پنجشنبه سوری ...
پارسال دقیقا به روایتی همین امروز بود. چهارشنبه سوری! و به روایت دیگر فردا بود... که می شود پنجشنبه سوری (به قول دوستی سوری روی تاریخ عروسی ما می چرخد، مثلا اگر سال دیگر 26 اسفند بیفتد جمعه، می شود جمعه سوری!)
من در لباس عروس و حضرت آقا در لباس دامادی...
و من چقدر قربان صدقه ی قد و بالایش رفتم توی آن لباس (که از قضا به خاطر چاقی مفرط دوران عقد، مجبور شده بود بدهد مغازه دار درزهایش را کمی گشادتر کند!)
26 اسفند 94
و ما با یک دنیا امید و آرزو و یک عالمه عشق، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. و این هدیه ی زیبا را در زیارت اربعین حضرت اباعبدالله (علیه السلام) از مولایمان گرفته بودیم. (چرا که اصلا شرایط تشکیل زندگی را نداشتیم و اگر نبود لطف آقا، شاید حالاحالاها توی دوران نه چندان شیرین عقد به سر می بردیم!)
و چه روز قشنگی بود. روز استرس های شیرین...
استرس این که نکند دیر از آتلیه به مراسم برسیم! نکند آرایشم خراب شود... نکند میوه یا شام کم بیاید! و هزاران نکند دیگر ...
و انصافا فقط من از این استرسها داشتم که حضرت آقای ما کلا از آن ریلکس های عالم است که توپخانه هم آرامش خیالش را به هم نمی زند! و همین آرامشش همیشه وسط خطرناک ترین و سخت ترین لحظات زندگی دستم را گرفته و مرا آرام کرده است...
و اینگونه بود که چهارشنبه سوری از آن تاریخ های دوست داشتنی و به یاد ماندنی زندگی ما شد... الحمدلله
پ.ن1: داشتم از بغل درمانگاه رد میشدم، که ناگهان مرا گرفتند و دست و پایم را بستند و واکسن کزازم زدند!!! حالا وسط این خانه تکانی های ضروری عید، دستمان از بازو شل است و دردناک... از قضا عادت حضرت آقایمان این است که موقع حرف زدن،برای تفهیم هرچه بهتر منظورش، دستهای بزرگ و مردانه اش را (حدود دوبرابر دست های من!) بکوبد به بازوی مجروح ما تا بهتر حالی مان شود... و هر بار صدای آخ ما گوش فلک را کر کند!
پ.ن 2: برای فردا تدارک پیتزا دیده ام. این بار برعکس همیشه پیتزا گوشت و قارچ ! و یکی از سررسیدهای خوشگل داداش کارفرما را کش رفته ام که به همراه یک ست لباس زیر مردانه (از آن گرانها خوبا خارجیا!) به حضرت آقا هدیه اش کنم.
پ.ن3: از آنجا که حضرت آقای ما از آن حضرات است که باید به زور برایش لباس خرید، این بار نیز با تهدید و ارعاب شدیدی که از جانب من بدیشان رسید، مجبورش کردم سر موتور را کج کند و برویم پاساژ بووووووق برای خرید پیراهن!
یعنی راضی کردن حضرت آقا برای خرید لباس، انرژیی معادل انرژی لازم برای پرتاب ماهواره ی امید به فضا را از من می گیرد... دست آخر هم یک پیراهن 65 تومانی خرید و تا همین امروز صبح (یعنی چیزی معادل دو روز و نصفی) داشت خودش را مذمت میکرد که چرا پیراهن به این گرانی خریده!!! (خدایا صاعقه ای بفرست تا مرا ببلعد :(( )
- ۱۷ نظر
- ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۷