مبارکا باشه :)
پ.ن1: همیشه سر اینکه بچه چه ورزشی رو دنبال کنه، با حضرت آقا دعوا داشتیم.
- ۸ نظر
- ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۴
فردای اون شبی که خواب دیدم دایی تقی و بابا برگشتن، دوتا شهید گمنام آوردن تو شهرمون.
ساعت دمدمای شش صبح بود که حضرت آقا که از جلسه ی مناجات برگشته بود، یه شاخه گل گلایل گذاشت روی صورتم و گفت این روی تابوت شهید گمنام بوده و من تو خواب و بیداری گل رو بغل کردم و باز خوابیدم...
اون شب دوتا دسته گل آورده بودن توی شهرمون
یکی از شرق دجله، و یکی از شلمچه، عملیات کربلای پنج، درست همونجایی که دایی تقی شهید شده بود...
انگار واقعا دایی برگشته بود، بی اینکه ننه زنده باشه و بشینه سر خاک پسرش و یه دل سیر گریه کنه...
شاید روزی که مادر بشید، دیگه نتونید با همسرتون عشقولانه زیر بارون قدم بزنید!
یا شاید نتونید توی خونه برای دل خودتون یه لاک ساده بزنید... چون در هر صورت، این بیست تا انگشته که باید لاکی بشه...
یا شاید مجبور بشید شکلات های خوشمزه تون رو از ترس موش کوچولوی خونه، توی هفت تا سوراخ قایم کنید! و اگه یه وقت خارج از برنامه هوس کردید شکلات بخورید، برید پشت یخچال سنگر بگیرید و یکی بندازید بالا... -که البته اونم باید بعدا برای تکان های بی موقع لبتون و بوی تند شکلات، به حضرت فرزند جواب پس بدید!-
شایدم دیگه نتونید هرموقع دلتون خواست کتاب بخونید...
شاید گوشتون، بیش از صدای زنگ در خونه و پیامک موبایلتون، به آهنگ جمله ی "جیش دارم" حساس بشه... -هرچیزی شبیه به این جمله مثل ایش دارم، ریش، دیش یا یه همچین چیزی!- و با شنیدن این آهنگ، کارد آشپزخونه رو تو شیکم مرغ بخت برگشته فروکنید و با سرعت 110 کیلومتر بر ثانیه فقط بدوید!!
بعد از مادرشدن شاید یه نظردادن ساده ی بیست کلمه ای توی یه وبلاگ، نیم ساعت از شما وقت بگیره، چون مجبورید بین هر دو کلمه ای که مینویسید، به نیاز جدید پسرک یا دخترکتون جواب بدید.
شاید گاهی انقدر خسته بشید که فقط بخواید زل بزنید به سقف و از هیچ کس هیچ صدایی درنیاد!
شایدم...
شاید که نه... قطعا وقتی مادر یا پدر میشید، کل سبک زندگیتون تغییر میکنه. ولی شیرینیِ همه ی شکلات های دنیا، با یه بوسه به لپ تپلوی فرزندتون برابری نمیکنه.
پ.ن1: برخلاف تصوری که اکثر مجردا یا متاهلای بی بچه دارن، بچه دار شدن اصلا اون مسئولیت سخت و طاقت فرسایی نیست که شما رو درمونده کنه!
تصور کنید شما عاشق نقاشی کردن هستید. و برای یه تابلوی نقاشی دوهفته وقت میذارید.
آیا واقعا شما توی این دوهفته احساس ناخوشایندی داشتید؟ آیا واقعا حس کردید وقتتون تلف شده؟ هرگز... هرگز...
شما عاشقانه اون تابلو رو کشیدید و از تک تک لحظاتش لذت بردید. هرچند بخاطرش خودتون رو توی خونه حبس کردید یا از تفریح با دوستاتون گذشتید.
مادری هم همینجوره
شما برای کسی وقت میذارید که عاشقانه دوستش دارید. پس از تک تک لحظات با اون بودن کیف میکنید.
و قاعده اینه که هرجا پای عشق وسط بیاد، دیگه سختی بی معنی میشه.
پ.ن2: بعضی از مطالب دوستانی که توی چالش شرکت کردن رو وقتی خوندم، احساس کردم چقدر شغل شریف مادری، برای خانمهای جامعه مون، عجیب و تخیلی شده. چقدر برداشت هامون احساساتیه.
چرا ماها باید خودمون رو از شیرین ترین حس دنیا و نزدیک ترین راه تعالی یعنی مادری محروم کنیم به این دلیل که این مسئولیت سنگینه و از پسش برنمیام! یا مثلا چرا باید یکی رو بیارم به این دنیا که زجر بکشه!! این حرفا دیگه چیه که میزنید؟ میلیون ها سال نظم دنیا بر این بوده که زن، با مادرشدن، تعالی پیدا کرده بزرگ شده و فرزندها به دنیا اومدن و با خوشی و ناخوشی زندگی کردن و به سوی ابدیت روانه شدن. حالا ما با این تفکرات روشنفکرانه میخوایم قوانین خلقت رو زیرپا بذاریم؟ بنظرتون کی بیشتر ضرر میکنه؟ خودمون یا طبیعت؟
پ.ن3: از خدا میخوام همه ی شما، و همه ی آدمهای دنیا، طعم شیرین مادری و پدری رو بچشن. برای خودتون نسل پاک و طیب بخواید. همونطور که حضرت زکریا به خداوند عرض کرد: ربِّ هب لی من لدنک ذریۀ طیبۀ... انک سمیع الدعاء
یهو اومدن بهم گفتن بابا زنده س!
یعنی تو همه این سالها زنده بوده، دایی تقی هم همینطور، الان هردو باهم برگشتن.
به خودم گفتم ینی چی؟ چطوری میشه؟ بابا که ۲۳ سال پیش فوت شده، یعنی تو همه این سالها کجا بوده؟ دایی تقی هم که سال ۶۵ تو عملیات کربلای ۵ شهید شده!
دلم میخواست درست باشه، ولی عقلم قبول نمیکرد.
همه جا رو دنبالش گشتم با یه ذهن پر از سوال...
هی به همه گفتم دروغ میگین، گفتن یه کم صبرکن میاد.. صبر کردم
به خودم گفتم حالا چطوری به دایی تقی بگیم ننه سه چهار سال پیش مرده؟ اینهمه سال ننه چشم به راه بچش بود، حالا که بچش اومده ننه نیست!
حضرت آقا رو دیدم، گفتم دروغ میگید بابام زنده نیست، گفت بابات رفته حمام که بیاد خونتون. بیا بریم پیشش.
دستمو گرفت برد یه جایی... بابا رو دیدم که داشت سرشو میشست و حضرت آقا آب میریخت رو سرش.
تا منو دید خندید و سلام کرد.
زدم زیر گریه...
بلندبلند گریه کردم
داد زدم
گفتم بابا کجا بودی اینهمه سال؟ فقط بگو کجا بودی؟ نگفتی ما رو ول کنی بری به روز سیاه میشینیم؟ نگفتی چقدر بدبختی میکشیم؟
و همه این ۲۳ سال نبودنش مثل فیلم از جلو چشام رد شد...
و او همچنان میخندید
و من همچنان گریه میکردم
انقدر گریه کردم که از صدای گریه خودم از خواب پریدم...
پ.ن۱. این خواب، خواب همیشگی آبجی مریمه، همیشه خواب میبینه بابا اومده و گفته من دیگه اومدم که بمونم... ولی من چند دفعه بیشتر این خواب رو ندیدم و دفعه اولی بود که اینقدر گریه میکردم
پ.ن۲. آبجی مریم میگه نه... دیگه اونا نمیان پیش ما... این ماییم که میریم پیش اونا. برای اولین بار به خودم گفتم مرگ خیلی هم بد نیستا! باعث میشه کسانی رو ببینی که یه عمر تو حسرت دیدنشون سوختی!
من درک نمیکنم بعضیا چرا اینقدر زندگیاشون برررق میزنه؟!
انقدر همه چیز تمیز و لاکچریه، که آدم شک میکنه که آیا تو این خونه بچه ای زیست میکنه؟
و اگه آری، چرا تاحالا پایه مبلا رو نجویده؟!
چرا با شمشیر رو دیوارا علامت زورو ننداخته؟!
چرا اون ظرف برنج رو گذاشتید رو کف آشپزخونه؟ یعنی نمیره سر برنجا و توش شنای قورباغه بزنه؟؟
چرا اینقدر فرشای شما تمیزه و فرشای ما انگار تو میدون جنگ پهن بوده؟؟
چرا در اون گنجه بازه؟؟
چرا دم خر درازه؟!
و هزاران چرای بی زیرا!!!
۱۶ نفر منو به صورت خاموش دنبال میکنید؟؟!
۱۶ نفرررر؟؟
مگه من لولو خرخرم؟
ینی جرات ندارید بصورت روشن و واضح دنبال کنید؟!
میگم نکنه بیان داره نفسای آخرشو میکشه؟!!
اگه داره میمیره به ما بگید... ما طاقتشو داریم :((((((