ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

والا ما امسال قصد داشتیم بریم یه کادوی گرون قیمت برا روز مرد بخریم

صد حیف!

لعنت به تو کرونا!



پ.ن۱: همچین میگن از خونه بیرون نیاید انگار که ما عرض سال جاده ی شمال رو گرفتیم داریم میریم صفاسیتی! ما که سایپا ماشینمونو قرنطینه کرده، همش تو خونه ایم، این یه ماهم روش! 
پ.ن۲: دیسلایکیم سرش شلوغه وقت نمیکنه بیاد دیسلایک بزنه، دیسلایکی جون کاری چیزی داشتی تعارف نکنیا! 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

وضعیت شهرمون خیلی خوب نیست و بخاطر همین خانوادگی دچار وسواس شدیم.


مامان که قبل از کرونا هم وسواس داشت، الان دیگه کن فیکون شده!


منم انقد دستامو با مایع شستم که اثر انگشتمو از دست داده م! گوشیم دیگه لمس انگشتامو نمیشناسه! هروقت کسی زنگ میزنه باید پنج شش تا فحش کله ی پدر بهش بدم تا تماس رو وصل کنه!


حضرت آقا هم که یه مایع خریده برا محل کارش، ازبس دستاشو شسته، رنگ دستش سه چهار درجه روشن تر شده! الان قشنگ میتونه خودشو جای مامان بزی جا بزنه بره شنگول و منگول رو بخوره!


علی هم بچم همش درحال تعجبه! میگه آخه این کرونا چیه که اینا انقد دستای منو میشورن؟!


پ.ن۱: یه مایع دستشویی خریدیم، بوی ادکلنای قدیمی رو میده، وقتی دستاتو میشوری، فک میکنی الان سال هفتاد و پنجه، رفتی عروسی، نشستی تو تالار داری خیار میلمبونی، پنج شش نفرم اون وسط از شدت رقص به خودزنی افتادن، شماعی زاده هم دلش بشدت هوس رطب کرده! یه همچین دل مشنگی داربم این روزا!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی خانمان

۰۹
اسفند

شاید اسباب کشی هم یه جور مرگ باشه... انتقال از خونه ای به خونه ی دیگه... از جهانی به جهان دیگه...

درسته که سکرات موت سخته، ولی به رفتن به یه جای بهتر می ارزه! (البته اگه بریم جای بهتر)



پ‌ن۱: از شب آرزوها، فقط خرس کشیِ یه سری رختخواب و سماور و دستگاه سبزی خرد کن و سطل زباله به ما رسید! نه روزه ای، نه نمازی، نه ذکری، نه دعایی... اینم از رجبی که آرزوشو میکردم! :(

پ‌ن۲: سه شبه که بی خانمانیم... شبی خونه ی داداش کارفرما پلاسیم، شبی خونه ی آبجی زهرا... و  این منم که هرشب، باید با هفت تیر و دوشکا علیِ بدبخواب شده رو بخوابونم، بچه ست دیگه، تشک خودشو میخواد.
 امیدواریم فردا فرشامون از قالیشویی بیاد و ازین مزاحمتای ناگزیری که برای بقیه ایجاد کردیم رها بشیم.
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بابا ما ملتی هستیم که تیبای ۸۰ میلیونی رو دیدیم! 

ما رو از کرونا نترسونید!!!



پ‌ن:در گرماگرم اسباب کشی هستیم و بسیار خسته تر از اونیم که به کرونا فکر کنیم!
به ما فقط یک پیاله خواب بنوشانید...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

همینطور که کارتن کتابا رو به سختی جابجا میکنه، زیر لب غرولند میکنه:«آخه کی تو خونه ی مستاجری اینقدر کتاب میاره؟ اصلا به چه دردی میخوره اینهمه کتاب؟»
مثل پیرزنا باهاش کل کل میکنم: «حالا اینهمه چیزمیز اشکال نداره تو خونه مستاجری، فقط یه کارتن کتاب زیادیه؟!»
باز یکی اون میگه یکی من... مث پیرزن پیرمردا!
تازه خبر نداره که دوسه تا کارتنِ همینجوری هم خونه ی پدری دارم که وقتی اون خونه فروش بره، مجبورم نصف کتابا رو بیارم خونه و نصف دیگه ش رو با اکراه ببخشم به کتابخونه ها‌.

پیرمرد باز با ناله میگه: کی این دوره زمونه کتاب میخونه آخه؟!

فک کنم دیگه داره سربسرم می‌ذاره، شایدم فکر میکنه من تریپِ روشنفکری برداشتم بخاطر کتابا!
تقصیری نداره، نمیدونه که حتی حضورِ فیزیکیِ کتاب چقدر حال منو خوب میکنه، البته چرا میدونه، خودش هروقت حالم خیلی گرفته ست، یا وقتی خیلی ازش دلخورم، میبردم کتابفروشی و ولم میکنه قاطیِ قفسه ها، و خودش میدوه دنبال شیطنتای علی.... میدونه که وررفتن با این کتابا منو تبدیل به یه آدم دیگه میکنه... یه آدم پرانرژی که میتونه یه کوه رو از جاش بکنه!

فک میکنم علی هم این ویژگیِ کتاب دوستیش رو از خودم داره، انقدر عاشق کتابه که شبا تا کتاب نی نی عسلی رو براش نخونم و بغلش نکنه و نذاره زیر سرش، خوابش نمیبره!

یاد بچگیای خودم میفتم، وقتی داداش علی آقا برام از تهران کتاب می آورد، و من چشمام از شدت ذوق برق میزد! الان همون برق رو تو چشمای علی میبینم.
خدا کنه آخر عاقبت این کتاب دوستی بخیر بگذره


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تازگیا دچار یه بیماریِ حادِ مغزی شدم... یه صداهایی تو سرم میاد

مثلا سر صبح پا میشم نماز بخونم، درحالیکه پلکهام هر کدوم یه من وزن پیدا کردن و از هم باز نمیشن و میرم سمت روشویی تا وضو بگیرم، یه موسیقی جلف مدام توی مغزم پلی میشه و یه بچه میخونه: "دکتر بُنم، یه پاستیل... خواستنی ام به چند دلیل!..." 

به همین سوی چراغ عین هر روز صبح، سر وضوم میخونه، سر نمازم میخونه، میام بخوابم باز میخونه! بچه یه دقیقه خفه شو بذار نمازمو بزنم به کمرم!

آخه چی از جون ما میخوای صداوسیما!؟ روانیمون کردی رفت، مرض مغزی گرفتیم! بس کن دیگه تبلیغات رو :/

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماچمالی

۰۳
اسفند


حالا باشه، دستامونو مدام با صابون میشوریم! تخم مرغم قشنگ میپزیم... سوپ خفاشم نمیخوریم!
ولی بگید با اینایی که تا آدمو میبینن میخوان سفت بغل کنن و سه تا ماچ متوالی بچسبونن به لپ طرف مقابل، چه کنیم؟؟!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نشسته بودیم دور هم، حرف انتخابات شد، شوهر‍ِ خواهرشوهر (که اصولا نود درصد حرفاش شوخیه) گفت: ما که جمعه میریم بادرود، هم رای میدیم، هم زیارت میکنیم، هم ناهار میخوریم، هم صد تومن پول میگیریم و میایم.

همه خندیدن، منم کلا نگرفتم منظورشو و به شوخی برداشت کردم...

تا اینکه دیروز آبجی مریم (که شوهرش کارمند یه شرکتِ خودروسازی خودروهای مطمئن و بی کیفیته) میگفت تو شرکتِ خودروسازی شون، ثبت نام میکردن برای رای، میبرن بادرود، چهارصد تومنم پول میدن! میگفت چهل نفر ثبت نام کردن که برن رای بدن! یعنی تو روزِ روشن اتوبوس پر میکنن میبرن!

حالا یهو دوزاریم افتاد که شوهرِ خواهرشوهر درمورد چی حرف میزد!



پ.ن۱: عطشِ خدمت به خلق الله بعضیا رو هلاک کرده، دیگه داره به هر دری میزنن که خودشونو فدای مردم کنن!
پ ن۲: اینکه کاندید ِ موردنظر چقدر پشتش گرمه که همه میدونن داره رای میخره و همچنان کار خودشو میکنه یه طرف قضیه ست، یه طرفِ قضیه هم اون نامسلمونایی هستن که بخاطر یه مشت ریال، دنیا و آخرت خودشونو میفروشن، کرسی های مجلس رو هم  با وجودِ نجسِ اینا به گند میکشن... 
پ ن۳: آدم میمونه اینا که اینجور دارن خرج میکنن برای رفتن به مجلس، قراره بعدا چقدر بخورن که اینهمه هزینه جبران بشه، تازه سودم بده! خدایا به تو پناه میبریم از مجلسِ فاسد
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اسباب کُشی

۳۰
بهمن

داریم وارد فازِ اسباب کشی میشیم

و من میمونم و یه عالمه فکر و خیال و یه عالمه اثاث (بخونید اتینا)

و پسربچه ای کنجکاو و بازیگوش که طبقِ ژنهایی که از داییش کش رفته، میخواد از هممممه چیز سردربیاره و طرزِ کار همه ی برقی های توی کابینت و اون اوفایی که تو کشوها قایم کردم رو خودش تنهایی کشف کنه!

و خواهری که پا به ماهه... و احتمالا به دوهفته نمیکشه که فارغ میشه پس چندان کمکی از دستش برنمیاد

و خواهر شاغلی که خودش یه وروجک داره هم قد علی!

و مادری که دستش درد میکنه...

و همسری که جمعه تا پاسی از شب پای صندوق رای نظارت میکنه و درروزهای عادی هم تا پنج بعد از ظهر سر کاره و نمیشه روی کمکش حسابی باز کرد...


پس دستمو باید بگیرم به زانوی خویشتن و بگم یاعلی مدد...



پ.ن: الان که این مطلبِ پیش نویس رو منتشر میکنم، پاسی از شب گذشته است... آبجی زهرا، علاوه بر حاملگی، سرما هم خورده و خانوادگی نیاز به یه پرستار دارن...
 مامان هم رفته باشگاه ورزشی، و حس دخترای چهارده ساله بهش دست داده و یه حرکت ناجور زده  و کمردرد هم گرفته... 
 ولی خدا تنهام نذاشت و آبجی بزرگه اومد کمکم و کلی از کارای آشپزخونه م پیش رفت... 
و یهو خدا یاسین (پسرِ داداش کارفرما) رو به دادم رسوند و تا ساعت دهِ شب، تونست علی رو مشغول کنه و من الان که دارم پست میذارم، جنازه ای بیش نیستم، ولی از فرط خستگی و فکر و خیال خواب به چشمم نمیاد! 
فعلا معلوم نیست کی اسباب رو میکشیم به اونور، ولی تا بریم، دیگه من حال و روز ندارم! فک کنم بقیه ی کارا دیگه دست خودمونو میبوسه...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حریمِ خصوصی

۲۸
بهمن

حضرت آقا رفیقِ نجارشو آورده خونه، تا درِ دوتا از باکس های حیاتی خونه رو قفل بزنه... باکسِ میزِ آرایش و باکسِ جالباسی

این دوتا باکس، گرچه در خونه های دیگه برای نگهداریِ کفش های گرون قیمت و کیفهای مجلسی استفاده میشن، ولی تو خونه ی ما تغییرِ کاربری دادن به نگهداریِ مدارکِ مهم و پوشه ی بایگانیِ فاکتورهای داداش کارفرما و کفش های دامادیِ حضرت آقا و عروسیِ من!

جالب اینجاس که ما فکر میکردیم این کمدها فضای امن و خصوصیه لابد! ولی اون دویست باری که علی همه ی مدارک رو از باکس ریخت بیرون و وسطش نشست به بازی، و اون صد باری که با کفش های باباش یهو وسط هال، روی فرشا ظاهر شد، و اون ده باری که گذرنامه هامونو تو کاسه آبگوشت پیدا کردیم، و اون یه باری که عکس شناسنامه ی منو کند و اومد نشونم داد و با ذوق گفت: آمّا (مامان)...و مجموعه ی این اتفاقا به ما ثابت کرد که با وجودِ این پسر، هیچ فضای امن و خصوصی وجود نداره، علی مردِ ناممکن هاست...

ولی اون اگه علیه، ماها مامان بابایِ علی هستیم، ما امروز، با زدن قفل به هردوتا باکس، همه ی توطئه ها رو خنثی کردیم...

و البته سه تا طبقه هم زدیم تو جالباسی، و اوشون رو هم تغییر کاربری دادیم به کتابخونه و من  که عاشقِ کتابخونه م، هربار میرم آینه رو باز میکنم و کلی ذوق میکنم از دیدن طبقه ها:)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی