ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)
این سومین سالگرد قمری ازدواج ما بود. 25 ذی الحجه، روز نزول آیه ی هل اتی... و این انتخابِ مناسبت، داستانی دارد میان ما!!
به مناسبت همین اتفاقِ مبارک (که من و حضرت آقا، عین هرسال را روزشمار کرده ایم "که الان ما چه میکردیم و شما چه میکردید") خواستم اتفاقات کلی آن روزها را مکتوب کنم.
نمی دانم چرا هنوز بعد از سه سال، وقتی یاد اتفاقات آن روزها می افتم ناخودآگاه لبخند میزنم (و گاهی به خنده می افتم) و آنقدر برایم شیرین و دلنشین است که گاهی برای طیب خاطرم، تعمدا خاطراتش را یادآوری میکنم :)
ماجرای اولین قرار ما برمیگردد به روز عرفه!
روز عرفه ی سال 93 بود که مادر و دوتا خواهرش آمدند خانه ی ما. برای دیدن من. و من آن روز، دعای عرفه را در دانشگاه خوانده بودم و بدو بدو وسط دعا آمده بودم خانه.
آبجی زهرا چند بار توصیه کرده بود: "خیلی توی دعا گریه نکنی ها! چشمات عین وزغ میشه اینا نمیپسندنت!" و این از لطف بی بدیل آبجی زهرا به من است که به موجود به این نازنینی تشبیهم می کند و اینقدر تحویلم میگیرد!
حکماً چشمهایم شبیه وزغ نشده بوده که مادر و خواهرانش پسندیدند و آخر شب زنگ زدند که فردا با گل پسرشان تشریف بیاورند.
سابقه ی آشنایی ما و گل پسر، می رسید به راه پله های خانه شان. وقتی که روز اربعین خانه شان هیئت بود و او منتظر رسیدن غذا از زیر زمین، ایستاده بود جلوی در، و انقدر گیج و منگ غذا دادن بود که اصلا به ما کوچکترین التفاتی هم نکرد!
و من و ملیحه (رفیقم) بودیم که موقع رفتن، یک نظر حلال بهش انداختیم و ملیحه بود که سقلمه ای به من کوبید و با جدیت گفت: ام شهر آشوب! این پسره رو تورش کن! و من با خنده گفتم نه این به درد نمیخوره! خیلی قدش بلنده !! (ملیحه عادت مالوفش این بود که هرکس را موقر می یافت ناگهان به شوخی هم که شده، فکر تور کردن به سرش می زد. گرچه خودش هم میدانست نه من اهل تور کردنم و نه او!!!)
و سابقه ی آشنایی دورتر ما، میرسید به رفاقتش با شوهرِ آبجی زهرا. و من فقط گاهی فامیلیش را بین حرفهای آبجی شنیده بودم. و فقط میدانستم که هنرمند است.
و فردای آن روز، یعنی روز عید قربان، بعد از نماز عید، گل پسر همراه با خانواده تشریف آوردند منزل ما.
و ما آن روز کله پزان داشتیم. (دوتا کله ی مفتکی به خانواده ی ما رسیده بود. یکی از جانب داداشْ کارفرما "داداشی که از قضا کارفرما هم هست!!"، و یکی از جانب ننه ی خدابیامرز..."کجایی ننه؟ دلتنگتم") و مامان هردو کله را بار گذاشته بود تا بلکه برای ناهار دلی از عزا در بیاوریم! و همه ی خواهر و برادرها را هم دعوت کرده بود برای صرف کله پاچه ی محترم... کله پزان وسط خواستگاری!!!
و من آن روز دقیقا یادم نمی آید به گل پسر چه گفتم و چه شنفتم!!! (شاید همه ی هوش و حواسم پیش کله پاچه بود!) ولی خوووب یادم می آید که سر خواستگارِ قبلی که خیلی پرروبازی در آورده بود و من بدجور زده بودم توی پرش، اصلا دل خوشی از پسرها نداشتم. و میخواستم سر به تن هیچکدامشون نباشد! و یادم می آید که نیمچه قصدی هم داشتم برای گرفتن حال این گل پسر مودب و موقر! (که از قضا قیافه ی بانمک و دوست داشتنی هم داشت)
ولی وقتی صحبت هایمان تمام شد (و گویا من خیلی تند رفته بودم و خیلی مواضع خشن گرفته بودم) به این نتیجه رسیدم که این یکی با قبلی خیلی فرق می کند. و تصمیم گرفتم بیشتر بهش فکر کنم.
و گل پسر خیلی مرام گذاشت که با اینهمه موضع گیری من، بازهم قضاوت زودهنگامی درمورد نکرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر با من صحبت کند شاید هردومان به شناخت کاملتری برسیم. (و همین قضاوت نکردن یکی از وجوه افتراق او بود با پسرهایی که تا حالا دیده بودم)
این داستان ادامه دارد...
- ۹۶/۰۶/۲۶
- ۷۵۲ نمایش