ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)
ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)
خلاصه!
من و حضرت آقای آینده مان رفتیم توی اتاق تا در مورد مبلغ مهریه صحبت کنیم.
و او نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "من دوست دارم به نام نامیِ حضرت رضا علیه السلام، مهریه 110 تا سکه باشه" و من که از قدیم دل خوشی از چک و چانه زدن سر مهریه نداشتم و هنوز پیشنهاد چهارده تاییِ داداش کارفرما توی گوشم بود، قبول کردم ، 110 تا سکه به اضافه ی یک سفر کربلای معلی
و بعدها وقتی یک حساب دودوتا چهارتا کردم، دیدم ای دل غافل! اسم ابجد امام رضا میشود به عبارتی 1001 سکه! آن که 110 تاست،اسم ابجد علی ست. بعبارة اُخری، یک کلاه 891 سکه ای سرم رفته!
با اینحال راضی بودم. نمی توانستم روی اسم امام رضا حرف بیاورم. خصوصا که خوشحال بودم ازین که فهمیده ام این خواستگار محترم ما، ارادت خاصی به امام هشتم دارد.
کل مکالمه ی ما شاید به پنج دقیقه هم نکشید. از اتاق رفتیم بیرون. و حالا خانواده ها بودند که باب باقی صحبت ها را باز کردند. از خرید بازار و آزمایش خون و قص علی ذلک...
وقت رفتن، قرار شد شناسنامه ام را بدهیم به پدرِ داماد. و من رفتم تا شناسنامه ام را از میان انبوه مدارک بجویم! و وقتی جستم دیدم چه شناسنامه ای! انگار کتاب ِ خیس شده ی کبری باشد که توی حیاط افتاده و مغفول مانده! (دقیقا نمیدانم از کی شناسنامه ام به این روز افتاد! جلدش کنده شد و گویا کمی هم دچار زنگ زدگی حاد گشت!)
با چسب کمی سروسامانش دادم.
پیش خودم گفتم اگر این شازده پسر هیچ دلیلی هم برای ازدواج نکردن با من نیابد، همین شناسنامه ی بدریخت، خود زنده ترین شاهد شلختگی و زن زندگی نبودنِ من است!!! ولی از آنجا که "آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد" عیب شلختگی من به چشمش نیامد!
فقط خواسته ای روی دلم مانده بود. و آن این بود که توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها عقد کنیم. (بخاطر سابقه ی عقدِ داداش کارفرما توی حرم امام رضا و عقدِ آبجی زهرا توی حرم حضرت سلطانعلی بن محمد باقر (شهید اردهال) خیلی دلم هوای عقد توی حرم را داشت.)
و وقتی این قضیه را با خانواده ام مطرح کردم، با واکنش های متفاوتی روبرو شدم. بعضی ها خیلی خوشحال شدند و بعضی ها به شدت توبیخم کردند که زشت است!!! همین اول کاری میخواهی کارِ نشدنی بخواهی؟! ولی مگر من چه خواسته بودم که نشدنی باشد؟ فقط خواستم خانواده هایمان را برداریم و ببریم قم ... هم زیارت و هم عروسی!
آبجی زهرا گفت الان هرچه میخواهی بخواه که همه کاری برایت میکند! و من این را آویزه ی گوشم نمودم...
قرار ِ آزمایش خون را هم تلفنی گذاشتیم.
قرار شد به خاطر دقت بیشترِ آزمایشگاهِ آران و بیدگل، برویم شهر کناری آزمایش بدهیم.
ساعتِ قرار، هشت صبح بود. و ما تا ساعت نه ، منتظرِ حضرت آقا ماندیم و من و مامان بودیم که از عصبانیت مثل کتری سر هم میجوشیدیم.
و بالاخره آمد!
آنقدر عصبانی بودم که حتی سلامش هم نکردم. فقط با خلق آویزان، سلامی به خواهرش کردم و نشستم توی ماشین. معذرتخواهی کرد به خاطر تاخیر (و بعدتر خواهرش گفت این تاخیر بخاطر بدقولی ابوالفضل (رفیقش که راننده ی ماشین بود) صورت گرفته! و خودم همان بعدترها وقتی توی عقد بودیم فهمیدم که این رفیق ِ گرمابه و گلستانش چقققققققققققققدر چقر و بدقول است!)
رفتیم آران و بیدگل برای آزمایش. قبلا مامان را پخته بودم که حرفِ عقد توی حرم حضرت معصومه را با خواهرش سبز کند. و مادر موقعِ علافی ما برای آزمایش، صحبت عقد را پیش کشید. و خواهرش مخالفتی نکرد و گفت باید با بقیه صحبت کند... و همین برای من نقطه ی امیدی بود!
نمیدانم کدام از خدا بی خبری به ما گفته بود باید برای آزمایش ناشتا باشید! و من از دیشب هیچی نخورده بودم.
نمونه ها را که گرفتند، مسئول آزمایشگاه گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه به درمانگاه کاشان برسید، می تونید کلاسش را شرکت کنید. وگرنه باید صبر کنید تا دو روز دیگه.
و ما بدو بدو با سرعت جت پرواز کردیم به سمت ماشین! توی ماشین که نشستیم، ناگهان گفتم"وای! گوشیمو جا گذاشتم توی آزمایشگاه" (و همانجا بود که عیب دیگرم یعنی حواسپرتی ام را به منصه ی ظهور گذاشتم!)
ابوالفضل زد روی ترمز و حضرت آقا مثل پیکانِ از کمان دررفته ، پرید از ماشین بیرون که گوشی من را بیاورد. و هنوز بیست قدم دور نشده بود که مثل شعبده بازها از میانِ چینهای چادرم، گوشی ام را در آوردم و گفتم: عه ببخشید اینجاست!!! و اینبار مامان بود که می دوید دنبال حضرت آقا که بیا! گوشی اش همینجاست!
و باز اینبار مامان بود که به من چشم غره میرفت که خاک بر سرت! آبرومونو بردی! و من بودم که مثل روالِ همیشه ی مواقع حساس، خنده ام گرفته بود و به زور جلویش را میگرفتم .
خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...
این داستان ادامه دارد :|
- ۹۶/۰۸/۰۳
- ۸۲۷ نمایش