ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

آناناسی

۲۹
مهر

سوء تفاهم ینی اینکه 

تو می شنوی اَمپَر آناناسی


ولی در واقع اون داره میگه دفتر نقاشی!



پ‌ن۱: دیروز ششمین سالگرد ازدواجمون بود، و من به جای اینکه کادو بخرم، کیک بپزم، ناهار خوب درست کنم و یه جشن کوچولو بگیرم، فقط تونستم تا ظهر بخوابم، و از سردرد ناشی از سرماخوردگی حتی یه آبگوشت هم نپزم و به تن ماهی بسنده کنم! کادو هم که وقتی یه تیشرت آستین دار باشه ۳۵۰ هزارتومن، پیشکش! تنها کاری که کردیم این بود که بهم تبریک گفتیم والسلام!


پ.ن۲:یکی از اساتید دانشگاه یزد، دراثر بیماری کرونا فوت کرده. اگه حال دارید یه فاتحه نثار روحشون کنید🌹

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در حال حاضر پسرک به سنی رسیده که مدام سوال میکنه

سوالهای رگباری و سلسله وار 


مثلا داریم قصه حسنی رو میگیم:

-خلاصه! حسنی به هرکی گفت بیا بازی کنیم، هیچکس باهاش بازی نمیکرد. 

-چرا هیچکس باهاش بازی نَهَرد (یعنی نکرد)

-چون تمیز نبود

- حَرا (چرا) تمیز نبود؟

-چون حموم نمی رفت

-حَرا حموم نمیرفت؟ 

-چون آب میرفت تو چشمش گریه میکرد.

-حَرا اِریه (گریه) میحَرد؟ 

-به خاطر اینکه کله بابای صدام!!

-حَرا لَله بابای صدام؟

-:||||||||||||||||||||

و این داستان ادامه دارد!!!!


یا مثلا صبح پاشده میبینه یه نور تابیده روی فرش.

-مامان این چیه؟

-این نوره

-نور چیه؟

-نور اینه

-مامانش کو؟

-مامانش خورشیدخانمه

-خورشید خانم کدومه؟؟

-همونه که تو آسمونه

-آسمون چیه؟

-کله بابای صدامه :||||||


یا مثلا گاهی وقتا یه سوالایی میکنه که هیچ جوابی نداره!!

مثلا خاله براش کتاب خریده.

میپرسه: 

چی چی خاله برام خریده اینو؟؟؟!!!! 


اصلا آدم نمیفهمه کجای قضیه براش مبهمه که جوابشو بده!!! اصلا فعلش کجاس؟ فاعلش کیه؟ 


خلاصه این روزا سرگرم بازپرسی های جناب کاراگاه هستیم! خدا عاقبتمونو بخیر کنه



پ.ن: همین الان که اینو دارم مینویسم، زیرلب از کاراش یه لبخندی میزنم. میاد میپرسه حَرا خندیدی؟ به چی میخندی؟؟؟!!! 

یعنی ما جرات نداریم تو این خونه بخندیم :|||||



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مشغول

۲۱
مهر
استاد همیشه میگفت برید به سمت دنیا، منتها شُل شُل برید

شُل شُل رفتن یعنی با پاتون برید، با قلبتون نرید. 
قلبتون رو بذارید اسیر آخرت باشه حتی اگه تنتون اسیر دنیا شد. 

الان به شدت به اون نظریه محتاجم
به اینکه قلبم مشغول به آخرت باشه
ولی نیست...
قلبم مشغول به اینه که چطوری کارم رو توسعه بدم، چطوری فروشم بیشتر باشه، چطوری فالوورام برن بالا!!!

نمیدونم آقایون تو برخورد با طلب دنیا کردن و بهش مشغول نشدن، چطوری تعادل ایجاد میکنن
مطلب زیاد شنیدم ازینکه کسب روزی حلال خودش بخشی از دینداریه. ولی این اسارت فکر رو چیکار میکنید؟ 

اینکه انقدر فکرت درگیر کار و زندگی میشه که حتی مدتهاست یه آیه از قرآن رو نمیخونی، جز همون سوره واقعه که اونم به نیت افزایش رزق میخونی!!

فعلا در مرحله ای هستم که مثل آهو توی گل گیر کردم تو این برزخ و در نمیام :|



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

این خاطره رو پارسال بعد از سفر اربعینم توی همین وبلاگ نوشتم. 

الان به مناسبت چالش خوبی که جناب میرزامهدی راه انداختن، بازنشرش میکنم، نه به امید جایزه، بلکه به این امید که ما هم به قول میرزا، دیگ حلیم اباعبدالله رو همی زده باشیم!


و اما خاطره:

....

با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی شهر مهران، به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم «د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین... عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای «د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای محشر، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین تکون حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم... و نداشتم...



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:«فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت... وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بالاخره یه روز ملیحه از پله های ورودی خونمون پرید پایین و در حالی که مثل همیشه میگفت: «اشرف! خونتون بوی گاز میاد» وارد خونه شد. 

گفتم ملیح! تو هردفعه که میای تو همینو میگی، اگه واقعا بوی گاز بود ما تا حالا مرده بودیم! 

هنوز دستگیره در توی دستش بود که گفت از فرمانداری میام و خبر از برگزاری نمایشگاه مشاغل خانگی خانم ها داد و پیشنهاد داد که منم برم تو نمایشگاه یه غرفه بگیرم


رفتم فرمونداری، و پس از اینکه سرباز دم در بهم گفت ماسک نداری نمیتونی بری تو، و پلیس مافوقش گفت اسم و شماره ش رو بگیر من برم براش ماسک بیارم!!! (اولش فکر کردم برای دادن ماسک باید شماره مراجعین رو بگیرن :)) ) رفتم پیش خانمی که سمتش امور بانوان بود.

گفتم من یه غرفه میخوام

گفت کارت چیه؟

گفتم روسری

گفت نمیشه

گفتم چرا

گفت باید کار تولیدی داشته باشی. ما نمایشگاهمون برای صنایع دستی خانماست

و منم در یک لحظه به ذهنم رسید که بگم: خب من هدف اصلیم تولیده. منتها الان امکاناتش رو ندارم.

گفت تولید چی؟

گفتم نقاشی روی پارچه :| (دقیقا یک بار هم رنگهای پارچه رو از نزدیک ندیده بودم و در عمر گرانبهام قلممو روی پارچه نبرده بودم) 

گفت خوبه. پس توی غرفه عفاف و حجاب مشغول میشی. روسری هاتم بیار :)

و من یک هفته تمام مثل اسب دویدم و بخاطر این نمایشگاه، وارد رسته ی جدیدی از هنر شدم :))  (مدیونید اگه برید به فالوورام بگید)

و بعد از اینکه کلی فیلم دانلود کردم و سرچ کردم، تازه فهمیدم خواهرشوهرم نقاشی روی پارچه بلده! 

خلاصه پنجشنبه ای که گذشت، نمایشگاه برگزار شد. و قراره دوتا پنجشنبه دیگه هم برگزار بشه. و برای بقیه پنجشنبه ها هم فعلا تصمیمی گرفته نشده.

و من برای هفته ی اول، یه روسری، یه جوراب رنگ کاری شده، سه تا طلق روسری، سه تا گیره روسری و یک عدد ماسک!! و حدود چهل تا کارت ویزیت فروختم. (فروشم در نوع خودم بی نظیر بود!)


کم کم میام و از چالش هایی که با هم غرفه ایِ خودخواه و خودشیفته ام داشتم میگم. و بهتون ثابت میکنم که من یه حسینی هستم و حسینی ها هیچوقت در طول تاریخ زیر بار ظلمِ ظالم نرفتن!

فعلا توکلمون به خداست برای هفته های بعد. دعامون کنید که خیلی نیازمندیم.



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی