ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)
ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)
ادامه ی داستان:
خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...
و ما پریدیم توی کلاسی که نیم ساعتی از شروعش گذشته بود.
کلاسِ کسالت بار که تمام شد، آمدم بیرون،داشتم از گرسنگی غش میکردم که دیدم حضرت آقا با یک پاکت آبمیوه و کیک ایستاده دم در. با همان سنگینی و وقار قبلی! بدون کوچکترین توجهی ... (از همان اول نگران گرسنه ماندن من بود! الان هم فکر میکنم بزرگترین دغدغه اش این است که نکند من صبحانه و ناهار نخورده بمانم!)
و من دم در آزمایشگاه، عروس و دامادها را میدیدم که چطور به روی هم می خندند و نیششان تا بناگوششان باز است، چطور پسرها می آیند به استقبال دختر مورد علاقه شان و با خوشرویی با هم شوخی می کنند. خواستگار محترم ما ولی انگار لولو دیده بود! انگار تنها کسی که نمی دید من بودم!
گرسنه بودم...
مامان اما به دلیل وسواسش ( و احساس بدی که از آزمایشگاه و نجس و پاکی اش بهش دست داده بود) نگذاشت کیک و آبمیوه ام را بخورم. با حضرت آقا و خواهرش خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین ابوالفضل به سمت خانه! (بازهم در اینجا وسواس مامان گویا نگذاشته بود برویم مثل همه ی عروس و دامادها بعد از آزمایش خون، بستنی بخوریم!)
توی حیاط که رسیدیم،مامان (طبق معمول) مجبورم کرد چادر و مانتو و الباقی البسه را بیندازم توی حیاط و خودم هم یک راست بدَوَم توی حمام!!! و من مسلمانانه (در حال تسلیم) این کار را کردم!
از حمام که آمدم، دیدم مامان کیک و آبمیوه ام را شسته و گذاشته توی سینی :|
از گرسنگی و ضعف همانجا نشستم به خوردن. و همانجا بود که ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. آنقدر گریه کردم که باز هم چشمهایم پف کرد. ناراحت بودم ازینهمه کم محلی و سرسنگینی اش. ای کاش کمی هم مرا تحویل گرفته بود. کاش سلام گرمی، سوالی، حرفی ... اما دریغ... بعید می دانستم که ذره ای محبت من توی دلش رخنه کرده باشد.
آنقدر فکر و خیال داشتم که حتی فکر این را هم نمی کردم که جواب آزمایش چه باشد! (اصلا یادم نبود) و خدارا شکر جواب آزمایشمان خوب در آمد.
فردای روز آزمایش سر سفره ی ناهار بودیم که خواهرش زنگ زد برای قرار و مدار آرایشگاه و خرید بازار و فلان و فلان.
و بعد از صحبتهایش با مامان، اجازه گرفته بود که گل پسرشان چندکلمه ای هم با من صحبت کند. و مامان گوشی را داد به من. بعد از سلام و احوال پرسی های سنگین! گفت مادرش خیلی عجله دارد برای عقد (کلا مادرشوهر من برای امور خیر عجله دارد) ...
از حرفهایش اینجور برداشت کردم که آنقدر عجله دارند که قصد بله برون رسمی ندارند. من اما سر دنده ی لج افتادم که همه چیز باید طبق عرف و رسم انجام شود. باید بیایند بله برون رسمی! و بهانه ام این بود که ما هیچکدام از بزرگان فوامیلمان را دعوت نکرده ایم! ناراحت می شوند (جان عمه شان!!!)
و او بود که پرسید: به نظر شما قرار عقد را چه روزی بذاریم؟ بین این دوروز انتخاب کنید: 1- یکشنبه روز مباهله 2- دوشنبه روز نزول آیه ی هل اتی!!!!
خواستم کمی اذیتش کنم، گفتم به نظرم حالا عجله ای هم نیست. بد نیست عقد بیفته برا بعد از محرم و صفر.
و سریع واکنشش را فهمیدم که خواست حرف را عوض کند و یکی از این دو مناسبت را به بیخ ریش ما بند کند!
و من کوتاه آمدم و روز نزول آیه ی هل اتی را انتخاب کردم. (هنوز که هنوز است سر این مناسبت انتخاب کردنش کلی سوژه ی خنده ی من است! می گویم از بس عجله داشتی برای به دست آوردن من، خودت مناسبت تاریخی توی تقویم تراشیدی!!!)
و در آخر شماره موبایلم را خواست. (به این سوی چراغ خودش اول شماره خواست... بعدا اما تاریخ را تحریف کرد و شماره گرفتن برای اولین بار را به من نسبت داد!)
همان شب، تولد یک سالگی محیا بود. و ما همگی به همراه خانواده ی شوهرآبجی (دوست حضرت آقا) دعوت بودیم خانه ی آبجی زهرا. همه از خواستگاری خبر داشتند.
و بعدها فهمیدم که مادرشوهر گرامی، با مادرشوهر آبجی زهرا برای تحقیقات مورد نیاز تماس داشته و مادرشوهر آبجی زهرا هم از تعریف و تمجید از ما، هیچ کم نگذاشته (به نظرم منبع خوبی را برای تحقیق در نظر نگرفته، چرا که مادرشوهر آبجی زهرا خیلی مرا دوست دارد و عیوب من هم پیش نظرش حسن جلوه میکند!! از رازداری ام گفته بود... از این که آنقدر تودارم که هیچکدام از بچه های خوابگاه بعد از چهارسال نفهمیده اند که پدرم را در کودکی از دست داده ام! و مادرشوهرم از این ویژگی اخلاقی خیلی خوشش آمده بود)
وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد...
و این داستان ادامه خواهد داشت! :| (ام شهرآشوبِ کم وقت و مستاصل)
- ۹۶/۰۸/۲۵
- ۱۰۸۷ نمایش