ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۲۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

سوپ جو

۱۸
فروردين

هشدار: این پست ممکن از حاوی مطالب بیهوده باشد! با احتیاط اقدام به خواندن کنید!


صدای هشدار گوشی بلند میشه. انگشت اشاره م اتوماتیک میره سمت صفحه ش و از وسط میکشدش به یه سمتی... حتی مغزم وسط خواب، خودش میدونه کدوم گوشیا زنگ خورده. میون خواب و بیداری به خودم میگم تو رو خدا! من تازه یه ربعه چشام گرم شده!

هر یه ربع،همین اتفاق میفته و من باز هشدار رو خاموش میکنم و از خودم یه مهلت کوچیک دیگه میگیرم!

دفعه ی آخری که از خواب میپرم، از هشدار گوشی نیست، این دفعه پای علی محکم خورده تو دهنم. پاشو میکشم اونطرف

باز غلت میزنه

و غلت میزنه

و این غلت ها یه معنی میده: مامان گشنمه (یا تشنمه) و من همچنان مقاومت میکنم!

آخرش میزنه زیرگریه...میگم چته علی؟ آب میخوای؟ میگه اَم... (اَم یعنی غذا، به به)

با چشمای نیمه باز میرم تو آشپزخونه، براش شیرینی خرمایی میارم. باز میزنه زیر گریه میگه «نه...»

میگم شیر بیارم؟ وسط گریه میگه: «آده» (یعنی آره)

میرم یه لیوان شیر میارم و پتی بور

با چشمای بسته میشینه و شیر رو میخوره. ولی انگار سیر نشده.

پتی بور رو میذارم تو دهنش. نگاه خشمناکی بهم میندازه و همینطور با دهن باز گریه میکنه. منظورش اینه که تو چه مادری هستی که بعد از دوسال هنوز نمیدونی من نصف شب طبعم پتی بور نمیگیره!

باز میگه «نه...» وگریه میکنه... با چشماش

 التماس میکنه که یه چیزی بیار بخورم!

نگاه میکنم به چشماش...

مغزم میگه «بخواب دیگه بچه!»

قلبم میگه «چقدر چشمات قشنگه!»

به حضرت آقا که انگار بیدار شده و داره به صفحه گوشیش نگاه میکنه میگم: چه اَمی بیارم بخوره؟ 

میگه نمیدونم، ولی منظورش اینه که خودتون دونفری مشکلتونو حل کنید!

میرم سراغ یخچال

یادم میاد که دیشب سوپ داشتیم. میگم علی سوپ میخوری؟

وسط گریه میگه :«آده»

همینجور که قاشق سوپ رو میذارم دهنش، نگاهم به پنجره ی حیاطه که یه وقت نماز قضا نشه! انگار نیم ساعتی وقت دارم.

سوپشو که میخوره راحت میخوابه! انگار نه انگار که چند لحظه پیش، ایشون بود که خونه رو گذاشته بود رو سرش!


نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت شب، بچه رو با سوپ جو سیر نکنید! چون دم صبح حسابتونو میرسه!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پستٔ کرونا

۱۸
فروردين

فکر میکنم به دوران پست کرونا (شایدم میان_کرونا) رسیدیم، 

دیگه نه کسی میرقصه

نه گریه میکنه

نه فحش میده

نه جوک میسازه

نه پست میذاره

نه خوشحاله

نه نالانه

نه تشکر میکنه

نه تذکر میده

دیگه هممون به صفر مطلق رسیدیم

چیزایی که فکر نمیکردیم به سرمون اومد و از سرمون گذشت و هیچیمون نشد :| 

ما الان گولاخای پوست کفتی بیش نیستیم!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

شاید بهتر بود بعد از خشایار الوند اصلا پایتختی ساخته نشه. اون جوری تصوری که از پایتخت توی ذهنامون بود، همون سریالِ محبوب و آموزنده ای بود که وقتی مینشستیم پاش، لحظه ای خنده از لبامون نمی افتاد. 


البته بحث من، نویسندگیِ ضدفرهنگِ فیلم نیست... بگذریم از همه ی بدآموزی ها و بداخلاقی هایی که پایتخت 6 بهمون نشون داد که واقعا بخاطر رفتار بی ادبانه ی بچه ها با بزرگتراشون توی فیلم، تیکه های مثبت هجده، آرایشهای نامناسب و خیلی چیزای دیگه، خیلی با پایتخت های گذشته تفاوت داشت.


بلکه واقعا پایتخت 6، اون پایتختی نبود که همیشه منتظر شروع شدنش مینشستیم پای تلویزیون. اون جذابیتِ گذشته رو به هیچ عنوان نداشت.

نقیِ  فرصت طلبِ بی جنبه، که گرچه قبلا یه شمه هایی از دیکتاتوری و خودمحوری رو داشت، ولی خوبی هاش به بدی هاش می چربید و کاراش در عین حرص دربیاری، بامزه بود !!

همای کاریکاتوری که بیش از همیشه آدم رو یادِ ناظمِ خطکش به دستِ چندش آورِ دوران مدرسه مینداخت،

بهتاشِ بداخلاق و بی ادب، که با اون تیپِ مسخره اش، مدام دنبال دختربازیه و نمونه ی یه ورزشکارِ موفق قلمداد میشه،

بهروز، که نمونه ی نسل آینده ی کاملا بی شخصیت و پرروئه که هیچ احترامی برای بزرگتراش قائل نیست!


این پایتخت، اون پایتختی نبود که مخاطبش رو میخکوب کنه. حتی بعضی صحنه هاش توهین به مخاطب هم محسوب میشد. و جالبه که بازیگراش از اول عید تا حالا دارن مینالن از سانسور! (دیگه اگه سانسور نمیشد چی میشد!!!)


روح خشایار الوند شاد...

ایکاش تو همون اوج، پایتخت رو تموم میکردن که به این فلاکت نیفته...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سکووووت

۱۶
فروردين

عجب سکوتی توی بیان حکم فرما شده! 


یه چیزی بگید تا خونه نشینی راحت تر بگذره! دلمون پوسید...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

صابخونه

۱۴
فروردين
اگه باز یه پویشِ «صابخونه ی خوب» راه میفتاد، من قطعا اسم آقای ز (صابخونه ی جدیدمون) رو همراه با عکسش میفرستادم. (حالا چون عکسشو ندارم، عکس هادی حجازی فر رو هم میشد قالب کرد، آخه صابخونه به شدت شبیه اونه، با همون کله ی کچل!) 
خبر خوب اینکه، بنده خدا، اجاره ی این ماهمون رو بخشید! هرچند سیصد تومن مبلغ خیلی بالایی نیست، ولی همین مقدارم مرام گذاشته...
حالا شاید برای شما خبر خیلی خاصی نباشه، ولی حضرت آقا، از سر شب، یه لبخند ملیحی رو لبش اومده! و هر پنج دقیقه یه بار میگه میخوای بریم پیتزا بخوریم؟ (یعنی سیصد تومنه لگدمیزنه تا یه جوری خرجش کنیم) 

ولی گذشته از بخششِ کرایه ای، اگه فاکتور بگیریم از جیرجیرهای گاه وبیگاه دوقلوهاشون که صداش تا فیها خالدون خونه ما رو برمیداره، یا اون وقتایی که مامان بیچارشون با تبر، شیون کنان و فحش کشان میذاره دنبالشون! ازشون راضی هستیم، صابخونه های خوبی اند. 
یکی از خوبی هاشونم اینه که وقتی میرم در خونشونو میزنم، پسرشون نمیگه:«مامان خانم مستاجره!» بلکه میگه «مامان، خانم همسایه اس!» و این نگاه همسایه وار، خیلی برام شیرینه، هرچند گاهی از سروصداشون از خواب بپریم!
 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هیچوقت از سیزده بدر خوشم نمیومد، از بچگی... چون هیچوقت نه جایی رو داشتیم که بریم، نه ماشینی! و نه فامیل باحال و منسجمی که باهاشون خوش بگذره!

واسه همین قضیه، سیزده بدر یه دافعه ای داره برام، یه حس دلگیر دارم بهش... همیشه همه تو سبزه و چمن بهشون خوش میگذشت و ما تو خونه کز کرده بودیم.


شاید توی این بیست و نه سال، سه چهارتا سیزده بدر بهم خوش گذشته باشه! یکیش مال زمانیه که داییم زنده بود و اون مارو میبرد گردش (یعنی حدود نه سالگیم)

 یکی دوتاشم مال خاطرات برزکه (بَرزُک روستای پدریم)


ولی امسال کاملا بی حسم، بی حس دلگیری... چون میدونم هیچکس، هیچ جا نمیره! یه جورایی هممون یکدستیم! چقدر یکدستی خوبه جداً !



پ‌ن:حسود نیستم، فقط یه جایی توی احساسم از بچگی، درد میکنه، از همون ضمایر ناخودآگاه که آدم نمیدونه دقیقا کجاست و چیه، فقط میدونه که هست... و درد میکنه...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اون اوایل، صدای قرآن خوندنم رو که ضبط میکردم، صدای لولای شکسته ی در میداد! 

واقعا از خودم ناامید می شدم، سعی میکردم خیلی گوش نکنم صدای خودم رو

کم کم به این نتیجه رسیده بودم که صدا و لحن و طنین و تحریر، یه چیز ذاتیه! که موتواسفانه در من نیست!

الان ولی بعد از چهار سال تمرین و ممارست (!) وقتی صدامو ضبط کردم تا بفرستم برای استاد، دیدم چقدر شکرخدا توی پیاده کردن لحن و ریب نزدن، پیشرفت کردم. الان دیگه صوتام واقعا صدای قرآن میده! یه چیزی تو مایه های عبدالباسط! با اندکی اعتماد به سقف بالاتر :|

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بسم الله الرحمن الرحیم 


راستش اولش انگیزه‌ای برای نوشتن نداشتم ولی وقتی دیدم آقای دکتر صفایی نژاد اینقدر پیگیر بحث هستند و تلاش کردند برای این مسئله همراه با سبو، نشستیم و صحبت کردیم.( البته از اونجایی که تو واتساپ نمیشه نشست وایساده صحبت کردیم) 

نتایج بحثمون رو تو چندتا بند خلاصه کردیم که اینجا براتون می نویسم (رونوشت هم تقدیم میشه خدمت آقای قدیری و آقای دکتر صفایی نژاد!)


۱.بحث اول اهمیت وبلاگ نویسیه؛ چیزی که هم مسئولان بیان و هم خود بلاگرها ازش غافل اند.

یه سری میان اینجا برای وقت گذروندن؛ دلی می نویسن و هر وقت عشقشون کشید در وبلاگ رو تخته می کنند و میرن! خوب ما با اینها کاری نداریم. اینا احتمالاً همه کارهاشون دلیه!

 روی صحبت من با اوناییه که نوشتن رو دوست دارن و می خوان با نوشته هاشون تاثیرگذار باشند که خوشبختانه این عده کم هم نیستند. (همون متخصصان قلم!)

 یکی از اهمیت های اساسی وبلاگ برای این گروه، ماندگاری اونه. تو این چند صباحی که گذشته، همه دیدیم که شبکه های اجتماعی زیادی اومدن و رفتن؛ وی چت، کلوپ، فیس بوک، توییتر اینستاگرام و... اما اونی که همیشه مونده و به لطف قدرت سرچ‌گوگل همچنان عمر حضرت نوح داره وبلاگه. و این ماندگاری، برای این متخصصان خیلی مهمه، هر چند دامنه تاثیرگذاری شون کمتر باشه!

 البته دلایل انتخاب وبلاگ زیاده، ولی خوب به هر دلیل محکم یا آبکی، اونا اینجا رو انتخاب کردن برای نوشتن، پس باید براشون احترام قائل شد و به خواسته هاشون گوش کرد، نکنه یه روزی بیاد صبح چشم باز کنیم و ببینیم به خاطر عدم رسیدگی مسئولین هر چی رشته بودیم پنبه شده و کل وبلاگ، رفته رو هوا!

۲. نکته دوم اینکه پیشنهادی که مطرح میشه نباید بیفته تو پیچ و خم اداری نهادهای دولتی، چون با سبقه ی وحشتناکی که همه مون از اینجور کاغذ بازی ها و همچنین از عزم راسخ دولت برای کارهای فرهنگی! در ذهن داریم بهتره عطاش رو به لقاش ببخشیم!

 نکته بعد اینکه پیشنهادها باید به صورتی باشد که نتیجه اولیه در کوتاه مدت به دست بیاد تا ایجاد انگیزه کنه؛ هم برای مسئولان و هم وبلاگ نویسان.

۳.  اما بخش سوم شامل چندتا پیشنهادی است که ما با یه بحث دونفره بهش رسیدیم؛ 

اول اینکه اگه ممکنه مسئولین محترم این کشتی فرهنگی، یه تعریف جدید از وبلاگ و وبلاگ نویسی برای خودشون ارائه بدن و اگه ریاست قدیمی واقعا وقت و انگیزه کافی برای این کار رو ندارن و فکر میکنند که توجه به وبلاگ وقت هدر دادن هست، مدیریت جدید تعریف بشه ( البته با کمال احترامی که برای مدیریت فعلی قائل هستیم، ولی از اونجایی که الان دوساله حتی سایت بیان به روز نشده اینجوری به نظر میاد که واقعا انگیزه ی وقت گذاشتن برای جایی که حداقل بیش از هزار نفر دارند تلاش میکنند تا رو پا بمونه، ندارند، تک تک این افراد میتونستند به جای انتخاب blog.ir مثل خیلی های دیگه ای که اینجا رو رها کردند و رفتند سراغ شبکه های اجتماعی پر سر و صداتر، رها کنند و برن. هم تواناییش رو دارند و هم دسترسی، پس موندن اینجا یعنی اینکه شما و این دامنه براشون  اهمیت دارید. توقع حداقل توجه توقع بی جایی نیست)

دوم باتوجه به اینکه به نظر میاد یکی از مشکلاتی که سرویس بیان با اون رو به رو هست کمبود نیروی انسانی و تامین هزینه این نیرو هست. پیشنهاد ما اینه که مسئولین یه لیستی از مهارتهایی که مورد نیاز هست را  ارائه بدهند. تا از میون خود بلاگرها افرادی که تواناییش رو دارند به صورت داوطلبانه، بدون دریافت دستمز یا با حداقل دستمزد کار رو انجام بدهند.

سوم اینکه منبع درامدی معرفی بشه برای رفع مشکلات مالی، سنت حسنه وقف، جذب اسپانسر از پیشنهادهاست و حتی امثال من حرفی هم نداریم که تبلیغات بیاد گوشه وبلاگمون، یا حتی مبلغی بابت بعضی از خدمات پرداخت کنیم (اما به شزطی که واقعا اثرش رو ببینیم نه اینکه سر خورده بشیم. هم پول بدیم وهم هیچ گسترشی داده نشه این باعث میشه که ماهم دست به مهاجرت بزنیم از اینجا) 

 نکته چهارم اینکه یه طرح جدید برای سرویس بیان ریخته بشه که از نظر گرافیکی، اطلاعیه ها، خبرها و این جور مسائل جذاب و پویا باشه و همچنین یه شواریی از بلاگر ها تشکیل بشه تا هر چند وقت یک بار جلسه ای داشته باشند و مسائل رو بررسی کنند و بتونند به مسئولین گزارشی از عملکرد ارائه بدهند. 

و نکته آخر اینکه حالا که از بین بلاگرها واقعاً درخواست ارتقای خدمات وجود داره و حرکتی شده، مسئولان محترم هم با تمام توان حمایت و حرکت کند و مثل دفعه قبل ما ناامید نکنند.

4. یه درخواست هم من از بلاگرهای عزیز دارم و اینکه تلاش کنید برای معرفی بیشتر سرویس بیان و وبلاگ نویسی رو گسترش بدید. اون دسته از بلاگر های عزیز که تو شبکه های اجتماعی دیگه فعالیت دارند هم وبلاگ را رها نکنن و حتی بهتره توی این شبکه ها وبلاگ را پای مطالبشون معرفی کنند. اینجوری هویت وبلاگ بر میگرده و از این گوشه نشینی بیرون میاد.


و یه پیشنهاد برای همین پویش: قطعا خوندن این همه پست پرا کنده و گاها پیشنهاد های تکراری  سخت است. بهتر است که  این پست ها و پیشنهاد ها جمع آوری بشه و  تکراری ها حذف بشه و به صورت یه گزارش خدمت مسئولین محترم ارائه شود. 


عذر تقصیر بابت پرگویی و با تشکر از آقای قدیری و همه دوستان و اهالی فرهنگ و تشکر ویژه از آقای دکتر صفایی نژاد به خاطر تلاش بی دریغ شون

و من الله التوفیق 

چهارم شعبان المعظم سنه ی ۱۳۹۹

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


تعجب نکنید!

این سفال ها، آخرین بقایای بازمانده از تمدن سیلک نیست! 

این ها تلاش های ناشیانه ی یک مادرِ گرفتار در چنگالِ قرنطیه ی حاصل از کرونا، برای سرگرم کردنِ فرزندی ست که هردقیقه، بازیِ جدیدی طلب میکند!



پ.ن: تازه دارم میفهمم که چقدر به این قرنطینه نیاز داشتم! تازه بعد از دوسال که دارم نقشه میکشم که چطور خرما رو به خورد پسر بدم، طی خلاقیت های ناشی از بیکاری، فهمیدم چقدر راحت میشه شیرخرما رو جای شیرموز قالب کرد و بهش خوروند!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عمه ی اسمارت!

۰۶
فروردين

زنگ زدم مامان، گفتم کجایی؟ 

گفت دارم میرم خونه داداش بزرگت، ماهی کباب کرده، به منم زنگ زده دعوتم کرده. گفتم باشه خوش بگذره :| بعد دوسه دقیقه زنگ زد گفت داداشت گفته اون آبجی کوچیکه رو هم بیار! (الکی! خود مامان دعوتم کرده بود و یه تیکه فیله ماهی هم از تو یخچالش برا من برداشته بود!) 

منم که تنها بودم و از خداخواسته ، دعوتِ نصفه نیمه رو لبیک گفتم. 
ازسر بیکاری، نشستیم با محمدحسن-برادرزاده- به بازیای مجازی و نتیجه ی یکی دوساعت بازی 2player games (یه مجموعه ی جالب از بازیهای دونفره ی موبایلی)  این شد که فهمیدم تو بعضی چیزا ناخواسته چقدر پیشرفت کردم، مثلا سرعت عمل و دقت… که فکر میکنم نتیجه ی حضور علی در کنار همه ی کارهام باشه که مجبورم میکنه همزمان به چندتا کار توجه کنم!
به شکلی که بعضی از بازیای سرعتی رو با اینکه دفعه ی اولم بود بازی میکردم ازش می‌بردم.(بردن از محمدحسن که به هوش و استعداد معروفه و خیلی هم در این زمینه ادعا داره، یه شیرینی خاصی داره)

وجه اعجاب انگیز ماجرا بازی شطرنج بود، که باوجود اینکه بیش از پونزده ساله که بازی نکردم، ولی پیروزِ میدان شدم! حتی شاخ خودمم در اومده بود که چطور محمدحسنِ باهوشی رو بردم که میگه هرروز تو مدرسه دارم شطرنج بازی میکنم! یعنی حسِ شعفی که من در اون لحظه داشتم، برابری میکرد با صد کیلو قرصِ روانگردانِ درجه یک! فهمیدم که اونقدرام که فکر می‌کردم پیر و فرسوده نشدم:))))

نتیجه گیری: هیچوقت با عمه تون کل کل نکنید! عمه ها موجودات خطرناکی هستند :|


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی