ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

MP3 شدن زیر پای عاشقانش (قسمت سوم)

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ق.ظ

ادامه ی قسمت دوم : 


پس از زیارت و نماز صبح، برای بیرون آمدن از حرم، چاره ای نبود جز اینکه همان هفت خان که رفته بودیم را باز گردیم! پس چادرها را به کمر بستیم و خودمان را میان انبوووووووه جمعیت انداختیم و همچون گدازه های آتشفشانی از دهانه ی در مرقد پرت شدیم بیرون. 


صحنه ی پنجم:

مکان: وسط هوا و زمین 

زمان: بعد از نماز صبح

حالا باید دنبال محل استقرار و سخنرانی حضرت آقا می گشتیم. پس دوباره رفتیم و رفتیم و رفتیم.... خادم که آن اطراف پیدا نمیشد!! پس طبیعتاً برای پیدا کردن مسیر، ناگزیر، باید از چند نفر با لباس نظامی سوال می کردیم که هر کدام به سمتی حواله مان دادند. اولی: برید جلو سمت راست، دومی: برید جلو سمت چپ، سومی: برید چپ و سپس بالا!! کم کم داشتیم دچار پلورالیزم جغرافیایی می شدیم ولی لطف خدا به دادمان رسید و حکماً هوش و زکاوت جغرافیاییمان در حد بنز بود که توانستیم مسیر اصلی را از میان ایـــــــــــنهمه آدرس ِ درست!!! تشخیص بدهیم. 


به بازرسی ورودی سخنرانی که رسیدیم، هنوز بازرس ها مشغول کار نشده بودند. نیم ساعتی طول کشید تا تفتیش را شروع کنند و ما اولین کسان و کیفهایمان اولین کیفهایی بود که رسیده بودند به محل تفتیش!!! و این در نوع خودش برای ما فتح اورستی محسوب می شد!!!! برای ما که همیشه از آخر، اول بودیم!


مشکلی که در این خان برای ما سه تن پیش آمد ( و شاید هم فقط برای من پیش آمد!) گرسنگی بیش از حد ِ حاکم بر فضا بود. به طوری که من!!! من ِ ساکت ِ سر به زیر ِ نجیب ِ کم خوراک ِ .... (بقیه اش را خودتان اضافه کنید!) شروع کردم به غر زدن سر دوستان که: تا تفتیش شروع نشده بشینیم صبحونه مان را بخوریم!!! و هر بار با سرزنش و مخالفت رفقا مواجه شدم که گفتند: صبر کن شکمو! بریم داخل می خوریم. پس ناگزیر صبر کردیم... 


ماشین گیت روشن شد و چون از صحت و سلامت ما و کیفهایمان اطمینان یافتند، همچون کش تنبانی رهایمان کردند و ما بودیم که از فرط خوشی به در و دیوار می خوردیم و نمی دانستیم میان این حسینیه ی بزرگ و خالی کجا جولان دهیم!!! سه نفری مثل مرغ باغ ملکوت، دنبال محل ایستادن آقا گشتیم و بشکن زنان و هلهله کنان دویدیم به سمت نزدیک ترین مکان به حضرت آقا. شیرینی این زود رسیدن، طبعاً تلخی دیر رسیدن و ندیدن آقا را در سفر قبلیمان به بیت رهبری زدود و کاممان را خوشحال کرد. 


صحنه ی ششم:

مکان: محل سخنرانی حضرت آقا

زمان: ساعت 4.5 صبح

حالا ساعت 4.5 صبح بود و شاید ما بیستمین نفراتی بودیم که وارد حسینیه می شدیم. پس بی درنگ نان و پنیر و خیار و گوجه های پرتابی را از کیف بیرون کشیده و با لحاظ کردن توصیه های داخل اتوبوس مبنی بر اینکه هنگام طبخ غذا دست های خود را بشویید، دستکش نایلونی به دست کرده و مشغول طبخ ساندویچ شدیم. و انصافاً با آن همه سرخوشی که ما در آن لحظه داشتیم، کلوخ هم برایمان طعم چلوکباب می داد! 


کم کم به جمعیتمان افزوده می شد و چیزی که در این بین جالب به نظر می آمد حضور چشمگیر جوانان در دیدار بود. جوانانی که با شور و هیجان فقط به عشق دیدن رهبری از راه های دور و نزدیک، از قزوین، شمال، تبریز، بوشهر ، شیراز و از سر تاسر کشور خودشان را به مراسم رسانده و رنج ِ این سفر را تحمل کرده بودند و اینجا بود که ما باد کله مان خالی می شد و می دیدیم همچین هنری هم نکرده ایم که از کاشان -با سه ساعت فاصله- گلوله کرده ایم و آمده ایم و انصافاً شور و امیدی که در چشم های جوان ها بود، اجازه ی خستگی به کسی نمی داد.


 و جالب این است که جوانان از هر تیپ و شکلی در مراسم حضور داشتند. نه تنها دخترهای چادری و محجبه و پسرهای ریشو و سوالی!! که حتی کسانی که فکرش را نمی کردی این ها هم "مراسم بیا" باشند. از جمله چهار پنج تا پسر "به تمام معنا سوسول" و شاید هم از آن فراتر "فوفول!" که مدل موهایشان هر کدام یک روز کامل از آدم وقت می گرفت! دسته ای از موها به سمت شرق، طره ای به سمت جنوب غربی و تاری دیگر در محور z ها در گردش بود! اما این مسیر و این خستگی را به عشق امام راحل و رهبر عزیزمان به جان و دل خریده بودند.


تصمیم گرفتیم شل وشید بنشینیم. (شل و شید در زبان کاشانی به معنی پخش و پهن و با فاصله) اما دیری نپایید که همه ی شلی ها و شیدی ها با کسانی پر شد که مشتاق بودند جمال آقا را از نزدیک تر ببینند. گرچه از این فاصله جز کلیتی از جمال آقا پیدا نبود. ولی همین نزدیک تر شدن به حضورش حس خوبی به آدم می داد. پس فضای نشستنمان MP3 تر و MP3 تر شد. تا اینکه پس از گذشت یکی دو ساعت حقیقتاً فرش هم از بین افراد نشسته، پیدا نبود، اما عجیب این که از تقاضا برای جلوتر آمدن کاسته نمی شد! ناگاه چشمت می افتاد به پیرزنی که خودش را می انداخت وسط جمعیت و با نگاهی فضاهای نسبتاً خالی تر را رصد می کرد و به طور کاملاً ناگهانی و ضربتی، خودش را پرت می کرد روی پای کسی!!

 از جمله کسانی که از این فیض محروم نماند، حوریه بود! وی که اولش فکر می کرد با سکوت و جا به جا نشدنش، پیرزن از رو می رود، خیلی زود به اشتباهش پی برد و فهمید با داد زدن هم طرف اندک تکانی که به خود نمی دهد هیچ!!! به روی مبارک هم نمی آورد که دارد پای بیچاره ای را له می کند!!!! به قول یزدی ها طرف حسابی تن خود سر داده و گوشش را به نشنیدن زد و این جاست که شاعر می فرماید: 

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من         آنچه البته به جایی نرسد فریاد است!!


تا زمانی که جمعیت پر نشده بود، با ورود فردی جدید، همه سوت زنان، نگاهشان را به کفترهای آسمان می دادند و جوری وانمود می کردند که انگار ما تو را ندیده ایم تا نکند که تیر ِ ترکش ِ این تازه واردان پر کسی را بگیرد، رفته رفته اما، صدای همه حضار درآمد. و من که تجربه ی دیدار رهبری را به لطف خدا در روز اول عید در حرم امام رضا (ع) پیدا کرده بودم، پوزخند زنان در دل می گفتم: بگذارید رهبری تشریف بیاورد!!! آن وقت است که به همین جای MP3 تان حسرت می خورید! 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی 


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۳/۲۹
  • ۷۰۸ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مرقد امام

خاطره

14 خرداد

سفر

نظرات (۷)

اشرف سفر نامت رو کردی مثل سریال دونگی  جون ما رو به لب میرسونی هفته ای یه قسمت به خوردمون میدی همش رو یه جا بذار دیگه(حرص خوردن) 
پاسخ:
آخه فامیل جونم!! ما میایم یه جا می نویسیم، می گن چقدر حرف زدی! حوصله نداشتیم بخونیم! میایم چندجا بنویسیم، شوما میگی دونگی نوشتی! من چیکار بنمایم آخر؟؟؟!!!! (شکلک فریاد از دست رفقا)
سلام
خیلی خوب مینویسی اشرف جان
منتظر ادامه ماجرا هستیم... دیگه رسیدیم به اوج قصه ;-)
پاسخ:
سلام عزیزدل
ممنون از لطفت
آره اینجاها دیگه اوجش بود!
فکر کردی دیدن رخ یار الکیه ؟
تو بیت بودین آیا ؟
پاسخ:
نه، خدایی همه ی سختی ها رو هم می دونستیم و باز دل به سفر زدیم
تو مرقد امام. قسمت های اول و دوم رو بخونید، از اول نوشتم
خوش به حالت من که یکبارهم قسمتم نشده برم دیدار رهبری...(شکلک آه و افسوس، حسادت و غبطه و از این حرفا...)
پاسخ:
ان شالله که به زودی قسمتت بشه با آقای سوالیت مشرف بشی (شکلک نیش باز کردن) 
  • فامیل دور
  • من سالها پیش سال اول دانشگام توی ورزشگاه امام علی دانشگاه به دیدار آقا نائل شدیم اون روز برا من خاطره خیلی ماندگاری شد از ایستگاه های صلواتی مسیر دقیقا از ورودی خوابگاه تا نزدیک ورزشگاه  اون بازرسی کذایی و البته لذت بخش از همه مهم تر دیدار آقا از فاصله چند متری من دقیقا روبه روی دوربین نشسته بودم شب وقتی تلوزیون دیدار رو نشون میداد هر موقع دوربین مرو نشون میداد چنان باز وحشی به طرف تلوزیون میرفتم تا به دیگرون ثابت کنم منم بودم البته آخر دیدار به خاطر عدم عاقبت اندیشی مسئولان وقرار دادن جا کفشی ها در مسیر نا مناسب کفشمون هم گم شد و عاقبت در میان انبوهی از گل و لای بیچاره رو پیدا کردیم  
    پاسخ:
    فامیل دوووووور!! نگو که حسرت یک سال دیرتر رسیدن به دانشگاه واسه از دست دادن اون دیدار قشنگ هنوز تو دلمه!!! هم خاکسپاری شهدای گمنام، هم دیدار رهبری تو دانشگاه یزد. 

  • بیداربیقرار
  • سلام 
    یاد همین فروردین امسال افتادم اقا اومده بود آبادان منم اونجا بودم 
    نوشته هات رو که میخوندم کمرم تیر میکشید یاد پرس شدن بین داربست ها افتادم دفعه اولم بود تجربه نداشتم  :( ولی ارزشش رو داشت کاش یبار دیگه قسمتم بشه 
    پاسخ:
    سلام. ممنون از لطفت
    من با این که دفعات پیش مدتهای مدیدی تو کوچه ی بیت گیر کرده بودم و حتی وسط آسفالتای خیابون خوابم برده بود و به دیدار رهبری نرسیده بودم، این دفعه با شوقی دو برابر رفتم برا مراسم. پرس شدناشم دنیاییه واسه خودش
  • مدیون زهرا سلام الله علیها
  • سیدجونم...جالب می نویسی آدم می خواد تا آخرش بخونه...این وسطا لهجه یزدی و کاشانی ...

    یعنی بگم که:

    پاشما خیلی خشه...

     

    پاسخ:
    فدات رفیق گلم. چشمات قشنگ می خونه :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی