می خواهد که باز هم بنویسم. که نوشتن تنها دلخوشی روزهای تنهایی من است.


راست می گویند که دموی مزاج ها را تنهایی دیوانه می کند. و اگر مزاج من هیچ کدام از خصوصیات دم را نداشته باشد، از همین یک نشانه می توانم خودم را دموی مزاج بدانم. دیوانه شده ام که دارم باز می گردم به وبگردی و خدا کند که حاصل این وبگردی ها ولگردی نشود... 


دارم کم کم ازین پرسش بی پاسخ که دنیا از جان من چه می خواهد می رسم به این سوال -نمیدانم باپاسخ یا بی پاسخ- که من از جان دنیا چه می خواهم... من از جان این دنیای مجازی، دنیای حقیقی، ملکوت، ناسوت، عالم درون، بیرون و ... چه می جویم. 


آمده ام تا چندصباحی لب جو بنشینم و دمی به شادمانی بگذرانم و بروم ... یا آمده ام حسرت نداشته های بی شمارم را بخورم و همه عمرم را در آرزوی مرگ بگذرانم و دست آخر با خاطری آزرده با دنیا خداحافظی کنم ... و یا نه، خدایم از من چیزهای دیگری میخواست که مرا به این قاتیپاتیستان دنیا آورد و اینجور زمینگیرم کرد. 


این روزها بین این دوراهی ها گیرم... تسلیم شوم و باقی عمرم را در غمی عمیق بگذرانم، یا برخیزم و از نو بسازم و دوباره در کلاس درس خدا ثبت نام کنم هرچند بارها در امتحانش رفوزه شدم... 

تسلیم و سازش دربرابر غم ، یا حرکت برای ساختن فردایی قشنگ، ... 

انتخاب سختی است...


اخلاق عجیب و بدی است که غصه و ناراحتی هر رهگذری در روح تو اثر کند، غم دختری که هر روز صبح چهره ی غبارآلودش از داخل ایستگاه اتوبوس در قاب چشمانت می نشیند و نارضایتی اش از حقوقش، از راننده مینی بوس، از نمره ی عینکش، از زید، از خالد و از هر چیزی که توی دنیاست...

 غم رفیقت که بدجور توی گل زندگی اش مانده،

غم هادی، مشتری گلابگیر دفتر، که پای دیگ گلاب سوخته و مدتی خانه نشین بوده، 

وحتی غم غریبی نانوای که هر روز صبح ازش یک چهارم نان بربری می خری...

اخلاق بدیست که غم همه ی آدمهای دنیا تو را غمگین کند... و من از این اخلاق بد آبادم... 


یادم نمی رود حسرت شبهای امتحان بچه های خوابگاه را به بی خیالی خودم... به این که استرس هیچ کس در من اثر نمی کند. و حتی شکوفه، دوست خوبم، که همیشه با اندوه خاصی میگفت: به این سرخوشی ات غبطه می خورم اشرف... 


الان ولی از آن همه سرخوشی و بی استرسی، شبهی مانده که روزهایش را به زور می کشد تا به شبش گره بزند. خودش را به هر طریقی سرگرم می کند تا حس نکند طول کشیدن این عصرهای غم آلود را...


 و به قول هایدیگر: مگر خدایی این وسط به دادمان برسد و نجاتمان دهد...



پ.ن1: قاتی تر از خودم این روزها فقط و فقط خودم است... دعا کنید این شبه سرگردان را ... 


پ.ن 2: به قول استاد عزیزتر از جانمان، استاد شیخ بهایی: 

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد            ما به امید غمت خاطر شادی داریم...

این روزها دربدر به دنبال یافتن این شادی می گردم. که بارها از استاد شنیدیم: المومن حلو (مومن شیرین است) اما من از این اخلاق بوگرفته ی خودم، شیرینی سراغ ندارم. باید دور شوم... باید از هرچه و هرکه غصه دارم می کند و دلگیر، دور شوم. 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

زمان: ساعت یک بعد از ظهر، بعد از یک روز سخت کاری!!‌هنگام بازگشت به خانه

صحنه : ایستگاه تمام مکانیزه ی!!! اتوبوس های داخل شهری (حکمت کلمه ی مبارکه ی «تمام مکانیزه!!» هنوز بر بنده ی سراپا تقصیر روشن نشده! احتمالاً تمام مکانیزه بودنش برمی گردد به کولرگازی های خاموش و آکواریوم های خالی و صندلی های شکسته اش!!!)

پیرمرد شماره ی 1 (در حالی که نفس زنان خود را به ایستگاه اتوبوس رسانده و دوتا صندلی بعدتر از بنده، کنار پیرمرد شماره ی 2 می نشیند) کاملاً بی مقدمه: آقا می بینی چه اوضاعیه؟ همه چیز قلابی شده! زمان طاغوت که این خبرا نبود!!! هرچی بود خوبش بود!

پیرمرد شماره ی 2 (با بی حوصلگی!) : بله بله ! حق با شماست...

پیرمرد شماره ی 1 : می دونی چی شده؟ آدما خرده شیشه پیدا کردن که جنسا افتضاح شده! زمان طاغوت یه یخچال می خریدی، چندین سال برات کار میکرد!!! الان چی؟ سر سال خراب میشه! میری برنج بخری،‌ نصف گونی جو می ریزن! زمان طاغوت ال بود، زمان طاغوت جیمبل بود! البته اینا میگن طاغوت! ما می گیم یاقوت!!!

پیرمرد شماره ی 2: بله بله! ما میگیم یاقووووت!

چند دقیقه ای طول کشید تا مخم بتواند از هنگی دربیاید و حرف هایش را هضم کند! داشتم دنبال شباهت حکومت طاغوت و یاقوت می گشتم،‌ تنها وجه تشابهی که به ذهنم  رسید،‌ رنگ سرخ یاقوت و رنگ خون طلاب مدرسه ی فیضیه ی قم بود! رنگ خون جوانان روز  17  شهریور، 15 خرداد، مردم ورامین و حتی رنگ خون شهید بنی هاشمی، همان جوان چهارده ساله ای که مادر ازش تعریف می کرد و می گفت بعد از عزاداری در هیئت وسط خیابانهای کاشان خودمان، شکمش با گلوله ی ماموران شاه دریده شد و خونش تمام خیابان را گرفت (درست مثل این که گوسفندی ذبح کرده باشی!)

از منطق پیرمرد شماره ی 1 خنده ام گرفت ... میخواستم بگویم پدر جان! مگر مسئولان نظام پیچ  یخچال فریزرهای ما را سفت می کنند؟؟ مگر رییس جمهور گونی های برنج را پر می کند که وسطش جو پیدا کرده ای؟ رییس کارخانه ی ماشین سازی و لیوان سازی و ال سازی و بل سازی ما مگر ارتباطی با نظام دارند؟ 

این خود ما مردم هستیم که گاهاً روی مطففین را سفید می کنیم و خواسته های شخصیمان را زیر چتر فعالیت های اقتصادی مان پنهان می کنیم و شروع می کنیم به احتکار، کم گذاشتن برای کار، گرانفروشی و ... .

حتی خود من با خرید کالاهای خارجی کلی ضرر می رسانم به اقتصاد داخلی و ککم هم نمی گزد که حرف های رهبرم روی زمین مانده! رهبرم که شخص اول همین نظام است و دل برای پیشرفت اقتصادی من می سوزاند و من تنها به اعتراضی (و گاهاً فحشی) وسط ایستگاه اتوبوس بسنده می کنم و خودم را تبرئه، و همه چیز را می اندازم گردن مسئولان نظام!

بگذریم از این که سهم دولت و مسئولان در گرانی ها کم نیست، اما دریغ که برخی سهم خودشان را نادیده می گیرند و از نظامی که جز سر افکندگی و خواری و کولی دادن به بیگانگان و کشتن فرزندان خود ما، برای ملت هیچ سودی نداشت، با لفظ یاقوت یاد می کنند!

و این جا شانس خوب بنده بود که رفیق اتوبوسی ام به فریادم رسید و مرا از میان حجم حملات پیرمرد شماره ی 1 و تاییدهای کورکورانه ی پیرمرد شماره ی 2 نجات داد! دم همه ی رفقای وقت شناس گرم !!! 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی