ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

اقیانوس...

۲۸
فروردين

خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران

که تو را آفرید.

 

از تو در شگفت هم نمی توانم بود

که دیدن بزرگیت را،

چشم کوچک من بسنده نیست...

مور، چه می داند

که بر دیواره ی اهرام می گذرد

یا بر خشتی خام.

 

تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت

و من،

آن کوچکترین مور،

که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت

 

پیش از تو،

هیچ اقیانوس را نمی شناختم

که عمود بر زمین بایستد...

 

دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای

هزار بار خیبری تر است

مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو


شعر سپید من، رو سیاه ماند

که در فضای تو، به بی وزنی افتاد

هر چند، کلام از تو وزن می گیرد

وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟

تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟

تو را که چون معنی نقطه مطلقی.


الله اکبر

آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟


فتبارک الله، تبارک الله

تبارک الله احسن الخالقین


خجسته باد نام خداوند

که نیکوترین آفریدگاران است

و نام تو

که نیکوترین آفریدگانی.

 


پ.ن: این شعر از آن دسته از شعرهاییست که هربار بخوانم به وجد می آیم.
از آن شعرها که هیچوقت تکراری نمی شود...
بخوانید و لذت ببرید

پ.ن2: قبول دارم که قدری دیر برای مولای متقیان پست گذاشتم! درگیر بودم و مشغول و بی نت!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پرده اول:

مکان: دانشگاه خودمان

زمان:راستش یادم نیست دقیقا!


استاد، مثال قشنگی برای مرگ میزد:

میگفت سختی جان کندن به این بستگی دارد که فرد چقدر به دنیا چسبیده باشد.

طبیعتا اگر کسی با چسب دوقلوی بی رنگ به چیزی چسبیده باشد (از آن چسب آبی ها که اسپری دارد و فیل هم نمی تواند چسبش را باطل کند!) خب طبیعی ست که وقت جان کندن باید به زور کاردک و چاقو از دنیا کنده شود. و این کنده شدن است که درد دارد و می شود سکرات موت!

و اگر کسی با چسب شیشه ای به خانه و حساب بانکی و زندگی اش چسبیده باشد به همان میزان باید زور بزنند و جدایش کنند.

و اما اگر کسی نچسبیده باشد، جان دادنش مثل این است که بخواهند مویی را از آرد بکشند بیرون. به همین لطافت و آرامی... 


پرده ی دوم:

زمان: روز اول عید

مکان: خانه ی عزیز (مادربزرگ همسر)

بچه ها سر به سر عزیز گذاشتند، عزیز یالا عیدی ما رو بده ... عزیز ما عیدی میخایم... بگو خودمون میریم ور میداریم... (بچه ها که می گویم منظورم بچه های عزیز است. مثلا دایی که مویی سفید کرده و یا خاله لیلا که سه تا بچه دارد!)

عزیز 80 ساله با سختی از جایش بلند شد. و رفت توی اتاق. وقتی برگشت یک دسته اسکناس تانخورده ی دو تومانی دستش بود.

خودش راه افتاد دور اتاق و یکی یکی پولها را داد دست بچه ها و عروس و دامادها و نوه ها و نتیجه ها ... و گفت: «ما از مال دنیا چیزی نداریم. ولی سخاوت داریم...»

و راست میگفت. سخاوت چیزی بود که در وجود عزیز و آقا (خدا بیامرز) موج می زد وقتی شبهای جمعه با اصرار از خاله لیلا میخواست برود سر یخچال و برای مهمانها شامی هرچند مختصر بیاورد...

و وقتی کل دهه ی اول محرم را در خانه شان مجلس سیدالشهدا (علیه السلام)‌ به پا می کردند...


پرده ی سوم:

زمان: روز چهارم عید

مکان: بیمارستان

عزیز حال عمومی خوبی داشت. هرچند قلبش با باطری کار میکرد اما سرزنده و شاداب بود...

و در این لحظه ما در خانه ی مادرشوهر عزیزم بودیم و قصد داشتیم همگی برویم مهمانی...

و عزیز ناگهان گلودرد میگیرد و مادرشوهرم به بیمارستان می رساندش ... و دکتر تشخیص میدهد که حال عزیز خوب است و می تواند مرخص شود...

و عزیز خودش با پای خودش می نشیند توی ماشین و به همین فاصله (یعنی به فاصله ای که روی صندلی آرام بگیرد) جانش را تسلیم خدا میکند ... بی حرف پیش و پس... بی هیچ آهی... آرام... مثل همان مویی که از آرد بکشند... و همه ی ما را در غم از دست دادن مهربانی های خودش فرو می برد...



پ.ن1: عزیز را خیلی دوستش داشتم.
و من از خدا ممنونم به خاطر همسری که نصیبم کرد ... به خاطر آشنا شدن با عزیز، و اگر من عزیز را ندیده بودم شاید فکر میکردم این حجم از مهربانی و عطوفت هیچوقت در یک انسان جا نمی شود،‌ ولی دو سال و نیم آشنا شدن با عزیزِ عاشق به من فهماند که یک انسان چقدر میتواند انسان باشد...

پ.ن2: عزیز خیلی اهل صحبت بود، اما هیچوقت نشنیدم غیبت کند یا حرف کسی را بزند...
و هر وقت کنارش مینشستم شروع میکرد از گذشته هایش میگفت، از روزهای خوبی که با آقا داشته... از احساس خوشبختی اش و شاید نسل من هیچوقت نتواند در آن شرایط سخت همسایه داری و بی پولی، اینقدر احساس خوشبختی کند...

پ.ن3: آبجی زهرا تشخیص داده که عزیز از دوری شش ماهه ی آقا دق کرده و گلودردِ روز آخرش هم به خاطر بغض بوده... بغضی که خود آبجی زهرا سر فوت عمو درگیرش شده بود و همچون استخوانی در گلویش فرو رفته بود...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پارسال دقیقا به روایتی همین امروز بود. چهارشنبه سوری! و به روایت دیگر فردا بود... که می شود پنجشنبه سوری (به قول دوستی سوری روی تاریخ عروسی ما می چرخد، مثلا اگر سال دیگر 26 اسفند بیفتد جمعه، می شود جمعه سوری!)


من در لباس عروس و حضرت آقا در لباس دامادی...

و من چقدر قربان صدقه ی قد و بالایش رفتم توی آن لباس (که از قضا به خاطر چاقی مفرط دوران عقد، مجبور شده بود بدهد مغازه دار درزهایش را کمی گشادتر کند!)

26 اسفند 94

و ما با یک دنیا امید و آرزو و یک عالمه عشق، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. و این هدیه ی زیبا را در زیارت اربعین حضرت اباعبدالله (علیه السلام) از مولایمان گرفته بودیم. (چرا که اصلا شرایط تشکیل زندگی را نداشتیم و اگر نبود لطف آقا، شاید حالاحالاها توی دوران نه چندان شیرین عقد به سر می بردیم!)


و چه روز قشنگی بود. روز استرس های شیرین...

استرس این که نکند دیر از آتلیه به مراسم برسیم! نکند آرایشم خراب شود... نکند میوه یا شام کم بیاید! و هزاران نکند دیگر ...

و انصافا فقط من از این استرسها داشتم که حضرت آقای ما کلا از آن ریلکس های عالم است که توپخانه هم آرامش خیالش را به هم نمی زند! و همین آرامشش همیشه وسط خطرناک ترین و سخت ترین لحظات زندگی دستم را گرفته و مرا آرام کرده است...


و اینگونه بود که چهارشنبه سوری از آن تاریخ های دوست داشتنی و به یاد ماندنی زندگی ما شد... الحمدلله



پ.ن1: داشتم از بغل درمانگاه رد میشدم، که ناگهان مرا گرفتند و دست و پایم را بستند و واکسن کزازم زدند!!! حالا وسط این خانه تکانی های ضروری عید، دستمان از بازو شل است و دردناک... از قضا عادت حضرت آقایمان این است که موقع حرف زدن،برای تفهیم هرچه بهتر منظورش، دستهای بزرگ و مردانه اش را (حدود دوبرابر دست های من!) بکوبد به بازوی مجروح ما تا بهتر حالی مان شود... و هر بار صدای آخ ما گوش فلک را کر کند!

پ.ن 2: برای فردا تدارک پیتزا دیده ام. این بار برعکس همیشه پیتزا گوشت و قارچ ! و یکی از سررسیدهای خوشگل داداش کارفرما را کش رفته ام که به همراه یک ست لباس زیر مردانه (از آن گرانها خوبا خارجیا!) به حضرت آقا هدیه اش کنم.

پ.ن3: از آنجا که حضرت آقای ما از آن حضرات است که باید به زور برایش لباس خرید، این بار نیز با تهدید و ارعاب شدیدی که از جانب من بدیشان رسید، مجبورش کردم سر موتور را کج کند و برویم پاساژ بووووووق برای خرید پیراهن!
یعنی راضی کردن حضرت آقا برای خرید لباس، انرژیی معادل انرژی لازم برای پرتاب ماهواره ی امید به فضا را از من می گیرد... دست آخر هم یک پیراهن 65 تومانی خرید و تا همین امروز صبح (یعنی چیزی معادل دو روز و نصفی) داشت خودش را مذمت میکرد که چرا پیراهن به این گرانی خریده!!! (خدایا صاعقه ای بفرست تا مرا ببلعد :(( )



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

شهر الحساب ...

۱۸
اسفند

ماه اسفند است و شلوغی های خودش و شلوغی های ذهن یک حسابدار (که توجه تقسیم شده ندارد!!!)

ماه اسفند و حسابرسی های فاکتورهای بلندبالا و کوتاه قامت! به عبارةٌ اخری ماه اسفند ، شهرالحساب است...

حسابرسی کار خیلی سختی ست. فقط و فقط (به معنی واقعی کلمه «إنّما»، کسانی حسابرسی کار کرده اند، این دشواری را درک می کنند.

این که ریز فاکتورها، چک ها، حسابهای معین، هزینه ها و غیره و کذا را در بیاوری و ببینی ریزحساب فلان مشتری با جمع کلش به هم میخورد یا نه.

ببینی فلان مشتری کجا کلاهت را برداشته، فلانی کجا برای کارت کم گذاشته و بهمانی در طول سال چه کاره حسن بوده!


به حساب مشتری ها که می رسم (همان حسابرسی خودمان) ناخودآگاه به یاد حسابرسی خدا در روز دادرسی می افتم

به خودم میگویم بنت شهرآشوب! روزی هم میرسد که کسی می نشیند سر فاکتورهای تو، و ریز کارهایت را در می آورد، و جمع می زند، و توی ترازو می گذارد، و سبک سنگین میکند ببیند کجا کم گذاشته ای،‌ کجای کارت ایراد داشته، چه کاره حسن بوده ای


و اگر منِ بنت شهرآشوبِ حسابدار، جایی حواسم پرت می شود، و فاکتوری از قلمم می افتد،‌ حسابرس روز قیامت حواسش خیلی جمع است

به قول خودش سریع الحساب است

و به ماشین حساب نیاز ندارد

و خودش (به خودی خود) می داند وزن هرکدام از کارهای خوب و بدت چقدر بوده است...

و اگر هم خودت را به حاشا بزنی، شاهدانش را می آورد. همانها که همه جا مراقب فاکتورها و ریزکارکردهایت بوده اند!


خدا رحممان کند.


الهی عاملنا بفضلک... و لا تعاملنا به عدلک ... یا کریم!


خدایا با فضل خودت به حساب ما برس، نه با عدلت


پ.ن1: دیروز سر کلاس اعلام ناخواندگی کردم (یعنی درس را نخوانده ام!) و استاد گرانقدرم ازم پرسید حسابداری؟ گفتم بلیا! گفت درک میکنم. حسابدارها برج 12 مخشان وسط هواست. گفتم قربان لب و دندانت استاد! بلیا وسط هوا و زمین معلقم...

پ.ن2: دم عید است... مواظب هموطنان بی بضاعتمان هم باشیم. گرچه با بخشیدن مبلغی ناچیز... یا با بخشیدن وسیله ای غیرقابل استفاده در منزل


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دلم خوش بود به نصفه عقلم!!

هنوز یک دندان عقل ناقابل توی فکم مانده بود که انگ بی عقلی را به خودم نکشم که آن هم به لطف حضرت دکتر زایل شد..

دندان قبلی که بیش از هفتاد هزارتومان پایمان در آمد. به توصیه ی دوست و آشنا گفتیم این یکی را ببریم بیندازیم توی سطل آشغالِ درمانگاه بلکه یک دهم آن دندان خرج کنیم.


چندین بار با خودم تمرین کردم که چطور قضیه را با دکتر مطرح کنم که فکر نکند به خاطر ارزانی درمانگاه و گرانی مطب دندانم را دستش داده ام، دست آخر پیش خودم گفتم میدانی؟ هیچ چیز بهتر از کچلی و راستی نیست. میگویم دکتر قبلی تشخیص داده باید دندان عقل را از بیخ کشید، تشخیص شخص شخیص جنابعالی چیست؟


و اتفاقا همین را هم گفتم. و اتفاقا دکتر رم کرد! و عصبانی شد که برو بده همان دکتری که تشخیص داده بکشد! گفتم دکتر!!! من که چیزی نگفتم که به تریش قبایتان بربخورد! یعنی گفتم که ... یعنی... (و یک دست جام باده و یک دست ماله و در فکر اینکه چطور میتوانم این دسته گل را ماله کشی کنم!)

و گفت برو عکس بگیر.

و بدوبدو رفتم و عکس گرفتم...

و دوان دوان پله های آسانسور را ده تا یکی کردم و برگشتم...

ساعت نزدیک ده شده بود. رفتم توی اتاق دکتر و عکس سلفی دندانم را به منشی دادم

در همین حین بود که یک زن و مرد افغان (از آن مظلومها) وارد اتاق شدند. و انگار که منشی از دیدن این دوتا بنده خدا آتش گرفته باشد. با پرخاشگری گفت دندان نمیکشیم. زن افغان با صدای خفیفی گفت چرا؟ و منشی داغ کرد که واااای باید به اینام جواب پس بدیم!! نمیکشیم نمیکشیم...


و بعد که از اتاق آمدم بیرون فحش و نفرین بود که به منشی میدادم. احمق! (منشی را میگویم!) معلوم است که باید جواب بدهی. تو پول میگیری که جواب بدهی! جنابعالی توی اتاق دکتر نقش فرغون را که بازی نمیکنی... اصلا چه فرقی بین جواب دادن به ایرانی و افغان و ترک و لر هست؟

و بعد فلش فحش و نفرینم به سوی خودم آمد... چرا در مقابل بی شعوری منشی سکوت کرده بودم؟ ترسیدم دندانم را نکشند؟ خب نکشند!

باید جوابش را میدادم تا دفعه بعد جرأت نکند با بیمارش اینطور برخورد کند. علی الخصوص اگر افغان باشد و بی پناه

از این بار که گذشت اما از همین تریبون به خودم قول میدهم دفعه بعد در مقابل هیچ ظلمی سکوت نکنم. حتی اگر به ضرر خودم تمام شود...



پ.ن. ببخشید اگر پستم تلخ بود و عصبانی. کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟!
پ.ن2: احساس میکنم شیعه بودن با سکوت در مقابل ظلم تضاد فاحش دارد... هر ظلمی و در هر سطحی!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

For The Rest Of My Life

۰۹
اسفند

I praise Allah for sending me you my love

You found me home and sail with me

And I`m here with you

Now let me let you know


You`ve opened my heart

I was always thinking that love was wrong

But everything was changed when you came along
oooo

And theres a couple words I want to say


For the rest of my life
I`ll be with you
I`ll stay by your side honest and true
Till the end of my time
I`ll be loving you.loving you
For the rest of my life
Thru days and night
I`ll thank Allah for open my eyes
Now and forever I…I`ll be there for you


I know that deep in my heart
I feel so blessed when I think of you
And I ask Allah to bless all we do


You`re my wife and my friend and my strength
And I pray we`re together eternally
Now I find myself so strong
Everything changed when you came along
oooo
And there’s a couple word I want to say


For the rest of my life
I`ll be with you
I`ll stay by your side honest and true
Till the end of my time
I`ll be loving you.loving you

For the rest of my life

Thru days and night
I`ll thank Allah for open my eyes
Now and forever I…I`ll be there for you



I know that deep in my heart now that you`re here
In front of me I strongly feel love
And I have no doubt
And I`m singing loud that I`ll love you eternally

For the rest of my life
I`ll be with you
I`ll stay by your side honest and true
Till the end of my time
I`ll be loving you.loving you
For the rest of my life
Thru days and night
I`ll thank Allah for open my eyes
Now and forever I…I`ll be there for you
I know that deep in my heart..

***

***


برای بقیه ی زندگیم
من میخوام با تو باشم
من میخوام در کنار تو صادق و خالصانه بایستم
تا پایان وقتم (عمرم)

من میخوام عاشقت. باشم عاشق تو


برای بقیه زندگیم
از اغاز تا انتهای روزها و شبها
من میخوام از خدا(الله) تشکر کنم برای اینکه چشمان من رو باز کرد
حالا و برای همیشه من…من میخوام در اینجا برای تو باشم


من میدونم که در اعماق قلبم
احساس خوشبختی زیادی میکنم وقتی در فکر توام
و من از خدا (الله) میخوام همه ی کارهایی که ما انجام دادیم رو ببخشه
تو همسر من و دوست من و نقطه قوت من هستی


و من دعا میکنم که ما تا ابد با همیم
حالا من خودم رو خیلی قوی میدونم (پیدا کردم)
همه چیز تغییر کرد وقتی که تو اومدی
اووو
و دوتا کلمه هست که من میخوام بگم


برای بقیه ی زندگیم
من میخوام با تو باشم
من میخوام در کناره تو صادق و خالصانه بایستم
تا پایان وقتم (عمرم)
من میخوام عاشقت. باشم عاشق تو
برای بقیه زندگیم
از اغاز تا انتهای روزها و شبها
من میخوام از خدا(الله) تشکر کنم برای اینکه چشمان من رو باز کرد
حالا و برای همیشه من…من میخوام در اینجا برای تو باشم
من میدونم این در اعماق قلبمه حالا که تو اینجا هستی
در مقابل من من شدیدا احساس عاشق بودن میکنم
و من شکی ندارم
و من بلند میخونم که من میخوام تا ابد عاشقت باشم


برای بقیه ی زندگیم
من میخوام با تو باشم
من میخوام در کناره تو صادق و خالصانه بایستم
تا پایان وقتم (عمرم)
من میخوام عاشقت. باشم عاشق تو
برای بقیه زندگیم
از اغاز تا انتهای روزها و شبها
من میخوام از خدا(الله) تشکر کنم برای اینکه چشمان من رو باز کرد
حالا و برای همیشه من…من میخوام در اینجا برای تو باشم
من میدونم این در اعماق قلبمه…



پ.ن1: عاشق این شعرم و عاشق این کلیپ.

کلیپ از روی انیمیشن بسیار بسیار زیبا و معناگرای up (ترجمه شده "بالا" و در بعضی ترجمه ها "پرواز" ) ساخته شده.

توصیه میکنم حتما حتما ببینید. چون بسیار تاثیرگذاره و دید آدم رو به مسائل مهم زندگی باز میکنه

شعر هم که از آقای ماهر زین هست ،‌ این شعر محشره.
اگه حال نداشتید زبان اصلیش رو بخونید ترجمه اش رو بخونید. و اگه حال اونم نداشتید تو خود کلیپ ترجمه اش نوشته. اونو بخونید

پ.ن2: روزهایی که از هر اتفاقی دلگیرم، یا خسته ام، و یا خدایی نکرده از آقای همسر رنجیده خاطرم،‌این کلیپ رو میبینم. و همه ی شور و شوق و عشق گذشته در من زنده میشه
امیدوارم که به شما هم همین حس دست بده


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مشتری پر حرفی داریم

آنقدر پر حرف و به قول خودمان شور و فتوری که وقتی وارد دفتر می شود کل ساختمان را روی سرش میگیرد! (فکر کنم شور و فتوری دیگر واژه ای صددرصد کاشانی باشد! به معنی شلوغ کن و پرسروصدا)

مثل همیشه پله ها را سه تا یکی کرد و پرید توی دفتر

بعد از شوخی های مسخره و "ما مال مردم خوریم" و "ما دزدیم" و "ما میخوایم پول شما رو بالا بکشیم" های همیشگی، حرف رفیق شفیقش را تعریف کرد:

سید! رفیقم میگه مشتری هاتو از روی آهنگ پیشوازشون بشناس! اگه روضه و قرآن و اینا گذاشته بودن، بدون مال مردم خورن.


از حرفش بدم آمد. راستش مشتری پرحرف ما. آنقدرها هم بی دین و مذهب نبود. با سابقه ای که از خانواده اش سراغ داشتم،این حرف ازش بعید بود. می دانستم که همه شان روحانی و حافظ قرآنند. خودش هم بچه بدی نیست. با این حال باز هم از حرفش بدم آمد.


تا اینکه گذشت و گذشت و گذشت و چندتا از چک های مشتری هایمان برگشت خورد.

و چند تا از مشتری ها جواب گوشی ام را برای تسویه ی حسابشان نمی دادند

و چندتا از مشتری ها انگار خدا و پیغمبر سرشان نمی شد...


و از قضا نود درصدشان آهنگ پیشوازشان فرمایشات رهبریست، یا صلوات خاصه ی حضرت رضاست، یا روضه ی علم میزنم... یا فرازهایی از زیارت عاشوراست. آنقدر که صدای داداش کارفرما در آمد که بابا ما زیارت عاشورا رو حفظ شدیم دیگه بسه!


و جالب اینجاست که این پشت خطی ها نه به قیافه این آدمها میخورد و نه به گروه خونی شان!


و من در دلم به تک تکشان فحش دادم. خب انسان لاشعور!!! میخواهی پول بالا بکشی، حرفی نیست. آن آهنگ پیشواز را از پشت خط گوشی ات بردار تا بیش ازین مردم را نسبت به دین و مذهب بدبین نکرده ای


دلم برای خدا می سوزد. برای امام حسین (علیه السلام) ، برای رهبری... برای هر نشانه ای از دین که احمق هایی مثل مشتری های ما اینجور دستآویزشان میکنند برای بالا کشیدن مال مردم


مشتری پر حرفمان را بگویید ما به نشانه ی تسلیم دستهایمان رابالا آورده ایم. حق با توست. دین غریب تر ازین حرفهاست که تو میگویی. هرچند به من و امثال من بر بخورد...



پ.ن: من بعد اگر خواستیم به هر دلیل شرعی و غیرشرعی گوشی مان را جواب ندهیم، اول یادمان باشد آن پشت خطی روضه و قرآن را با شماره گیری کد مربوطه از روی خطمان برداریم، بعد اگر خواستیم تا یوم الحساب گوشی را روی حالت بی صدا گذارده و جواب طرفمان را ندهیم. گمان می کنم اینگونه عاقلانه تر باشد



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


ده دقیقه تفکر برای کسانی که عاشق ولایتند ولی ...


ازدواج کردن و بچه ندارند ...


یا میگن یه بچه بسه...


و یا مجردند و به بهانه های مختلف ازدواج نمی کنند...


گوش کردنش از نون شب واجب تره


و درود بر کسی که از راه هدایت پیروی کند



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی ظرفیتی در بعضی آدمها بیداد می کند (همچون خودِ خودم)


مثلا ممکن است مسئله ای آنقدر مخت را به خودش مشغول کند که دیگر جایی برای کار اصلی ات (که ماهیانه پولش را میگیری) در طبقه بندی های مغزت باقی نگذارد.

 فقط و فقط به این دلیل که به قول آبجی زهرا «توجه تقسیم شده» نداری. و نمی توانی چندتا فکر یا چندتا کار را همزمان با هم انجام بدهی


این می شود که یکهو اصلا چکی را نمیبینی که ثبت کنی!!!‌ یا فاکتور آقای الف را توی حساب آقای «ی» میزنی! و آنوقت است که داد داداش کارفرما در می آید که کجایی تو؟؟ نه واقعا فکرت کجاست؟


بیچاره داداش کارفرما نمی داند مطلب تازه ای که توی وبلاگی خوانده ام، مرا به شدت تحت تاثیر قرار داده و نصف روزم را به هم دردی کردن با لوسی می، یا با تحلیل و تفسیر مطلب جناب دچار، یا با یادآوری خاطرات گذشته با خواندن مطالب لانتوری و .... گذرانده ام! و یا شاید هم به فکر کردن به مطلب جدیدم گذشته!


گذشته از همه ی اینها فشاری ست که مخ بیچاره ی من که از قضا «توجه تقسیم شده» هم ندارد متحمل میشود، و بقیه ی روز را در عدم تمرکز می گذرانم...

این شد که تصمیم گرفتم برای هرچه حلال تر شدن حقوق ماهیانه ام، حتی در اوقات بیکاری محل کار نیز مطلب خواندن و پست گذاشتن را ترک کنم


شاید بتوان گفت این یکی از مضرات وبلاگداری باشد که به دلیل حجم ورودی هایی که به مغز در حداکثر یک ربع وارد می شود،‌ تمرکز انسان به فنا می رود...



پ.ن1: خواب دیدم یک صهیونیست پولدار و بانفوذ، کتاب حافظ قدیمی بابا را (توی خواب عتیقه بود! در دنیای واقعی ارزشی جز خاطرات بابا ندارد) میخواست با هزار ترفند از چنگم در بیاورد.
اول پسری را سراغم فرستاد با این بهانه که بامن در زمینه ی وکالت همکاری کند (جل الخالق!!! من !! وکالت!!!) و بعد که فهمیدم سعی در دزدیدنش داشت!

و من بلند بلند فحش می دادم به همه ی یهودی ها و صهونیست ها و اکثریت بنی اسرائیل و دزد خطابشان می کردم. و الان که بیدارم، در دل به شجاعتم آفرین می گویم.
شاید این خواب تاثیر مطالعات پراکنده ام در زمینه ی خیانت های بنی اسرائیل به حضرت موسی سلام الله علیه باشد!!!!
حضرت آقا می گوید خدایی سناریوی خوابهای خانواده ی شما را کی می نویسد که اینقدر قوی و محکم است؟؟!!!


پ.ن2: یکی از دلایل کم کاری ام نیز این است که میترسم حرفی بزنم و به درد کسی نخورد و ترافیک بندگان خدا را بیهوده و باطل هدر بدهم و تک تک بلاگرهای عزیز سر پل صراط از وقت هدر رفته ی شان از من عملی بخواهند و چون عملی نداشتم سیخ داغ توی حلقم فروکنند!

پس  اگر چیزی گفتم، حرفی بی اهمیت زدم که وقت ارزشمندتان را با اراجیفم گرفتم، حلال کنید و کار ما و خودتان را به سر پل صراط نیندازید.


پ.ن3: و شاید دلیل اصلی کم کاری و بی حوصلگی ام دندان دردی ست که از دندان عقل شروع می شود و تا توی چشم مبارک تیر می کشد و یا توی گوش مبارک ذقذق میکند! میترسم بکشمش و بی عقل تر ازین شوم!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

الوعد وفا

۱۴
بهمن

هی ما میریم شماره ی جدید میخریم تا به مشتریا با شماره ناشناس زنگ بزنیم، یه بار که زنگ میزنیم دستمون رو میشه


دیگه همه ی شماره هامون لو رفته


خب حسابتونو تسویه کنید که اینقدر آدمو به عسر و حرج نندازید!!!

پ.ن.1: بیمارستان که بودم، انقدر داغون بودم که هزار و یک نذر کردم برای شفا
و بعدتر فهمیدم که همه برام نذر کردند.
بزرگترین و خفن ترینش نذر گوسفند مامان بود پشت در اتاق عمل
و فردا یکی از نذرهام رو میخام ادا کنم. جلسه ی دوهفتگی خانواده ی حضرت آقا + آش حضرت زهرا (سلام الله علیها) + حدیث شریف کساء
این آش حضرت زهرا (سلام الله علیها) نذریه که خانواده ی ما جمیعاً بهش اعتقاد داریم

پ.ن2: احساس میکنم نذر مامانا بیشتر از همه ی نذرا گیرا میشه
چون بقیه از سر دلسوزی دعا میکنند

و ما (برای خودمون) از سر احتیاج

و مامانا از ته فطرتشون

خدا همه ی مامانا رو حفظ کنه

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی