ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

14 اسپند

۱۴
اسفند

متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم... 

عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مثل همین کرونا، که از بس شستن دستامونو بهم یادآوری کردیم، پوستمون کاملا رفته و به استخون رسیده!
پسرم
کرونا بیماری نیست، بلکه آینه ایه که داره عجز ما رو به ما نشون میده، ناتوانیِ بشرِ همیشه مدعی، در مقابل یه موجود درحد نانو! موجودی که کشور مقتدری مثل چین، با اون همه اهنّ و تلپ رو به زانو در میاره.
درواقع این پروردگاره که داره قدرتش رو به رخ ما میکشه، که اگه اراده کنه، به لحظه ای، میتونه بساطِ بشرِ دوپا رو از رو زمین برداره و جاش از ما بهترون رو بیاره، یا کلمح البصر، قیامت رو به پا کنه و احدی هم نتونه جیک بزنه!
و همچنین این تویی که عجز من و پدرت رو بهمون اثبات میکنی...
مخصوصا شبا، که از شدتِ خستگیِ ناشی از اسباب کشی، با چشمامون التماست میکنیم که بخوابی و تو، تشک رختخواب رو با تشکِ کشتی اشتباه میگیری و یک ساعتِ تمام، فتیله پیچمون میکنی...
راستی از اون خونه اسباب کشی کردیم... بعد از چهار سالِ تمام، ازون خونه ی پرپشه ی بدقواره گریختیم، درحالیکه تا آخر عمر، به این فکر میکنم که چرا خدا، تو کله ی معمار این خونه، جای مغز، فندق کار گذاشته بود!

پسرکم!

اگه من از کرونا مردم، بدون که مادرت یه ابر قهرمان بود که تا آخرین لحظه هم ماسک نزد، و علت مرگش هم این بود که به این سوسول بازیا اعتقادی نداشت!


پسرگلم... عشق مامان... کشتی گیرِ بابا!

تولد دوسالگیت مبارک


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

والا ما امسال قصد داشتیم بریم یه کادوی گرون قیمت برا روز مرد بخریم

صد حیف!

لعنت به تو کرونا!



پ.ن۱: همچین میگن از خونه بیرون نیاید انگار که ما عرض سال جاده ی شمال رو گرفتیم داریم میریم صفاسیتی! ما که سایپا ماشینمونو قرنطینه کرده، همش تو خونه ایم، این یه ماهم روش! 
پ.ن۲: دیسلایکیم سرش شلوغه وقت نمیکنه بیاد دیسلایک بزنه، دیسلایکی جون کاری چیزی داشتی تعارف نکنیا! 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

وضعیت شهرمون خیلی خوب نیست و بخاطر همین خانوادگی دچار وسواس شدیم.


مامان که قبل از کرونا هم وسواس داشت، الان دیگه کن فیکون شده!


منم انقد دستامو با مایع شستم که اثر انگشتمو از دست داده م! گوشیم دیگه لمس انگشتامو نمیشناسه! هروقت کسی زنگ میزنه باید پنج شش تا فحش کله ی پدر بهش بدم تا تماس رو وصل کنه!


حضرت آقا هم که یه مایع خریده برا محل کارش، ازبس دستاشو شسته، رنگ دستش سه چهار درجه روشن تر شده! الان قشنگ میتونه خودشو جای مامان بزی جا بزنه بره شنگول و منگول رو بخوره!


علی هم بچم همش درحال تعجبه! میگه آخه این کرونا چیه که اینا انقد دستای منو میشورن؟!


پ.ن۱: یه مایع دستشویی خریدیم، بوی ادکلنای قدیمی رو میده، وقتی دستاتو میشوری، فک میکنی الان سال هفتاد و پنجه، رفتی عروسی، نشستی تو تالار داری خیار میلمبونی، پنج شش نفرم اون وسط از شدت رقص به خودزنی افتادن، شماعی زاده هم دلش بشدت هوس رطب کرده! یه همچین دل مشنگی داربم این روزا!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی خانمان

۰۹
اسفند

شاید اسباب کشی هم یه جور مرگ باشه... انتقال از خونه ای به خونه ی دیگه... از جهانی به جهان دیگه...

درسته که سکرات موت سخته، ولی به رفتن به یه جای بهتر می ارزه! (البته اگه بریم جای بهتر)



پ‌ن۱: از شب آرزوها، فقط خرس کشیِ یه سری رختخواب و سماور و دستگاه سبزی خرد کن و سطل زباله به ما رسید! نه روزه ای، نه نمازی، نه ذکری، نه دعایی... اینم از رجبی که آرزوشو میکردم! :(

پ‌ن۲: سه شبه که بی خانمانیم... شبی خونه ی داداش کارفرما پلاسیم، شبی خونه ی آبجی زهرا... و  این منم که هرشب، باید با هفت تیر و دوشکا علیِ بدبخواب شده رو بخوابونم، بچه ست دیگه، تشک خودشو میخواد.
 امیدواریم فردا فرشامون از قالیشویی بیاد و ازین مزاحمتای ناگزیری که برای بقیه ایجاد کردیم رها بشیم.
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بابا ما ملتی هستیم که تیبای ۸۰ میلیونی رو دیدیم! 

ما رو از کرونا نترسونید!!!



پ‌ن:در گرماگرم اسباب کشی هستیم و بسیار خسته تر از اونیم که به کرونا فکر کنیم!
به ما فقط یک پیاله خواب بنوشانید...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

همینطور که کارتن کتابا رو به سختی جابجا میکنه، زیر لب غرولند میکنه:«آخه کی تو خونه ی مستاجری اینقدر کتاب میاره؟ اصلا به چه دردی میخوره اینهمه کتاب؟»
مثل پیرزنا باهاش کل کل میکنم: «حالا اینهمه چیزمیز اشکال نداره تو خونه مستاجری، فقط یه کارتن کتاب زیادیه؟!»
باز یکی اون میگه یکی من... مث پیرزن پیرمردا!
تازه خبر نداره که دوسه تا کارتنِ همینجوری هم خونه ی پدری دارم که وقتی اون خونه فروش بره، مجبورم نصف کتابا رو بیارم خونه و نصف دیگه ش رو با اکراه ببخشم به کتابخونه ها‌.

پیرمرد باز با ناله میگه: کی این دوره زمونه کتاب میخونه آخه؟!

فک کنم دیگه داره سربسرم می‌ذاره، شایدم فکر میکنه من تریپِ روشنفکری برداشتم بخاطر کتابا!
تقصیری نداره، نمیدونه که حتی حضورِ فیزیکیِ کتاب چقدر حال منو خوب میکنه، البته چرا میدونه، خودش هروقت حالم خیلی گرفته ست، یا وقتی خیلی ازش دلخورم، میبردم کتابفروشی و ولم میکنه قاطیِ قفسه ها، و خودش میدوه دنبال شیطنتای علی.... میدونه که وررفتن با این کتابا منو تبدیل به یه آدم دیگه میکنه... یه آدم پرانرژی که میتونه یه کوه رو از جاش بکنه!

فک میکنم علی هم این ویژگیِ کتاب دوستیش رو از خودم داره، انقدر عاشق کتابه که شبا تا کتاب نی نی عسلی رو براش نخونم و بغلش نکنه و نذاره زیر سرش، خوابش نمیبره!

یاد بچگیای خودم میفتم، وقتی داداش علی آقا برام از تهران کتاب می آورد، و من چشمام از شدت ذوق برق میزد! الان همون برق رو تو چشمای علی میبینم.
خدا کنه آخر عاقبت این کتاب دوستی بخیر بگذره


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تازگیا دچار یه بیماریِ حادِ مغزی شدم... یه صداهایی تو سرم میاد

مثلا سر صبح پا میشم نماز بخونم، درحالیکه پلکهام هر کدوم یه من وزن پیدا کردن و از هم باز نمیشن و میرم سمت روشویی تا وضو بگیرم، یه موسیقی جلف مدام توی مغزم پلی میشه و یه بچه میخونه: "دکتر بُنم، یه پاستیل... خواستنی ام به چند دلیل!..." 

به همین سوی چراغ عین هر روز صبح، سر وضوم میخونه، سر نمازم میخونه، میام بخوابم باز میخونه! بچه یه دقیقه خفه شو بذار نمازمو بزنم به کمرم!

آخه چی از جون ما میخوای صداوسیما!؟ روانیمون کردی رفت، مرض مغزی گرفتیم! بس کن دیگه تبلیغات رو :/

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماچمالی

۰۳
اسفند


حالا باشه، دستامونو مدام با صابون میشوریم! تخم مرغم قشنگ میپزیم... سوپ خفاشم نمیخوریم!
ولی بگید با اینایی که تا آدمو میبینن میخوان سفت بغل کنن و سه تا ماچ متوالی بچسبونن به لپ طرف مقابل، چه کنیم؟؟!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نشسته بودیم دور هم، حرف انتخابات شد، شوهر‍ِ خواهرشوهر (که اصولا نود درصد حرفاش شوخیه) گفت: ما که جمعه میریم بادرود، هم رای میدیم، هم زیارت میکنیم، هم ناهار میخوریم، هم صد تومن پول میگیریم و میایم.

همه خندیدن، منم کلا نگرفتم منظورشو و به شوخی برداشت کردم...

تا اینکه دیروز آبجی مریم (که شوهرش کارمند یه شرکتِ خودروسازی خودروهای مطمئن و بی کیفیته) میگفت تو شرکتِ خودروسازی شون، ثبت نام میکردن برای رای، میبرن بادرود، چهارصد تومنم پول میدن! میگفت چهل نفر ثبت نام کردن که برن رای بدن! یعنی تو روزِ روشن اتوبوس پر میکنن میبرن!

حالا یهو دوزاریم افتاد که شوهرِ خواهرشوهر درمورد چی حرف میزد!



پ.ن۱: عطشِ خدمت به خلق الله بعضیا رو هلاک کرده، دیگه داره به هر دری میزنن که خودشونو فدای مردم کنن!
پ ن۲: اینکه کاندید ِ موردنظر چقدر پشتش گرمه که همه میدونن داره رای میخره و همچنان کار خودشو میکنه یه طرف قضیه ست، یه طرفِ قضیه هم اون نامسلمونایی هستن که بخاطر یه مشت ریال، دنیا و آخرت خودشونو میفروشن، کرسی های مجلس رو هم  با وجودِ نجسِ اینا به گند میکشن... 
پ ن۳: آدم میمونه اینا که اینجور دارن خرج میکنن برای رفتن به مجلس، قراره بعدا چقدر بخورن که اینهمه هزینه جبران بشه، تازه سودم بده! خدایا به تو پناه میبریم از مجلسِ فاسد
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی