غمگین بود. چند سالی می شد که به خاطر بچه داری و مشکلات خانه، شب قدر به دلش نچسبیده بود و نتوانسته بود توی مساجد محل و یا حتی پای تلویزیون، دعای جوشن بخواند. پیش خودش فکر می کرد سلب توفیقش کرده اند و شاید با دیدن من که با فراغ بال شب قدر هر سال را در بهترین مکان های شهر می گذراندم، حس غمگینی اش بیشتر می شد.
گفت : خوش به حالت... من که چهار پنج سالی میشه که نتونستم یه شب قدر درست و حسابی داشته باشم. نه دعایی، نه مسجدی، نه تضرعی ...
گفتم: اینطوری نگو. شاید شب قدر تو خیلی پر فیض تر از شب قدر امثال من باشه. اصلا تو می دونی اون سالی که من کربلا قسمتم شد، شب قدرش رو کجا گذروندم؟
شاید در جواب این سوال انتظار داشت بشنود حرم امام رضا (ع)، حرم حضرت معصومه (س) و یا شاید هم فکر می کرد بلیط هواپیما گرفته بودم برای عرش، و کنار ملائکه ی مقرب خدا شب قدرم را گذرانده ام!
گفت : نه، کجا بودی؟
گفتم: توی قطار!
آن هم قطار کوپه ای شش تخته! نکته ی منفی اش این بود که هم کوپه ای هایم یه سری خانم سانتال مانتال تهرانی بودند که گویا اعتقاد چندانی به شب زنده داری شب بیست وسوم ماه رمضان نداشتند!
فقط خانمی یزدی بینشان بود که سعی میکرد بقیه را متقاعد کند شب قدر اسم ها را خط می زنند! و خانم های تهرانی با تعجب مات و مبهوت نگاهش میکردند و می گفتند: خط می زنند!!! پس ما امشب نمی خوابیم که خط نزنند! و این جمله ی آخر را نه از روی غرض، که از روی سادگی می گفتند. انگار هنوز چنین چیزی به گوششان نخورده بود!
برای من که این سفر ناگهان - و به خاطر مردم آزار بودن سیستم گلستان و ثبت نکردن اسم من در لیست انتخاب واحد مقدماتی- تحمیل شده بود، انگار تلخ ترین و سنگین ترین سفر عمرم را پیش رو داشتم. پس با احتساب همه ی اینها، یک عدد مفاتیح کوچک را همسفر خود کردم و گوشی رادیودار داداش را به امانت گرفتم تا بلکه دعای جوشن را به طور مستقیم همراه رادیو بخوانم! غافل از این که در این کویر کور و پیر، امواج رادیو که هیچ، هیچ موج در به در شده ای پر نمی زند!!!
با دیدن این خانم یزدی، پیش خودمان گفتیم خب خدا را شکر، توی پایگاهمان تنها نیستیم. حتما الان همه با این حرف ها متحول شده اند و شروع می کنند به شب زنده داری و مهتابی کوپه هم تا صبح بیدار می ماند و خدا را چه دیدی!!! شاید صاحب نفسی به کوپه دعوت کردیم و قرآنی هم به طور دسته جمعی با حال و هوایی ملکوتی!!!! بر سر گرفتیم!
اما دیری نپایید که یکی یکی همسفرانم را افقی یافتم! نه تنها آن خانم های سانتال طهرانی! که حتی آن خانم یزدی هم از تیم مان خداحافظی کرد و به جمع هم سنگرانش پیوست و بدتر از همه این که مهتابی کوپه را هم خاموش کردند !!! ما هم که خود را بی یار و یاور حس کردیم، با دلی مغموم و شکسته، از کوپه زدیم بیرون. زنده باد رستوران !
و من سرخوشانه، با مفاتیحی در دست، به سمت رستوران حرکت کردم تا بلکه حداقل جوشن کبیرم را خوانده باشم. توی رستوران هم هیچکس نبود، همچون شهر ارواح - حداقل خوبی اش این بود که مهمانداران قطار بودند و امنیتش برقرار بود- نشستم و مفاتیح را باز کردم.
شاید بیش از نیمی از دعا را خوانده بودم که متوجه رفت و آمدهای پسران جوانی به انتهای رستوران شدم. یک آن سنگینی حضورهایی را حس کردم و فکر کردم ماندنم در اینجا شاید درست نباشد. پس تا انتهای دعا تخته گاز رفتم و نفهمانه!! دعا را تمام کردم و از رستوران پریدم بیرون. حس ششمم دروغ نگفته بود. دو پسر توی راهرو ایستاده بودند و وقتی من از کنارشان گذشتم، یکیشان صدا زد: ببخشید خانم! شما توی رستوران نشسته بودید؟! شنیدن این صدا همانا و افزایش سرعت اینجانب تا حد بنز شش در مدل 2014 همانا! آنقدر سراسیمه خودم را به کوپه رسانده بودم که اصلا احساس نکردم چطور حدود 7-8 واگن را گذرانده ام!
وارد کوپه که شدم، دیدم خانمها دارند خواب هفت پادشاه را می بینند! خودم را انداختم روی تخت و از این همه بدشانسی به خودم فحش و لعنت فرستادم. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا درست همین امشب که یک شب است در سال! من باید توی همچین موقعیتی گیر کنم. حتم دارم خدا بنا دارد امسال کوفت هم توی کاسه ی ما نگذارد. دلم بدجور شکست.
پیش خودم گفتم حالا که هیچ راهی برای سر گرفتن قرآن - به دلیل افقی بودن بنده در تخت- نیست، حداقل زیارت عاشورایی بخوانیم. پس با دلی تکه پاره، با نور موبایل! به صورت خوابیده روی تخت دوم! عاشورایم را خواندم و چون مفری برای خود ندیدم، خواب را بر بیداری ترجیح دادم. پس بقیه ی شب قدرم را نیز به باد فنا دادم.
در نگاه خودم، این شب قدر، از هزارتا شب معمولی که حتی بی بسم الله به سر شود، بی قدرتر و بی مایه تر بود. اما گویا در نظر خدا قصه جور دیگری بود. همان سال بود که کربلایمان را نوشتند و سرفرازمان کردند. در حقیقت آنچه که خدای شب قدر خریدارش بود، همان دل شکسته ی لوله پوله ی درب داغون ِ بی ادعا بود که به لطف خدا نصیبمان کرده بودند.
خنده ای روی لبش نشست.
گفت: جدی؟ توی قطار؟
گفتم: دل که شکسته باشد، می خرندش، چه توی قطار با آن وضع کذایی، چه توی حرم امام رضا (ع)، و چه حتی وسط بیابان.
بی خود نیست که می گویند خدا کارهاش به آدمیزاد نرفته !!!