ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

یک یک یک

۰۱
فروردين
سلام 🌷

عید همگی مبارک🌺🌹
برای همه دوستان عزیزم سالی پر از برکت و عافیت آرزو میکنم🙏


یکی از برنامه هام تو سال ۱۴۰۱ اینه که کامنتهای ۱۴۰۰ رو جواب بدم!! دعام کنید بتونم😐
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خوبیم شکر...

۱۹
بهمن

هرچی فکر میکنم که چرا میل به نوشتنم کم شده، کمتر به نتیجه میرسم...

تا چند وقت پیش هم، اینجا برای من یه ساحل امن بود که بتونم راحت تنفس کنم، روزهای شلوغ تر از این هم داشتم، روزهای سخت تر، ولی نوشتن بهم آرامش میداد.

راستش به گمانم بارداری اونقدری نمیتونه آدم رو فشل کنه که توفیق نوشتن هفته ای چند سطر رو از آدم بگیره. ولی انگار بارداری های من این بلا رو سرم میاره... انگار به هم ریختگی هورمون ها، کسل کننده ترین اتفاق در بدن منه!

این روزها، که آخرین روزهای هفت ماهگی رو میگذرونم، احساس میکنم خیلی بی انگیزه تر از حالت معمولی ام.

سعی میکنم خیلی با خودم مدارا کنم. خیلی به روی خودم نیارم که چقدر تنبل و کسلم. میترسم خودمو تحت فشار قرار بدم و دچار آن رگ پنهان رنگ ها بشم.

پس به خودم میگم چیزی نیست اگه ده تا نظر تایید نشده از چه سال و زمونه ای داری!

یا اگه حال نداری تا دم لحظه اومدن حضرت آقا حتی ناهار هم درست کنی!

یا اینکه همه بازی هایی که قبل بارداری با علی انجام میدادی رو به کلی از یاد بردی! و دوست داری تمام مدت روی مبل دراز بکشی و به حال پسر بازیگوشت غصه بخوری

یا شاید هی کیفت رو، موبایلت رو اینور و اونور جا میذاری!

یا اینکه نمیتونی مثل قبل، ذهنی حساب کنی سه میلیون و صد، ضربدر صد و ده، چند میشه! طبیعیه چون توان مغزیت خیلی کمتر شده...

یا اینکه مدام برنامه میریزی برای خوندن دو خط قرآن، و آخرش هم موفق نمیشی

به خودم میگم همین که داری سکان این زندگی رو پیش میبری خوبه. به همین کندی پارو بزن، دو ماه باقیمونده رو هم تحمل کن تا گل دخترت بیاد و بشینه بغلت. اونوقت درسته که ممکنه وقتت کمتر از الان باشه، ولی قطعا حالت بهتره، انگیزه ت بیشتره...

ممنون از همه دوستانی که حالم رو پرسیدن.

من خوبم، و قطعا بهتر هم میشم :)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هیچوقت یادم نمیره اون شب بارونی رو... (عین فیلما رعد و برق مخوفی فضا رو پرکرده بود!)

 هفته های اول بچه دار شدنمون، وقتی حضرت آقا تازه رانندگی رو شروع کرده بود، و علیِ خیلی کوچولو، مثل همیشه صداشو بلند کرده بود و هیچ جوره قصد آروم شدن نداشت... 

صحنه قشنگ جلو چشممه... 

سر کوچه مادرشوهر، من از هول گریه علی دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم بچه رو چیکار کنم که یهو حضرت آقا، بخاطر استرس من و بی قراری علی، ماشین رو کوبید به اون تیرک آهنی بیخودی که از سر کوچشون زده بیرون! و من از صدای تصادف ماشین و گریه بی امان علی، و داغون شدن ماشین و صدای وحشتناک رعدوبرق و از همه مهمتر ، بیچاره و مستاصل شدن خودم، بلند بلند گریه کردم...

الان که بهش فک میکنم خنده م میگیره، به این فکر میکنم که خب چرا انقدر گریه بچه منو دستپاچه کرده بود؟

بعدها وقتی تو عید دیدنیها مجبور میشدیم بخاطر گریه مداوم علی، از صاحبخونه معذرت خواهی کنیم و درحالی که به خودمون فحش آبدار میدیم مهمونی رو ترک کنیم و به گور پدر جد صدام بخندیم که دیگه مهمونی بریم.... 

یا وقتی مهمونی ماه رمضونمون رو انداختیم تو پارک لاله، و حتی برای خان پسر ننو هم بردیم و بستیم به درختا که آقا راحت بتونه بخوابه، اما آخر سر مجبور شدیم مهمونامونو با کلی ظرف و ظروف و هندونه و شله زرد تنها بذاریم و باز دست از پا درازتر عذرخواهی کنیم و برگردیم...

و بدتر از همه اینکه وقتی پامون میرسید خونه، نیش پسرکمون تا بناگوش باز میشد و شروع میکرد به بازی کردن...

 کم کم فهمیدیم که این آقاکوچولو درواقع هیچیش نیست! فقط دوست نداره از خونه بره بیرون... همین...

کم کم قلقش اومد دستمون که منتهای زمانی که میتونیم بیرون بمونیم یه ساعته و سریع باید برگردیم خونه که آرامش گل پسرمون و البته خودمون بهم نخوره!

تقریبا تا شش ماه همین روالمون بود و بعدها خوب شد.

الان از همه اون هول شدنا، ترسیدنا، مستاصل شدنامون خندم میگیره

بچه داری درواقع انقدرام سخت نیست، ما مامانا، قبل از بچه داری خیلی خام و بی تجربه ایم و خیلی آزاد و فارغ! 

در واقع می‌خوام بگم دنیا صدسال اولش سخته، رو قرقر که بیفته خوب میشه 😉


پ.ن: این مطلب و حس و حالش تقدیم باد به تازه مامانای بیان:)
فقط خواستم بگم شما تنها نیستید، همه مامانا سر بچه اولشون همینقدر آشفته و بی قرار میشن
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

محبوب من!

حالا که دنیا داره به سمت خل بازی پیش میره، اصلا بذار ما هم سالگرد ازدواجمونو فراموش کنیم!

بذار یه روزی حوالی آبان، یهو از در خونه بپرم تو و بهت بگم اصلا هیچ یادت بود که ۲۸ مهر سالگرد ازدواجمون بود؟؟

و تو، روز نزول آیه هل اتی رو بهونه کنی و کل قضیه رو ماست بمالی و بره!


اینکه آیا اینا از عوارض سردی پاییزه و خوردن زیاد بادمجون، یا از بی توجهی هردومون بهم، یا مشغله زیاد این روزهامون یا شایدم عوارض پیری و آلزایمر... خیلی مهم نیست...

مهم اینه که ما هفت سال تموم رو کنار هم گذروندیم و با همه شیرینیا و تلخیا و تو سر و کله هم زدنا و خندیدنا و گریه کردنا، به سال هشتم رسیدیم... 

امیدوارم سال هشتم رو بیشتر بهم نگاه کنیم

 بیشتر بریم آشکده باهم آش شله قلمکار بخوریم

بیشتر با هم مسافرت بریم

 کمتر پول زور به این و اون بدیم

کمتر مث پیرزن پیرمردا بهم گیر بدیم 

کمتر مریض بشیم

و خدا، مثل بارون شرشر بهاری، برکاتشو رو سر زندگیمون نازل کنه...



پ.ن: بقول یکی، ان شالله کنار هم قد کشمش بشیم، ولی نمیریم :)
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مرد کوچک

۱۷
مهر

یه لیوان پلاستیکی کوچیک برداشته، با بطری آب پرش میکنه، انقدر آب توش میریزه که ازش سرریز میشه و همه فرش رو خیس میکنه

میگم: علی، چرا اینهمه آب تو لیوان میریزی که فرش رو بخیسونی؟

میگه: خب من مَردم!

نگاهی به قد نیم وجبیش میکنم و میگم: خب مرد باشی، چه ربطی داره؟ 

زینب میپره وسط و میگه: خاله راست میگه، مردا خیلی آب تو لیوان میریزن، بابای منم یه عالمه آب تو لیوان میریزه!

بعد در حالی که نگاه به علی میکنه سرشو به نشانه تایید تکون میده و میره آره آره، مَرده... 

:/



پ.ن: دوتایی که باهم باشن، دیگه نه از دست شیطنتاشون در امانی، نه از دست زبونشون! آدم واقعا گاهی در مقام مادری حیرون میمونه!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

زخم کاری رو که دیدم، وقتی سرم رو روی بالش گذاشتم که بخوابم، یه نفس عمیق از دل کشیدم و گفتم خدایا شکرت که شبا سرمونو راحت میذاریم زمین... بی ترس و دلهره... بی جنون دنیاطلبی ... بی رویای بی ام و و کاخ و ویلا... ولی راحت و آسوده...


بماند که ازبس قسمتا رو پشت سر هم دیدم، تا صبح خواب دیدم حضرت آقا یه عالمه دشمن داره و دشمنای بی رحمش مدام در تعقیب مون بودن که علی رو ازم بدزدن! و من مدام رانندگی میکردم و فرار!

ولی همین که خواب بود جای شکرش باقیه!



پ.ن: یکی دو روزه که به لطف خدا، کمی از روزها و هفته های گذشته بهترم. اگه خوبان دعام کنن بهترم میشم🙏
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی خیالی...

۲۳
شهریور

عاشق بازی های علی و زینبم

گاهی وقتا بدون اینکه متوجه بشن، میشینم و فارغ از هیاهوی دنیا، مدتها تماشاشون میکنم و لذت میبرم ازینکه اینقدر توی نگاهشون زندگی جریان داره...

مامان میشن، بابا میشن، بچه میشن

مریض میشن، سوزن میره تو دلشون، میرن دکتر و سریع خوب میشن...

آتش نشان میشن و میرن به همدیگه کمک میکنن

برا هم جایزه میخرن و از جایزه های خیالی همدیگه ذوق زده میشن و جیغ میزنن...

روضه میگیرن و سینه زنی میکنن و آخر مجلس باندها رو جمع میکنن می ذارن پشت ماشین و میبرن انبار...

سر هم داد میزنن و سریع از دل هم در میارن...

از ته دل به یه چیز الکی میخندن و شوخی میکنن...

میتونن تصور خوشبختی کنن، تصور چیزایی که واقعا نیست، ولی وانمود میکنن که هست...


چقدر شادی بچه ها واقعیه، درحالیکه دنیاشون الکیه

و ما آدم بزرگا چقدر شادیامون الکیه، درحالیکه دنیامون واقعیه



پ.ن۱: زینب دخترخاله علیه که تقریبا با خودش همسنه
پ.ن۲: بقول نادرابراهیمی بزرگ، آه که در کودکی چه بی خیالی بیمه کننده ای ست... و چه نترسیدنی از فردا...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

یکی از همکلاسی های دوره حفظم، خیلی استرس حفظ داره...

وی در حال حاضر با سه تا بچه قد و نیم قد، هفته ای چهار جزء قرآن رو مرور میکنه (شایدم بیشتر) و دست آخر هم از استرس اینکه چرا کم کاری کرده ابروهاش به حالت افقی درمیاد!

عاقبت یه روز بهش گفتم ببین رفیق! این قرآن باید مایه آرامش تو باشه، نه باعث اضطرابت! اگه با قرآن مضطرب بشی، دیگه چی بعد ازون تو دنیا وجود داره که آرومت کنه؟؟ به چی میخوای پناه ببری آخه؟



پ.ن۱: اینجور موقعا مولانا خدابیامرز میگه: عاقبت سرکنگبین صفرا فزود.. یعنی سرکنگبینی که خودش صفرابره، باعث افزایش صفرا شد!

پ.ن۲: حدیثی از معصوم داریم که فرمودن، تا جایی به مستحبات بپردازید که قلبتون پشت نکنه، امان از روزی که قلب آدم به عبادت پشت کنه.

پ.ن۲: این قضیه رو میشه به خیلی چیزا تعمیمش داد... پول، شغل، همسر، فرزند... چیزایی که باید مایه راحتیمون بشه، اگه قدرشو بدرستی ندونیم، میشه منشا عذابمون... فقط این وسط خداست که میتونه از شر نفسمون نجاتمون بده


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی سر و ته...

۲۳
مرداد

سوال های بی سر و ته و جوابهای بی سر و ته تر!

_مامان! چرا ماشین آتش نشانی قرمزه؟

_برای اینکه تو خیابونا پیدا باشه!

_خب چرا نیسان آبیه؟

_ چون صاحب کارخونه ش استقلالی بوده!

_خب چرا ماشین پلیس سفیده؟

_چون پلیسا رنگ سفید رو خیلی دوست دارن!



ینی سوالایی میپرسه که بعد از سی سال هنوز به ذهن من نرسیده!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

من اگه بخوام میازارم موری که دانه کش است، نه تنها مورها میان تخم چشمامونو از تو کاسه سرمون کول میگیرن و میرن، بلکه همه زار و زندگی رو، از تخت و کمد و اجاق گاز و غیره و کذا رو هم باید از دم لونه شون نجات بدیم!!!


آخه چرا همچین شعری سرودی علیه الرحمه؟؟

فقط میخواستی ما رو عذاب وجدان بدی؟

اگه زن خودتم هر روز، روی اجاز گاز رو که نگاه میکرد چشماش سیاهی میرفت از مورچه، فقط به خاطر اینکه یه دونه برنج از تو قابلمه ش افتاده رو صفحه اجاق گاز، بازهم میگفتی میازار موری که دانه کش است؟؟


اصلا میخوام بدونم شاعر مورچه ها براشون نمیسرایه که میازار آدم بدبختی که صبح تا شب باید آشغال مورچه جمع کنه؟؟!!!



پ.ن: امضا از طرف کسی که از دست مورچه ها فقط شکایتشو به خدا میبره :((((((

پ.ن2: قسم میخورم از روزی که حضرت آقا بلند تو آشپزخونه گفت که کاری با اکوسیستم مورچه ها نداشته باش، اینا به طور تصاعدی، جمعیتشون زیاد شد!! اصلا ده برابر شدن!
بهش میگم آخه مرد!! این چه حرفیه که میزنی جلو مورچه ها؟ فکر میکنی مورچه ها نمیفهمن؟
اینا کسانی هستن که به لشگر حضرت سلیمان گفتن بیشعور!!!!  یعنی اینا شعور ندارن؟؟


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی