ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟


از همه ی جامعه های مجازی دل زده ام

از پیامهای تکراری، حرف های صدمن یک غاز، جوک های بی محتوا ، عکس ها و فیلم های مسخره، از پرسه زدن های بی هدف توی پروفایل این و آن...

از سعی در بازی "خودخاص پنداری" و جنبش "به ارواح جدش نیستی در حدش" و یا "قرار گرفتن در معرض انگ هویج و سیب زمینی و باقالی و ... !!!" حوصله ام سر می رود.

از وقت گذراندن و هیچ میوه ای برداشتن نکردن خسته می شوم. دلم می خواهد وقتی که می گذارم و یا پولی که صرف کاری می کنم، حداقل به درد دنیایی یا آخرتی بخورد. من دلم با این بازی ها آرام نمی گیرد...

تلگرام، لاین، واتساپ، کلوب، وایبر، و ... هیچ کدام آن چیزی نیست که دلم بخواهد، که آرامم کند یا رشدم دهد، از همه بریده ام جز وبلاگ نویسی، اینجا همانجایی ست که هیچگاه دلم را نمی زند. که می توانم بنویسم بدون آن که بخواهم این و آن را لایک کنم یا قضاوتشان کنم، یا از گذاشتن عکس های عجیب و غریبشان و محو شدن حیای زن ایرانی وسط این بازی ها حرص بخورم.

حسرت می خورم به حال کسانی که همین مجازی بازی ها ارضایشان می کند و سرشان را گرم... که آنقدر خوشحالند وسط این وانفسا که وقتی ندارند برای دچار شدن به یاس فلسفی یا دردی اجتماعی. من اما هیچ چیز جواب نفس لجوج و افسار دررفته ام را نمی دهد.

این سوالی ست که این روزها مخم را مثل مته دارد سوراخ می کند: مشکل از من است یا از بقیه؟



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ






  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
عاشق این شعر مولانام. مخصوصا وقتی دلم از خودم گرفته و میخام سر به بیابونای کالاهاری بذارم، خوندن این شعر یه نصف روز ذهنمو به خودش مشغول میکنه! دم شاعرای قدیم گرم که از اعماق دل پاکشون شعر میگفتن... یعنی کلا دم آدمای قدیم گرم که دلشون پاک بوده
به قول خاله ام: خوش به حال اون روزا...



بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست


بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست


این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست


یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست


والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست


زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست


گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست


هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست


پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست


خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست


گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست


می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست


من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست


باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست


بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


سوسک‌ سرگین غلتان


ساعت کاری تمام شده بود و من کم کم داشتم نرم افزارها را می بستم و برای رفتن مهیا میشدم که ناگهان ملیح پله های دفتر را چهارتا یکی کرد و پرید پایین با خنده ای بر لب که معلوم نبود این بار دیگر چه چیز را سوژه ی خنده و مسخره بازی کرده !!


آمد نشست کنار میز من و تیرتیر کنان (تیرتیر کردن دیگر از آن لغات خاص خانه ی ماست، به معنای خنده ای که صدای تیرتیر می دهد و گاها روی اعصاب مخاطب قدم می زند! هرکس بگوید ماهم لغتش را داشتیم می آیم برایش!!!!) خواست صفحه ی گوگل را باز کنم و لغت "سرگین غلطان" را جستجو کنم. به زعم خودش میخواست چیز باحال و خنده داری را نشانم دهد.


عکسهای صفحه که باز شد،صدای تعجب و خنده ی من هم در آمد. همان (کِجوله یا به قول ملیح کُجوله) ی خودمان بود. (کِجوله در زبان فصیییییییییییح کاشانی نوعی سوسک سیاه است -همانطور که در عکس مشاهده می نمایید!-) منتها با کلی قابلیت و توانایی که من ازش بی خبر بودم.


کلی وقتمان به خندیدن به سرگین غلطان عزیز و توانایی هایش در گرد کردن سرگین های مردم!!! و غلطاندنش در صحرا گذشت. به کار خنده دارش، به دستکش های سبز و بهداشتی اش و به شوق و پشتکاری که برای این کار دارد!!!



از ملیح (که حالا خودش برای خودش یک پا مهندس منابع طبیعی شده!) پرسیدم چرا کجوله این کار رو می کنه؟ گفت: "نمی دانم! احتمالا بی خودی برای خنده!"

من اما توی کتم نرفت که یک موجود در عالم پیدا شود که اینهمه سختی و تلاش را تحمل کند، سرگین ها را گلوله گلوله کند و روی زمین بغلطاند، بی هیچ دلیلی!! آدمها شاید بی دلیل کاری کنند و سر خودشان را کلاه بگذارند، اما خدا در خلقت کائناتش سنگ تمام گذاشته. هیچ توانایی و مهارتی را بی دلیل به کسی نمی دهد.

دیروز موقعی که داشتم موقع حرف زدن درمورد مشکلی به شوی گرامی (با حال استیصال و اضطراب!) می گفتم "یعنی به نظر تو آخرش چی میشه ؟؟!!!" و شوی همیشه ریلکسمان در حال آرامش گفت: "نمی دونم. فقط می دونم که هرچی خدا پیش بیاره خیره!" ناگهان یاد کجوله افتادم!!! کارهای خدا هیچکدام بی حکمت نیست. از افتادن برگی از درختی، تا یاد دادن کاری به کجوله ای، تا هر اتفاقی که بیفتد، یا حتی لرزه ای که به دلی بیندازد، همه و همه را می داند و با حکمت و تدبیر می کند.و به قول استاد عزیزمان (که هر جا هست خدایا به سلامت دارش) خدا هنوز دستش در آب و گل است.

از خودم شرمنده ام. از تفکرات منفی و بدبینانه ای که نسبت به مشیت الهی دارم! من حتی توی کتم نمی رود که خدا این حرکت را الکی و برای خنده به کجوله یادداده باشد! آنوقت چطور به این راحتی به خودم میگویم این اتفاق چرا افتاد؟ آن اتفاق چرا نیفتاد؟؟

به قول امام مهربانی ها حضرت رضا علیه السلام:

به خدا خوش بین باش زیرا خدای -عزوجل- می فرماید: من با بنده مومنم همانگونه خواهم بود که می بیند اگر مرا خوب می بیند خوبی خواهد دید و اگر مرا بد می بیند بدی خواهد دید.

رفیق! بیا خوب خدا را ببینیم...


پ.ن.1: مدتها بود داشتم فکر میکردم راز آرامش استاد عزیز در چه بود که اینجور بمب هسته ای هم تکانش نمی داد و مدام هم خودش آرام بود و هم ناخودآگاه اطرافیانش را آرام میکرد، فکرهایم را سخنرانی های خود استاد جواب داد: هرچه از خدا رسید، خوب بدان و از پیشامدش راضی باش. اگرچه به ضررت باشد، و اگرچه اذیت شوی، خدا هیچ کاری را بدون حکمت نمی کند.

پ.ن.2: از کرامات این سوسک سفت و سیاه، که گاها به زور زیر پایمان لگدش میکردیم و صدای جرق جرق خرد شدن پوستش را دوست داشتیم!!! این است که توی صحرا به خوبی بوی سرگین (روم به دیفال ینی مدفوع حیوانات!) را به خوبی تشخیص می دهد، و چون از این مواد ناخش به عنوان غذا استفاده می کند، آن ها را به شکل توپ گرد میکند، روی این توپی که درست کرده سوار می شود و به سمت خانه اش می غلطاند! این است راز و حکمت سرگین غلطان یا همان کجوله کوچولوی قصه ی ما!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دارم زور می زنم... دارم شدیدا زور می زنم تا شاد باشم...

زور می زنم تا نکند دیدن خلق های آویزانم عزیزانم را برنجاند. دلتنگم. دلیلش را هم نمی دانم. بی شک باید دلیلش گناهانم باشد...

این روزها عجیب یاد حرمم. حرم...

یاد روزی که نشسته بودم توی یکی از همین رواقها یا صحن هایی که قطعه ای از بهشت است، نشسته بودم و گوش سپرده بودم به نوای مداحی... از کرامات امام مهربانم می گفت.

از پیرمرد سلمانی که در راه نیشابور خودش را رسانده بود به آقا، تا به بهانه ی اصلاح سر مبارکش، اندکی عرض ارادت کند. از امام رئوفم می خواند که نیم نگاهی انداخته بود به سنگی و تبدیلش کرده بود به طلا... در ازای مزد سلمانی ! و مرد سلمانی که به جای طلا از امام پیراهنی خواسته بود و قولی... که لحظه ی مرگش بیاید... و از وفای عهد امام گفت ... از امام گفت... از مهربانی اش...

آقای مهربان من. دلم برایت تنگ است. ناراحتم که خوب از روزهای با تو بودن استفاده نکردم. گرچه تو همیشه با منی. همینجا درست میان قلبم...

آقای عزیزم...

گناهکارم قبول، بی خدایی قلبم را سیاه کرده قبول... ولی این دل از سنگ خاره کمتر نیست. حداقلش این است که محبت شما را در خود جای داده است.

مطمئنم که اگر بخواهی می توانی با نیم نگاهی قلب سیاه و گرفته ی مرا طلا کنی. حتم دارم که می توانی تغییرم دهی. شادم کنی... می دانم که به عهدت وفا می کنی.

یا معین الضعفاء!...



داستان زیبای پیرمرد سلمانی را می گذارم در ادامه ی مطلب. حتی اگر شنیده ای یک بار دیگر بخوان و این بار با دل شکسته ات از امام تقاضا کن ... شک نکن که امام می تواند و می خواهد که آرامت کند...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سرمازدگان

۲۳
تیر

هایلایت (177)


نترسید از روزی خورشید متلاشی شود و همگی ما از سرما بمیریم


بترسید روزی برسد که زنان بخواهند محبتشان را از مردان دریغ کنند...



آن وقت همگی از سرما خواهیم مُرد..

چارلی چاپلین




سلامتی خودمون که اینقدر مهمیم و وجودمون برا مردا حیاتیه!!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ





جمعه بود و ما طبق معمول خودمان را دعوت کرده بودیم خانه ی ننه. ساعاتی بعد افطار بود ، آنهایی که هرشب پایه ی جلسه قرائت بودند رفته بودند و ما تنبلان شیرازی نشسته بودیم کنار ننه.


این ننه ی مادری ما حکایت باحالی دارد. مادر 9 فرزند است که 6 تایشان مرده اند و یکیشان زنده شده است (بدین معنی که شهید شده) و اکنون دوتا فرزند برایش مانده است. مادر ما و خاله مان. شوهرش را هم سال 67 از دست داده اما همچنان بعد از سالها و بعد از داغهای مکرر، صبور است با دلی زنده و جوان.

پای خاطراتش که می نشینی، نمیخواهی از جا بلند شوی، حتی اگر دفعه ی صدم باشد که خاطره را تکرار می کند. از خوابی که قبل از تولد دایی شهیدمان دیده، تا یاد کودکی هایش که از فرط احساس خوشبختی دستهایش را بال می کرده و فقط در مزرعه ی پدرش می دویده و پدر که میگفته نگار مرد خانه ی من است! 



و مثل همیشه ننه شروع کرد به تعریف کردن از خوابی که تازگی ها برای فرزند شهیدش دیده است. محمدتقی کوچکترین فرزند ننه که هروقت به خوابش می آید به شکل بچه است. 

حرف پشت حرف پیش آمد و ننه رسید به اینجا که:

نزدیکی های انقلاب بود. آن موقع ها ماه رمضان افتاده بود وسط تابستان. مردم مدام تظاهرات می کردند، یادم می آید یک بار وسط تابستان با دهان روزه با پای برهنه از کمال الملک تا دارالسلام را پیاده رفتیم!!! (ناگفته نماند مسافت کمال الملک تا دارالسلام را با موتور برویم شاید نیم ساعتی طول می کشد!!! به جان خودم این یک جمله دقیقا مثل همینجا توی ذهنم هایلایت شد! یک همچین ذهن باکلاسی دارم من!)


چشمهای همه مان گرد شد!!!!

کلید واژه ها را یک بار دیگر این بار نه پیش خودم که با صدای بلند مرور کردم:

وسط تابستان

ماه رمضان

با دهان روزه

روی آسفالت داغ خیابان

با پای برهنه

مسافت کمال الملک تا دارالسلام!!!!


مخم سوت کشید! تازه ننه خیلی با طمانینه میگفت: کف پاهایمان تاول زده بود! نمی توانستیم هردوپایمان را باهم بگذاریم روی زمین! هی ورجه ورجه می کردیم! (ورجه ورجه کردن اصطلاحیست شدیداً کاشانی معادل Jumping یا همان (این پا آن پا) یا (بپر بپر)! شرمنده واژه بهتری به ذهن قندنرسیده ام نرسید!


میخواستم بگویم ننه!!!! آخه با این کلیدواژه ها تازه میگویی کف پایمان تاول زده بود؟؟ ما اگر بودیم که پاهایمان می چسبید کف آسفالتها و مجبور بودیم این پاهای جزغاله شده را بزنیم زیر بغلمان و در ادامه ی مسیر با قیر کف خیابان یکی شویم!


آبجی زهرا با صدای بلند (به دلیل سنگین بودن گوشهای ننه) گفت: ننه! خب چه کاری بود؟ کفش پا می کردید!


حرفش منطقی بود؛ ولی جواب زنداداش منطقی تر بود که گفت: این کارها را کردند که انقلاب پیروز شد. اگر از جان مایه نمی گذاشتند که انقلاب نمی کردند!


کلاه نداشته ی خودم را قاضی کردم، این ها برای انقلاب از خونشان گذشتند، با دهان روزه روی آسفالت داغ خیابان تظاهرات کردند، ننه حتی کوچکترین فرزندش، دلبندش محمدتقی را دودستی تقدیم خدا کرد، من برای اسلام چه کرده ام؟ جز این که وسط این امنیت و عزت پشت وارو زده ام و حتی زورم می آید یک روز قدس ده دقیقه به خاطر خدا با دهان روزه پیاده راه بروم, آن هم نه پا برهنه! نه فاصله ی کمال الملک تا دارالسلام! فقط ده دقیقه با کفش

نه! جان من عزیزتر این حرفهاست که بگذارمش پای آرمانم. بخوابم توی خانه بهتر است!

زنده باد خودم!!!




پ.ن: دروغ چرا؟ بنده خودم هم تا همین لحظه جانم دارد در می آید از فکر اینکه فردا روز قدس را عایا بروم راهپیمایی یا نه! ولی پاهای تاول زده ی ننه و هم مسلکانش که می آید جلوی چشمم از خودم خجالت می کشم. خدا به همه مان توفیق بدهد بایستیم پای چیزهایی که فکر میکنیم باارزش است...




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تصویر ماه

۱۵
تیر




تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

 

سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت

مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

 

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد

تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

 

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند

در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

 

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد

پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

 

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود

درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

 

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها

این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

 

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند

فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

 

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد

در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

 

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ

رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

 

رد می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند

سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

 

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد

شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

 

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند

با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند

 

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند

خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

 

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود

در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

 

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مثل خدا

۰۴
تیر




♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤


آنگونه عمل کنید که

در دیگران حس آرامش و نشاط بیافریند


همانگونه که یادِ خدا

در شما چنین حسی را بر می انگیزد …


♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤



عبادتهاتون قبول درگاه مهربان عالم
دعا برای این حقیر بی سر و پا فراموش نشه دوستان



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ






(تصاویر) مراسم تشییع پیکر شهدای غواص



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی