MP3 شدن زیر پای عاشقانش (قسمت دوم)
صحنه ی سوم:
مکان: بهشت زهرا (س) پارکینگ استان اصفهان
زمان: ساعت 3 نصفه شب
مسیر پارکینگ استان اصفهان تا مرقد مسیری بس مخوف و تاریک بود -خصوصاً که وسط قبرهای بهشت زهرا پایینمان انداختند!- و در گوشه و کنار، علاوه بر دسته آدم هایی که به سرعت از کنارت می گذشتند، گاهی کسانی را می دیدی که بین ماشین ها روی آسفالت خیابان زیرانداز انداخته اند و خوابیده اند، بی ترسی از سوسکی، عقربی، یا حتی ارواح سرگردان مرده های بهشت زهرا !! گاهی هم گربه ای از زیر ماشین ها می پرید وسط خیابان و ابراز وجودی می کرد و بعد مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت! و این ها همه جزئی از ستاد استقبال بود!
پس از پیمودن مسیری طولانی، به داربستی برخورد کردیم که از دور چشمک می زد و سعی می کرد با زبان بی زبانی حالیمان کند له شدن ها دارد شروع می شود. هروقت به ایست بازرسی (چه در مرقد امام، چه در بیت رهبری، چه در حرم امام رضا (ع) ) می رسم، ناخودآگاه یاد و خاطره ی تفتیش های کربلا و نجف برایم زنده می شود. یادش بخیر. وسط کوچه ی خدا ایست تفتیش می گذاشتند، آن هم چه تفتیشی!!!!! مسلمان نشنود کافر نبیند!!! فقط مانده بود توی حلقومت و لای دندان هایت را بگردند تا نکند بمبی لایشان مخفی کرده باشی!!! به عبارة اُخری، تفتیش های مرقد امام، پیشش نوازشی بیش نیست!!!)
خواستیم مثلاً "کاشونی بازی" در بیاوریم و زودتر از گیت رد شویم، که ناگهان با چشم غره های بازرسی مواجه شدیم که اشاره می کرد: "گوشی هایتان را تحویل دهید!!" همچون بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفتیم. تا فردا بدون گوشی؟؟؟ پس پیامکی به آبجی زهرا دادم و از جریان مطلعش کردم!(ساعت 3.5 نصفه شب!)
و ْآنگاه بود که چشمها دوان دوان به دنبال اتوبوس های تحویل گوشی به راه افتاد! دویدیم و دویدیم به سمت اتوبوسها. اتوبوس اول: کارتمان تمام شده. اتوبوس دوم: جا نداریم. اتوبوس سوم: صبر کنید الان کارت می رسد. و ما مستاصل و گوشیدار، دست از طلب نداشتیم تا اینکه اتوبوسی پیدا شد و گوشی ها را تحویل گرفت. حالا نوبت آن صف طویـــــــــــــــــــــل بود که پیچ داربست هایش بدجوری کمر زوار را نوازش می کرد!!
با هر زجری بود، از لابلای جمعیت ایستگاه تفتیش هم گذشتیم. حالا سه نفرمان (مثل پت و مت و لابد عضو سوم: کت!) دنبال در ورودی حرم می گشتیم. و باز هم .... وای خدا!! دوباره تفتیش. و این خان دوم بود که می گذراندیم. و چون برای دوستان محرز شد که ما نه بمب داریم، نه چاقو، نه گوشی و نه از اعضای گروه داعش هستیم و نه قصد اخلال در مراسم را داریم!!! ما را به مرقد راه دادند.
صحنه چهارم:
مکان: دم در مرقد
زمان: نزدیکی های اذان صبح
دم در مرقد از دور انگار صحرای محشری بود و مردم "کالفراش المبثوث" هجمه کنان، دچار شک و بی رنگی شده بودند و معلوم نبود می روند داخل یا می آیند بیرون!! فقط سیاهی از دور به چشم می خورد که گواهی می داد هیچ نظمی در کار نخواهد بود. و اینجا هر آن کس که زور بازو داشته باشد، پیروز میدان است. پس ما هم بی خیال تمدن و کلاس، خودمان را چپاندیم توی جمعیت. وسط جمعیت انگار که مردم ناخواسته به افتخار تیم ملی موج مکزیکی می رفتند! پس ما هم همراه جماعت شدیم و بی هیچ اراده ای ملی پوشان عزیزمان را تشویق کردیم!
ولی ای کاش همه چیز به همین موج ختم می شد! وارد جمعیت که شدیم دیدیم انگار هیچ مرز و حائلی بین زن و مرد وجود ندارد! درست مثل بیت الله الحرام. فقط کافی بود قبلش نماز نسا می خواندی که مشکلی از جانب اختلاط محرم و نامحرم پیش نیاید!!! و تا کنار ضریح حضرت امام، وضع به همین منوال گذشت... و جالبتر این که هیــــــــــچ خادمی در آن اطراف یافت نمی شد که مردم را منظم کند، جز یک خادم که بر بالای سکویی ایستاده بود و فقط آدرس اشتباه می داد!!!
( جا دارد از همین تریبون، از جناب آقای سید حسن خمینی، تولیت محترم مرقد مطهر امام، کمال تچکر و سپاسگزاری را به عمل بیاورم، به خاطر ایـــــــــــــنهمه نظم و رعایت شئون اسلامی در حرم !! واقعاً دمتان دمادم...)
ادامه ی داستان در قسمت بعدی
- ۹۳/۰۳/۲۴
- ۸۹۴ نمایش
با مطلبی در مورد غرور ایرانی به روزیم
منتظر شما و نظرات زیباتون
یا علی مدد
التماس دعای فرج و شهادت