آخه اینم شد اسم؟؟!!
- ۳ نظر
- ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۰۸
باردار که بودم، مخصوصا ماههای ششم به بعد، خیلی سخت و سنگین میگذشت.
مخصوصا شبا که به هیچ شکل خواب به چشمم نمیومد. از هر طرفی دراز میکشیدم، سنگینی بچه نفسم رو میگرفت. انگار که یه آجر رو بلعیده باشی!
و وقتی حضرت آقا رو میدیدم که چطور دراز کشیده و صدای خروپفش بلنده، حسودیم می شد. خیلی شبا پا میشدم میرفتم توی آشپزخونه، یه پارچ شریت بیدمشک یا بهارنارنج درست میکردم، میومدم بالا سرش، بیدارش میکردم و مجبورش میکردم شربت بخوره!
بیچاره میگفت نمیخوام ولم کن بذار بخوابم! بهش میگفتم عه! چطور من بیدار باشم تا صبح، تو بخوابی، بعد صبح هردومون بریم سرکار؟ نه خیر، باید پاشی شربت بخوری!! (خبلی بی خوابی بهم فشار میاورد :)) )
آخرشم دمدمای صبح، یه جایی روی مبلا بیهوش میشدم و چندساعت بعدش با بولدوزر بیدار میشدم و میرفتم سرکار!
با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه روزی برسه، منم بتونم درست بخوابم؟
یعنی میشه یه بار دیگه یه سجده برم، بدون اینکه ده تا مهر روی هم بچینم؟
یعنی میشه تا سر کوچه برم، بدون اینکه به هن هن بیفتم و نفسم بگیره؟
شاید الان این سوالا برای خودمم خنده دار باشه، ولی اون موقع بطور جدی از خودم میپرسیدم.
غرضم ازین همه پرحرفی این بود که بگم آره... واقعا شد...
رسید روزی که منم بچم رو بدنیا آوردم، راحت خوابیدم، سجده رفتم، دویدم، پریدم...
همیشه وقتی تو اوج سختی و مشکل هستیم، باورمون نمیشه که روزی برسه که این شب سیاه، سحر بشه... فکر میکنیم همیشه قراره نفسمون از این غصه ای که درش هستیم بگیره
ولی باور کنیم که میگذره...
همیشه همه چیز میگذره
و زندگی روی خوشش رو به ما هم نشون میده :)
اون اوایل که ماشین خریده بودیم، وقتی راه میفتادیم و کمربندمون رو نبسته بودیم، صدای تیک تیک آلارم کمربند چنان روی مخم راه میرفت که حضرت آقا رو مجبورش میکردم بزنه کنار و کمربندشو ببنده
کم کم که گذشت، به صداش عادت کردم، الان دیگه نه تنها اون تیک تیک آزاردهنده نیست، بلکه انگار اصلا صدایی از ماشین درنمیاد!
یا چندین سال پیش که برای اولین بار گوشواره آویزونی (اصطلاح خودمونه!) خریده بودم، همش توی گوشم صدای تق تق میومد
انقد صدا می داد که میخواستم درش بیارم و عطای زیباییش رو به لقاش ببخشم. ولی الان عامدانه هم بخوام به صداش گوش کنم، چیزی نمیشنوم.اصلا گاهی دست میزنم به گوشم ببینم گوشواره سر جاش هست یا نه!
وجدان ما آدما هم همینطوره
اولش که پاکی و شروع میکنی به گناه، هی صدا میده، هی لگد پرت میکنه، خرخره ت رو میجوه، هی تو گوشت زنگ میزنه و اعصابت رو خط خطی میکنه
یه کم که میگذره و گناه برات عادی میشه، دیگه هرچی هم آلارم بده صداشو نمیشنوی
حتی اگه بخوای به عمد به ندای وجدانت گوش بدی هم میبینی صدایی نمیاد! پس فکر میکنی لابد کارم درسته که صدایی نمیشنوم
یه کم که بیشتر بگذره، باید دست بزنی به وجدان دونت، ببینی اصلا وجدانی در شبکه موجود هست یا نه!
پن. تا زوده ... تا جوونی، جلوی گناه رو بگیر...
آقایون محترم! روز زن نزدیکه ها!
اگه روسری نخرید مجبورید طلا بخرید!
از ما گفتن بود!😐
پ.ن:
دخترا🥰
توی قرعه کشی کانال ایتا و کانال تلگراممون شرکت کنید و روسری جایزه ببرید 😎😎
شایستی شما برنده سه تا روسری باشید!!😐
اینک سوال من اینه که چرا دستمالای آشپزخونه یا دستمال یزدیا رو که سه تاشو صد تومن میخری، هرچی میشوری، تو چربیا میمالی، باهاش بنزینای موتور حضرت آقا رو پاک میکنی، سپس میندازی تو وایتکس، و بعد با شمشیر سامورایی میفتی به جونش؛
نه پرز میشه، نه نخکش میشه، نه رنگش میره، آخر سرم میفته لای آشغالا و گم میشه، وگرنه مرگ تو کارش نیست!
ولی یه چادر رو که میخری پونصد و پنجاه هزار تومن، سپس با احترامات ویژه تاش میکنی و میذاریش تو کمد، مثل امپراطور گوگوریو باهاش رفتار میکنی، همیشه بالا بالاها جاشه، با شامپوی خاااصص میشوریش و هرگززز تو ماشین لباسشویی نمیندازیش؛
همینجوری خودش به خودش گیر میکنه و نخکش میکشه، الکی برا خودش میسوزه، و یه هفته بعد از خریدش همه پرزا و دون دوناش میان رو سلام و احوالپرسی میکنن!!
این چه سریه آخه؟
نمیشه پارچه بقیه لباسامونم از همون آشپزخونه ای ها بدوزن؟! خیلی اقتصادی میشه ها!
داشتیم توی گروه دوستانه مون درمورد رژیم حرف میزدیم
یکی از بچه ها مشورت میخواست درمورد رژیم آنلاین و اینکه حالا چهارصد تومن پول رو بده یا نه...
یهو یکی از بچه ها برای اینکه به رژیم گیرنده ی بنده خدا انگیزه داده بشه این جوک رو گذاشت تو گروه:
" اشرف مخلوقاتی که نتونه چربی هاشو آب کنه، خرس قطبی ای بیش نیست"
اولش همه خندیدیم، من که چندبار دیگه هم مفصل بهش خندیدم :))
ولی بعد خوب که فکرامو کردم دیدم این تنها یه جوک نیست! این یه حقیقت تلخه!
و برای همه ی زندگی قابل تعمیمه...
میشه گفت اشرف مخلوقاتی که نتونه صبح زود از خواب پاشه، خرس قهوه ای ای بیش نیست!
یا اشرف مخلوقاتی که نتونه قرآنش رو تثبیت کنه، خرس پاندایی بیش نیست!!
اصلا اشرف مخلوقاتی که انقدر از خودش اراده نداشته باشه که نتونه از پس نفس خودش بربیاد،از خرس هم کمتره! چرا که اصلا اشرف مخلوقات شدیم برای همین داشتن عزم و اراده!
بماند که خدا چقدر دلش از دست این بی ارادگی های ما خونه!!
انقدر خون که تو آیه ی 115 سوره طه فرموده:
وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً
ای خرس های قطبی!! (خودمو میگما) قبل از شماها هم با آدم عهد کردیم، و عهدش رو فراموش کرد... چرا که عزم و اراده نداشت که جلوی خودش رو بگیره...
خدایا!
بابامون بس بود که بخاطر نداشتن عزم از بهشت اخراج بشه. نذار فرزندای خلف بابامون باشیم.
فقط یادمون باشه که تلک الایام نداولها بین الناس...
زمین گرده...
اگه امروز به همنوعت رحم نکردی و به هر ضرب و زوری بود دوشیدیش
بدون که فردا یه گنده تر پیدا میشه که به خودت و خانوادت رحم نمیکنه...
بچه که بودم، هروقت شیطونی میکردم، داداش بزرگه م میگفت نامه مینویسم به معلمت، بهش میگم فلان کار رو کردی! حالا مثلا شیطونیم چی بود؟از ستون وسط خونه میرفتم بالا!
آقا نصف کودکی من در این ترس گذشت که نکنه یه وقت داداشم نامه بنویسه به معلمم!
اونوقت بچه های کلاس اولی الان وویس میذارن برا معلمشون، به مامان و باباشون فحش میدن!
اصلا یه لودر افتاده تو فرهنگ مملکت، از بنیان ارزشها رو زیرورو کرده!!
انقدر موی این مدل-خانما رو با فتوشاپ دستکاری کردم، که برای خودم یه پا سانسورچی شدم.
حس عزیزان زحمتکش صداوسیما بهم دست داده!
جوری که علی عسگریِ درونم، به ضرغامیِ درونم گفته شما برو استراحت کن من هستم!
یعنی همچین مدل رو دستکاری میکنم و یه چیزایی رو حذف یا اضافه میکنم، که خودم باورم میشه!! برمیگردم میگم واقعا این از اولش اینجوری نبود؟؟!! اینجوری که قشنگتر بود!!
یعنی اگه این خانم خوشگلایی که روسریا رو میپوشن و اصرار دارن طره ی گیسوی حنابسته شون رو بریزن روی روسری، میدونستن من با عکساشون چیکار میکنم، عمراً اینهمه پول رنگ مو و آرایشگاه میدادن!
فقط امیدوارم اون دنیا حلالم کنن...
اولین باری که چشماتو دیدم، به خودم گفتم چطور این آدم هنوز شهید نشده؟
دوست نداشتم هیچوقت بشنوم که به مرگ طبیعی از دنیا رفتی
یه ندایی ته قلبم خبر از شهادتت میداد یه چیزی از جنس همون فرمایش رهبری که به حاج احمد کاظمی گفتن شماها حیفه که بمیرید! شماها باید شهید بشید...
و به قول خودت تا کسی شهید نباشه، شهید نمیشه...
صبح جمعه بود... مثل همه صبح جمعه ها که تو خواب غفلت خودم دست و پا میزم...
همسرم از دعای ندبه برگشته بود و نشسته بود پای لپتاپ
صدام کرد و گفت پاشو... پاشو یه خبر بد دارم...حاج قاسم شهیدشده!
بین خواب و بیداری یه چیزی ته دلم شکست و فروریخت.
چشمای نیمه بازم رو دوختم سمتش و گفتم دروغ میگی؟
گفت نه بخدا، حاج قاسم شهید شده..
چشمامو بستم، نمیخواستم باور کنم. میخواستم باز بخوابم و بیدار بشم و مثل همه خوابای بد دیگه م بگم آخیش خواب بود
دیگه نمیخواستم به چیزی فکر کنم
فقط خیمه ای به ذهنم اومد که بی علمدار شده
یک لحظه یاد چشمات افتادم...
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه
فمنهم من قضی نحبه
و منهم من ینتظر
ازون چشما چیزی جز شهادت انتظار نمیرفت.
گفتم مبارکت باشه حاج قاسم
حقا که لباس شهادت برازنده قامت فروتنت بود.
تو شهید زندگی کردی که تونستی شهید از دنیا بری...
گرچه هنوزم باورش برام سخته
باور اینکه اون چشمای مثل ذوالفقار علی، دیگه نیست
که اون جبروت حیدری، اون جلال خیبرشکن، یک سالی هست که ما رو یتیم رها کرده
سخته که اعتراف کنم
بعد از تو، دنیا دیگه یه روز خوش به خودش ندید
و نخواهد دید...
دستمونو بگیر حاجی
اگه شهید نشیم، میمیریم...