ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)
قسمت دوم (برای خواندن قسمت اول اینجا را کلیک کنید)
و گل پسر خیلی مرام گذاشت که با اینهمه موضع گیری من، بازهم قضاوت زودهنگامی درمورد نکرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر با من صحبت کند شاید هردومان به شناخت کاملتری برسیم. (و همین قضاوت نکردن یکی از وجوه افتراق او بود با پسرهایی که تا حالا دیده بودم)
بعدها وقتی از آن برخورد اول حرف زدیم، فهمیدم که (برخلاف تصور خودم که فکر کرده بودم خیلی به این گل پسرِ مودب رو داده ام و تحویلش گرفته ام و ازین بابت عذاب وجدان هم گرفته بودم!!!) اتفاقا خیلی گازانبری برخورد کرده ام . "و آنقدر این برخوردِ تند و زننده و دون شأن انسانی! روی گل پسر اثر سوء گذاشته بود که هر چند وقت یکبار بی مقدمه از من می پرسد: "سادات! جون من اون روز پشتِ پشتی، چوبی، چماقی، تفنگ بادی، چیزی قایم نکرده بودی تا در صورت مخالفت من بکوبی تو فرق سرم؟؟!!" و من هربار با شرمندگی تمام جواب می دهم: "همه اش تقصیر خواستگارِ پررو و گستاخ قبلی بود!!"
با قراری که خواهرِ گل پسر برای بار دوم گذاشته بود، هیچ چیز دستگیرم نشد. چون او هم مثل ما گفته بود : "گل پسرمان می گه با یک جلسه صحبت نمی تونم تصمیم بگیرم. باید بیشتر صحبت کنم." و این حرف مثل پُتکی بود که توی سرم خورده بود. چون هیچ بویی از احساسِ او را به من نمی رساند!!
شاید توقع داشتم با همان برخوردِ ناجورِ اول، یک دل نه، که صد دل، عاشقم شده باشد! یا حداقل آنقدر پسندیده باشد که خواهرش بگوید: "پسرمان از دخترتان خوشش آمده!!!" ولی گویا توقع زیادی بود...
جلسه ی دوم خیلی نرم تر شده بودم (بنا به اعترافات بعدیِ گل پسر).
و چندبارکی هم نیشم پس رفته بود و جلوی خنده ام را گرفته بودم. ولی این صحبت، برای من خیلی تعیین کننده بود. هرچند هنوز هم نتوانسته بودم بفهمم واقعا احساسش به من چیست!!
حالا تنها شبهه ای که توی ذهنم مانده بود، این بود که نکند ازآن پسرهای خشن و بی احساس باشد!
نکند به زور خانواده اش تن به ازدواج داده!
نکند اصلا برایش فرقی نکند که با کی ازدواج می کند!
نکند دوستم نداشته باشد !!!! (و این آخری بود که مدام مثل الاغی که هاری گرفته باشد، روی روان من جفتک می انداخت! چرا که از روحیه ی شکننده و حساس خودم خبر داشتم و انتظار داشتم همسرِ آینده ام، جای همه ی خلاهای عاطفیِ نبودِ پدر را برایم پر کند. و یک همسرِ بی احساس، برای من حکمِ خراب شدن کاخ آرزوهایم را داشت!)
قرارِ جلسه ی سوم ما ، باز هم با تماس همشیره ی گرامیِ حضرت آقا، گذاشته شد. این بار در پارک نزدیک خانه ی ما. و من مثل همیشه به این فکر بودم که واااااای حالا من چی بپوشممممممم؟؟؟؟ و می دانستم این قرار ِ بیرون از خانه، برای دیدن نحوه ی پوشش من است و لاغیر!
نزدیکی های ساعتِ مقرر که شد، مامان زنگ زد به داداشْ کارفرما (داداشی که کارفرماست یا کارفرمایی که داداش است!)
و داداش کارفرما به شدت مخالفت کرد با بیرون رفتن با خواستگار! و چیزی گفت به این مضمون که: هرچی خواستند بیان خونه باهم حرف بزنن، بیرون نرن! (راستش حرفِ این داداشِ ما، برای همه حجت است... یک جورهایی این داداش، جای پدرمان محسوب میشود...
و ما این مخالفت را وقتی به سمع و نظر خواستگاران محترم رساندیم که آمده بودند پشت در خانه، دنبالمان!! و ما تعارف زدیم که بفرمایید داخل صحبت کنیم. و آنها آمدند....
و انگار بخاطر نفی قرارِ آن روز، بدجوری توی پرشان خورده بود! نشان به آن نشان که تا همین امروز، حضرت آقای ما هزارو پانصد و یک بار آن برهم خوردن قرار را در انحاء مختلف و به ویژه هنگام رد شدن از کنار پارک مزبور، به ما یادآوری کرده که یادتان باشد نیامدید برویم پارک!
و بدین صورت سومین جلسه ی خواستگاری ما هم در منزل برگزار شد. جلسه ای که من را به تصمیم منسجم تری رساند... با برخوردی نرم تر و آرامتر... (اما همچنان در تردید)
این داستان همچنان ادامه خواهد داشت... اگر خدا بخواهد...
- ۹۶/۰۶/۲۹
- ۸۱۹ نمایش