ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

بسم الله الرحمن الرحیم 


راستش اولش انگیزه‌ای برای نوشتن نداشتم ولی وقتی دیدم آقای دکتر صفایی نژاد اینقدر پیگیر بحث هستند و تلاش کردند برای این مسئله همراه با سبو، نشستیم و صحبت کردیم.( البته از اونجایی که تو واتساپ نمیشه نشست وایساده صحبت کردیم) 

نتایج بحثمون رو تو چندتا بند خلاصه کردیم که اینجا براتون می نویسم (رونوشت هم تقدیم میشه خدمت آقای قدیری و آقای دکتر صفایی نژاد!)


۱.بحث اول اهمیت وبلاگ نویسیه؛ چیزی که هم مسئولان بیان و هم خود بلاگرها ازش غافل اند.

یه سری میان اینجا برای وقت گذروندن؛ دلی می نویسن و هر وقت عشقشون کشید در وبلاگ رو تخته می کنند و میرن! خوب ما با اینها کاری نداریم. اینا احتمالاً همه کارهاشون دلیه!

 روی صحبت من با اوناییه که نوشتن رو دوست دارن و می خوان با نوشته هاشون تاثیرگذار باشند که خوشبختانه این عده کم هم نیستند. (همون متخصصان قلم!)

 یکی از اهمیت های اساسی وبلاگ برای این گروه، ماندگاری اونه. تو این چند صباحی که گذشته، همه دیدیم که شبکه های اجتماعی زیادی اومدن و رفتن؛ وی چت، کلوپ، فیس بوک، توییتر اینستاگرام و... اما اونی که همیشه مونده و به لطف قدرت سرچ‌گوگل همچنان عمر حضرت نوح داره وبلاگه. و این ماندگاری، برای این متخصصان خیلی مهمه، هر چند دامنه تاثیرگذاری شون کمتر باشه!

 البته دلایل انتخاب وبلاگ زیاده، ولی خوب به هر دلیل محکم یا آبکی، اونا اینجا رو انتخاب کردن برای نوشتن، پس باید براشون احترام قائل شد و به خواسته هاشون گوش کرد، نکنه یه روزی بیاد صبح چشم باز کنیم و ببینیم به خاطر عدم رسیدگی مسئولین هر چی رشته بودیم پنبه شده و کل وبلاگ، رفته رو هوا!

۲. نکته دوم اینکه پیشنهادی که مطرح میشه نباید بیفته تو پیچ و خم اداری نهادهای دولتی، چون با سبقه ی وحشتناکی که همه مون از اینجور کاغذ بازی ها و همچنین از عزم راسخ دولت برای کارهای فرهنگی! در ذهن داریم بهتره عطاش رو به لقاش ببخشیم!

 نکته بعد اینکه پیشنهادها باید به صورتی باشد که نتیجه اولیه در کوتاه مدت به دست بیاد تا ایجاد انگیزه کنه؛ هم برای مسئولان و هم وبلاگ نویسان.

۳.  اما بخش سوم شامل چندتا پیشنهادی است که ما با یه بحث دونفره بهش رسیدیم؛ 

اول اینکه اگه ممکنه مسئولین محترم این کشتی فرهنگی، یه تعریف جدید از وبلاگ و وبلاگ نویسی برای خودشون ارائه بدن و اگه ریاست قدیمی واقعا وقت و انگیزه کافی برای این کار رو ندارن و فکر میکنند که توجه به وبلاگ وقت هدر دادن هست، مدیریت جدید تعریف بشه ( البته با کمال احترامی که برای مدیریت فعلی قائل هستیم، ولی از اونجایی که الان دوساله حتی سایت بیان به روز نشده اینجوری به نظر میاد که واقعا انگیزه ی وقت گذاشتن برای جایی که حداقل بیش از هزار نفر دارند تلاش میکنند تا رو پا بمونه، ندارند، تک تک این افراد میتونستند به جای انتخاب blog.ir مثل خیلی های دیگه ای که اینجا رو رها کردند و رفتند سراغ شبکه های اجتماعی پر سر و صداتر، رها کنند و برن. هم تواناییش رو دارند و هم دسترسی، پس موندن اینجا یعنی اینکه شما و این دامنه براشون  اهمیت دارید. توقع حداقل توجه توقع بی جایی نیست)

دوم باتوجه به اینکه به نظر میاد یکی از مشکلاتی که سرویس بیان با اون رو به رو هست کمبود نیروی انسانی و تامین هزینه این نیرو هست. پیشنهاد ما اینه که مسئولین یه لیستی از مهارتهایی که مورد نیاز هست را  ارائه بدهند. تا از میون خود بلاگرها افرادی که تواناییش رو دارند به صورت داوطلبانه، بدون دریافت دستمز یا با حداقل دستمزد کار رو انجام بدهند.

سوم اینکه منبع درامدی معرفی بشه برای رفع مشکلات مالی، سنت حسنه وقف، جذب اسپانسر از پیشنهادهاست و حتی امثال من حرفی هم نداریم که تبلیغات بیاد گوشه وبلاگمون، یا حتی مبلغی بابت بعضی از خدمات پرداخت کنیم (اما به شزطی که واقعا اثرش رو ببینیم نه اینکه سر خورده بشیم. هم پول بدیم وهم هیچ گسترشی داده نشه این باعث میشه که ماهم دست به مهاجرت بزنیم از اینجا) 

 نکته چهارم اینکه یه طرح جدید برای سرویس بیان ریخته بشه که از نظر گرافیکی، اطلاعیه ها، خبرها و این جور مسائل جذاب و پویا باشه و همچنین یه شواریی از بلاگر ها تشکیل بشه تا هر چند وقت یک بار جلسه ای داشته باشند و مسائل رو بررسی کنند و بتونند به مسئولین گزارشی از عملکرد ارائه بدهند. 

و نکته آخر اینکه حالا که از بین بلاگرها واقعاً درخواست ارتقای خدمات وجود داره و حرکتی شده، مسئولان محترم هم با تمام توان حمایت و حرکت کند و مثل دفعه قبل ما ناامید نکنند.

4. یه درخواست هم من از بلاگرهای عزیز دارم و اینکه تلاش کنید برای معرفی بیشتر سرویس بیان و وبلاگ نویسی رو گسترش بدید. اون دسته از بلاگر های عزیز که تو شبکه های اجتماعی دیگه فعالیت دارند هم وبلاگ را رها نکنن و حتی بهتره توی این شبکه ها وبلاگ را پای مطالبشون معرفی کنند. اینجوری هویت وبلاگ بر میگرده و از این گوشه نشینی بیرون میاد.


و یه پیشنهاد برای همین پویش: قطعا خوندن این همه پست پرا کنده و گاها پیشنهاد های تکراری  سخت است. بهتر است که  این پست ها و پیشنهاد ها جمع آوری بشه و  تکراری ها حذف بشه و به صورت یه گزارش خدمت مسئولین محترم ارائه شود. 


عذر تقصیر بابت پرگویی و با تشکر از آقای قدیری و همه دوستان و اهالی فرهنگ و تشکر ویژه از آقای دکتر صفایی نژاد به خاطر تلاش بی دریغ شون

و من الله التوفیق 

چهارم شعبان المعظم سنه ی ۱۳۹۹

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


تعجب نکنید!

این سفال ها، آخرین بقایای بازمانده از تمدن سیلک نیست! 

این ها تلاش های ناشیانه ی یک مادرِ گرفتار در چنگالِ قرنطیه ی حاصل از کرونا، برای سرگرم کردنِ فرزندی ست که هردقیقه، بازیِ جدیدی طلب میکند!



پ.ن: تازه دارم میفهمم که چقدر به این قرنطینه نیاز داشتم! تازه بعد از دوسال که دارم نقشه میکشم که چطور خرما رو به خورد پسر بدم، طی خلاقیت های ناشی از بیکاری، فهمیدم چقدر راحت میشه شیرخرما رو جای شیرموز قالب کرد و بهش خوروند!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عمه ی اسمارت!

۰۶
فروردين

زنگ زدم مامان، گفتم کجایی؟ 

گفت دارم میرم خونه داداش بزرگت، ماهی کباب کرده، به منم زنگ زده دعوتم کرده. گفتم باشه خوش بگذره :| بعد دوسه دقیقه زنگ زد گفت داداشت گفته اون آبجی کوچیکه رو هم بیار! (الکی! خود مامان دعوتم کرده بود و یه تیکه فیله ماهی هم از تو یخچالش برا من برداشته بود!) 

منم که تنها بودم و از خداخواسته ، دعوتِ نصفه نیمه رو لبیک گفتم. 
ازسر بیکاری، نشستیم با محمدحسن-برادرزاده- به بازیای مجازی و نتیجه ی یکی دوساعت بازی 2player games (یه مجموعه ی جالب از بازیهای دونفره ی موبایلی)  این شد که فهمیدم تو بعضی چیزا ناخواسته چقدر پیشرفت کردم، مثلا سرعت عمل و دقت… که فکر میکنم نتیجه ی حضور علی در کنار همه ی کارهام باشه که مجبورم میکنه همزمان به چندتا کار توجه کنم!
به شکلی که بعضی از بازیای سرعتی رو با اینکه دفعه ی اولم بود بازی میکردم ازش می‌بردم.(بردن از محمدحسن که به هوش و استعداد معروفه و خیلی هم در این زمینه ادعا داره، یه شیرینی خاصی داره)

وجه اعجاب انگیز ماجرا بازی شطرنج بود، که باوجود اینکه بیش از پونزده ساله که بازی نکردم، ولی پیروزِ میدان شدم! حتی شاخ خودمم در اومده بود که چطور محمدحسنِ باهوشی رو بردم که میگه هرروز تو مدرسه دارم شطرنج بازی میکنم! یعنی حسِ شعفی که من در اون لحظه داشتم، برابری میکرد با صد کیلو قرصِ روانگردانِ درجه یک! فهمیدم که اونقدرام که فکر می‌کردم پیر و فرسوده نشدم:))))

نتیجه گیری: هیچوقت با عمه تون کل کل نکنید! عمه ها موجودات خطرناکی هستند :|


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خلوت

۰۵
فروردين

شاید خنده دار باشه، ولی یکی از آرزوهای همیشگیِ من این بوده که عاشق تنهایی باشم! که از نبودن ِ آدما اذیت نشم، که وقتی تنهام بگم آخیییش! حالا برم از خوشی پرواز کنم تو آسمونا! 

ولی متاسفانه به شدت از تنهایی بدم میاد!

هیچوقت بلد نبودم با خودم تنها باشم و از خلوتم لذت ببرم.حتی وقتی تو قطار یا اتوبوسم تنها میشدم، باید یه چیزی در گوشم وزوز میکرد، چیزی مثل هندزفری! تو خوابگاه که تنها میشدم که اصلا انگار همه غم عالم میریخت تو دلم! واسه همینم بعد از یک ماه، از اتاق سبو رفتم، هم اتاقیام همیشه سه شنبه تا جمعه رو میرفتن خونه و من بودم و یه اتاق و چهارتا تخت خالی!

اصلا همین که زود دوست داشتم بچه دار بشم و الان دلم بچه های بیشتر میخواد، همین ترس تنهاییه. 

همیشه میگم خوش بحال آدمای خلوت دوست! لامصب اصلا یه کلاس خفنی هم داره این خصلت!



پ.ن: (پانوشت رو حذف کردم، چوناحساس کردم ممکنه باعث سوء برداشت بشه)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

و من یک هفته ی تمامه دارم تو سایتا دنبال دوتا کتاب شعر خوب و مناسب برای گروه سنی الف میگردم و پیدا نمیکنم. 

کلا نقدهای زیادی به کتاب کودک وارده، بعضی هاشون که مزخرف نوشتن (مثل همون خرخروی عرعرو!)، بعضیاش که خوبه و شاعر حسابی داره، بدآموزی داره(مثلا کتاب خروس سیگاری! یا بعضی کتابای می می نی) میمونه چندتا کتاب خوب، که اونام فروش اینترنتی هاشون داغونه، همه جا زدن ناموجود! 

راستش اون روزی که در بدر دنبال کتاب اصول بازاریابی یا تحقیق در عملیات میگشتم، یا اون روزای عشق فلسفه ای که در پیدا کردنِ «شرح منظومه» شهید مطهری گذشت، هرگز به ذهنمم خطور نمیکرد که روزی بیفتم دنبال کتاب «گاز و کلاج و دنده، شیمو شده راننده» یا تو سایتا سرچ کنم «عروسی خاله سوسکه و خاله موشه!»

اوضاع نشر کتاب کودک خیلی جالب نیست، و اوضاع پخشش از نشرش هم داغون تره!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

العید مبروک

۰۳
فروردين

گاهی وقتا فکر میکنم من اگه خدایی ناکرده، یه نامسلمونِ رشدکرده در یک خانواده ی نامسلمون بودم، همین دعای «یا من ارجوه…» ماه رجب، برای مسلمون شدنم کافی بود! 

چقدر زیباست این دعا… چقدر روح آدمو حال میاره!

فقط اون جایی که میگه ریشتون رو با دست بگیرید برا ما خانما یه کم سخته!



پ.ن: عید مبعثتون مبارک، ان شالله تحت عنایت حضرت رسول الله باشیم هممون.
پ.ن۲: از اعمال امروز، زیاد صلوات فرستادنه، بفرستید تا میتونید...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قابلمه باز

۰۲
فروردين

شاید باورش براتون سخت باشه، ولی تنها اسباب بازیی که پسر من بهش علاقه داره، قابلمه ست.(خودش بهش میگه آبلا)

انواع و اقسام قابلمه؛ کوچیک، بزرگ، تفلون، مسی، روحی، زودپز، ماهیتابه، وُک، تابه دوطرفه و ... در رنگها و سایزهای مختلف، اصلا این بچه از بازی با قابلمه خسته نمیشه، یعنی عاشقانه قابلمه رو میپرسته!! گاهی وقتا که از خواب میپره، بین خواب و بیداری با ناله میگه آبلا! و اگه کله و دست و پاش به هر در و دیواری بخوره و داغون بشه، تنها چیزی که ساکتش میکنه قابلمه س!

ناگفته نماند که همه ی فامیل از دست قابلمه بازی های علی، یا مثل مامانم در کابینتاشونو سه قفله کردن، یا مثل مادرشوهرم تسلیم شدن و قید قابلمه هاشونو زدن.

حالا با این تفاسیر، منِ مادر، در راستای سرگرم سازی آقاپسر، تصمیم گرفتم یه اسباب بازی تازه براش بخرم، اونم اینترنتی

به همین منظور رفتم تو دیجی کالا

کلا که اسباب بازی های مناسب دوسال خیلی تنوع کمی داره،  علی هم علاقه ی چندانی هم به ماشین و موتور نداره. 

چند مدل لگو و حلقه و پازل هم که برای این سن مناسبه، رو سیسمونیش بوده. (تنها استفاده ای که از لگوها و پازلها میکنه اینه که بعنوان نخودولوبیا میریزه تو قابلمه و زیرش رو روش میکنه، درشم میذاره تا بپزه، گاهی هم از روسری های من بعنوان دم کنی استفاده میکنه!)

گفتم براش میکروفون بخرم، هم جذابه، هم صداپخش میکنه و موزیک میزنه، سرچ کردم رنج قیمتش از ۵۵ بود به بالا! پس بیخیالش شدم!

گفتم یه مدادشمعی، پاستل، ماژیکی چیزی بخرم نقاشی بکشه، ولی یادم اومد چند هفته پیش که عمه ش براش کیفِ پاستلش رو آورد تا نقاشی بکشه، همه ی پاستل ها رو ریخت تو قابلمه تا آش بپزه! گفتم بی خیال! اینم «باب راس»بشو نیست.

و من خودم رو میبینم که تو سکانس آخر رفتم مغازه ی رفیق حضرت آقا، و قسطی یه دست قابلمه  خریدم بعنوان محبوبترین اسباب بازیِ علی... بساطی داریم از دست این بچه!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دلم روشنه به سال جدید

سالی که با حضرت باب الحوائج شروع بشه، معلومه که قراره منبع خیر و برکت باشه. بیاید نسبت به سال جدید خوشبین باشیم و تفال بزنیم.

چقدر قشنگه که لحظه تحویل سال توسل پیدا کنیم و دست به دامن امام موسی بن جعفر بشیم، و رفع همه گرفتاری ها رو از ایشون بخوایم... شده با هدیه کردن چندتا صلوات، با خوندن نماز، با هر راهی که دلمون سبک میشه.


پ.ن. چشمام داره میسوزه، اگه لحظه تحویل سال خوابم برد دیگه خودتون عیدتون مبارک باشه!

پ.ن۲: یه نماز چهار رکعتی برای روز نوروز توی مفاتیح هست، بعد از نماز عصر خونده میشه... اگه خوندید منم دعا کنید...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مطرب

۲۸
اسفند

یه جور پُز روشنفکری هم بین سینماگرا هست، به این صورت که باهم کورس میذارن هرجور که میتونن مخاطبشون رو از انقلاب و جمهوری اسلامی منزجر کنن. 

به این شکل که مخاطب باید چشمش رو روی همه ی پیشرفتهای علمی، دفاعی-نظامی، استقلالی و سیاسی، دارویی و پزشکی، معنوی و تمامیِ رشدهایی که جمهوری اسلامی در زمینه های مختلف به مردم داده، ببنده و از جمهوری اسلامی متنفر بشه فقط و فقط به خاطر آرزوهای یه مطربِ پیزوریِ درپیت که بخاطر انقلاب نتونسته کنسرت برگزار کنه!!! و الان در عنفوان پیری پناه برده به ترکیه و با حمایت یه خواننده ی زن، به آرزوی دیرینه ش رسیده!


به این دسته از آدما نمیگن سینماگر، میگن لجن پراکن! میگن دریوری ساز! میگن ...

 برای این سینما و لجن پراکناش باید فقط آرزوی مرگ کرد!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قرار شد از خوبی های سال 98 بگیم. چقدر حس قشنگیه که فکر کنی به خوبی های یه پدیده، یه زمان، یا یه آدم... بگردی از بین همه ی ناخوشی هاش، خوشی ها رو سوا کنی و بنویسی...


حالا که خوب فکر میکنم، سال 98 اونقدرا هم تلخ نبود. گرچه تلخی های زیادی داشت.

*ما تو این سال، به لطف خدا دوبار رفتیم پابوس حضرت رضا (علیه السلام) و هر دوبار بهمون خوش گذشت.
بار اول روزهای ابتدایی سال، با خانواده، و بار دوم روز عرفه، با کاروانی به ریاست حضرت آقا.

*اولین شمالِ عمرم رو هم تو همین سال رفتم.

*و اربعین... کربلا... 
در حالی که فکر میکردم دارم سخت ترین تصمیم زندگی رو میگیرم که میخوام با بچه ی یه سال و نیمه برم، و به نظرم این سفر مشکلترین سفر عمرم میشه، اما نشد. بلکه تبدیل شد به یکی از شیرین ترین سفرها... به لطف حضرت ابا عبدالله...

* تو این سال، هرچند که قلبمون از فراق حاج قاسم به درد اومد و سوخت، ولی خداوند، قدرتِ خونِ شهید سلیمانی رو به دنیا نشون داد. بهمون فهموند که اگه اخلاص داشته باشیم، قلبِ همه ی دنیا رو مسخّر ما میکنه. و هنوز زمان لازمه تا دنیا، برکتِ خونِ این شهید رو به ما نشون بده.

*و تو این سال، خدا منت سرم گذاشت و تونستم حفظ قرآن رو تموم کنم. در حالی که عملاً از جزء بیست به بعد، هفته ای هشت بار تصمیم میگرفتم دیگه ادامه ندم، و فکر میکردم سختی های کلاس رفتن و حفظ کردن با وجودِ بچه، داره از پا درم میاره. ولی نیاورد... و خدا رو شاکرم به خاطر توفیقی که بهم داد و راهی که جلو پام باز کرد.
گرچه این تازه اولِ ماجراست. و من فقط موفق شدم به حفظِ الفاظِ کلامِ خدا. و مونده تا فهمش و اووووه چقدر مونده تا عمل... 

*کتابهای زیادی اما نتونستم بخونم. هنوز مجموعه کتاب های "منِ دیگر ما" تو قفسه است، و من هیچ برنامه ای برای شروع کردن و خوندنش ندارم... در حالی که پسرم دوسال رو رد کرده و من هنوز الفبای تربیت کودک رو هم بلد نیستم!

کتابِ رهش رو خوندم، چایت را من شیرین میکنم، تب مژگان، سه دقیقه در قیامت، 

*یکی از بهترین الطافِ خدا در سالِ 98، همین عوض کردنِ خونه بود. خونه ای که به مراتب از خونه ی قبلی بهتره و اعصاب من نیز به مراتب آرام تر... و روحیه ام به مراتب شادتر ... در حالی که فکر میکنم اگه با وجود این تمرگینه ی پیشِ رو، تو اون خونه میموندم، به حدِ جنون میرسیدم! 

*و دلخوشیِ بعدی، این بود که خواهرم بچه دار شد. بچه ای که مدتها بود انتظارش رو میکشید و با اومدنش، چشم همه ی ما رو روشن کرد. و این از اون نعمتهاییه که نمیشه شماره کرد.

*از نظر اخلاقی ولی فکر میکنم پیشرفت چندانی نکردم. هنوز همون نقطه ضعفهای قدیمی رو با خودم دارم. و دارم به این فکر میکنم که این پیشرفت نکردن، دقیقا مساویه با پسرفت کردن و از دست دادن سرمایه ی وجود. 


چیزهایی که من در این سال یاد گرفتم این بود که

1- گر صبر کنی، ز غوره، حلوا سازی... صبر... از غوره... حلوا...

2- یاد گرفتم که هیچ وقت نذارم علی، نقطه ضعفهام رو بفهمه. نباید بهش بگم فلان کار رو نکن. چون در این صورت، همه ی هم و غمش رو میذاره رو این که اون کار رو به انجام برسونه. و این هم میتونه خوب باشه و هم بد.

3- یاد گرفتم که هر ادویه ای رو به هر غذایی نزنم! هر غذایی، ادویه ی مخصوص خودش رو میخاد. فهمیدم که مثلا اگه به قورمه سبزی، پاپریکا یا گراماسالا بزنم، مزه ی دمپایی ابریِ کهنه میگیره!

و اما کرونا... 

کرونا انقدری که بدی داشت، خوبی هم داشت. 

مثل یه کوره، عیار آدمها رو به خودشون، و به بقیه نشون داد. 

مثلا یه عده رفتن دنبال احتکار، یه عده مسئولین نشستن تو خونه و یه مدت گم شدن و بعد از اینکه پیدا شدن، با ویدئو کنفرانس!! مسئولیت هاشون رو انجام دادن!  یه عده هم افتادن تو خیابونا دنبال ضد عفونی کردنِ درِ خونه های مردم، یه عده پرستار و دکتر و طلبه و بسیجی و هیئتی و ... هم جونشون رو گرفتن کفِ دستشون و رفتن سرِ پستشون، و البته یه عده شون هم پستشون رو خالی کردن! 

یه خوبیِ دیگه ی کرونا هم این بود که به یادِ من آورد که یه مادرم. و باید برای اوقاتِ فراغت فرزندم برنامه داشته باشم. پس من رو به فکر وادار کرد که محیط خونه رو شاد کنم. که سرچ کنم تو اینترنت که چه بازیهایی میشه کرد با یه بچه ی دوساله! راستش کرونا به یادِ من آورد که در قبالِ شادیِ بچه م مسئولم، و هرچند که یه عالمه کار داشته باشم، بازم نمیتونم از زیر بار مسئولیتِ خودم شونه خالی کنم. 

کرونا! ازت ممنونم.

خدایا قبل از همه، از تو ممنونم :)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی