ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟


میدونم که یه کم عجیبه، ولی من امسال از مامانم یه شیشه آبغوره عیدی گرفتم! (توضیحش یه کم طولانیه!)
یه جورایی برگشتیم به دوره ی پارینه سنگیِ مبادلات کالا به کالا...(حالا درسته که گفتن پول نقد عیدی ندین، ولی این به معنای این نیست که آبغوره بدین.)


حالا سختیِ کار اینه که من باید آبغوره رو بفروشم به حضرت آقا، و پول عیدیم رو زنده کنم!
انگار گِل وجودِ ما رو با وصول مطالبات سرشته اند...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


به این بزرگواران نگاه کنید!



اینان نتیجه ی سه چهار ساعت تلاش بی وقفه ی من، در راستای سورپرایز ویژه ی شب نیمه ی شعبانه! معرفی میکنم: شیرینیِ دانمارکی!


شاید شما هم مثل حضرت آقا، به خودتون بگید واای، چقدر زیبا! لابد چقدر خوشمزه! 

اما سخت دراشتباهید!

اینان مزخرفترین و خمیرترین شیرینی هایی هستند که تاریخِ دانمارک به خودش دیده!

انقدر افتتتتتضاح شده بود، که وقتی پس از پخت، یه کم ازشون تست کردم، اومدم توی هال، و مثل کنیزِ کفگیرخورده، وا رفتم روی مبل! حضرت آقا گفت چت شد؟ گفتم خراب شد... افتضاح شد! 

(باورکنید میخواستم همونجا بریزمشون تو سطل آشغال که حیثیتم پیش همسرم حفظ بشه!) 

اندر کراماتشون همین بس، که انقدر جمیع المعایب بودن، که اصلا سوختگیِ تهشون به چشم نمیومد!!

تازه امشب فهمیدم خسرالدنیا و الاخره یعنی چی! یعنی من! که بعد از چندساعت وقت گذاشتن، هم شیرینیا رو خراب کردم و داغشون رو دلم موند، و هم انقد خسته شدم که نا ندارم دورکعت نماز بخونم امشب.


نتیجه ی اخلاقی۱: هیچوقت از روی ظاهر دیگران، قضاوتشون نکنید، چه بسا کسی مثل این شیرینی های من، قیافه ی خیلی شیک و مجلسی و دهن پرکنی داشته باشه، ولی در باطن ،نه تنها هیچ حُسنی درش دیده نشه، بلکه ماتحتشم سوخته باشه!

نتیجه اخلاقی ۲: همیشه از خمیرمایه ی تازه استفاده کنید، اون خمیرمایه های کهنه ی تو یخچالم بریزید دور!

نتیجه اخلاقی ۳: تا پای مرگ و زندگی وسط نیومده، شیرینیِ دانمارکی نپزید! چه کاریه! کیک زبرا هم خیلی راحتتره، هم خوشمزه تر ... اصلا مرگ بر دانمارک!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ربیع

۲۰
فروردين


قصه ی قرنطینه برای ما تازگی ندارد

ما عمریست، بی تو

در پیله ی تنهایی خود قرنطینه ایم


و تو

 یکی از همین روزها می آیی...

و ما 

در هوای وصل تو پروانه می شویم...


یا ربیع الانام...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سوپ جو

۱۸
فروردين

هشدار: این پست ممکن از حاوی مطالب بیهوده باشد! با احتیاط اقدام به خواندن کنید!


صدای هشدار گوشی بلند میشه. انگشت اشاره م اتوماتیک میره سمت صفحه ش و از وسط میکشدش به یه سمتی... حتی مغزم وسط خواب، خودش میدونه کدوم گوشیا زنگ خورده. میون خواب و بیداری به خودم میگم تو رو خدا! من تازه یه ربعه چشام گرم شده!

هر یه ربع،همین اتفاق میفته و من باز هشدار رو خاموش میکنم و از خودم یه مهلت کوچیک دیگه میگیرم!

دفعه ی آخری که از خواب میپرم، از هشدار گوشی نیست، این دفعه پای علی محکم خورده تو دهنم. پاشو میکشم اونطرف

باز غلت میزنه

و غلت میزنه

و این غلت ها یه معنی میده: مامان گشنمه (یا تشنمه) و من همچنان مقاومت میکنم!

آخرش میزنه زیرگریه...میگم چته علی؟ آب میخوای؟ میگه اَم... (اَم یعنی غذا، به به)

با چشمای نیمه باز میرم تو آشپزخونه، براش شیرینی خرمایی میارم. باز میزنه زیر گریه میگه «نه...»

میگم شیر بیارم؟ وسط گریه میگه: «آده» (یعنی آره)

میرم یه لیوان شیر میارم و پتی بور

با چشمای بسته میشینه و شیر رو میخوره. ولی انگار سیر نشده.

پتی بور رو میذارم تو دهنش. نگاه خشمناکی بهم میندازه و همینطور با دهن باز گریه میکنه. منظورش اینه که تو چه مادری هستی که بعد از دوسال هنوز نمیدونی من نصف شب طبعم پتی بور نمیگیره!

باز میگه «نه...» وگریه میکنه... با چشماش

 التماس میکنه که یه چیزی بیار بخورم!

نگاه میکنم به چشماش...

مغزم میگه «بخواب دیگه بچه!»

قلبم میگه «چقدر چشمات قشنگه!»

به حضرت آقا که انگار بیدار شده و داره به صفحه گوشیش نگاه میکنه میگم: چه اَمی بیارم بخوره؟ 

میگه نمیدونم، ولی منظورش اینه که خودتون دونفری مشکلتونو حل کنید!

میرم سراغ یخچال

یادم میاد که دیشب سوپ داشتیم. میگم علی سوپ میخوری؟

وسط گریه میگه :«آده»

همینجور که قاشق سوپ رو میذارم دهنش، نگاهم به پنجره ی حیاطه که یه وقت نماز قضا نشه! انگار نیم ساعتی وقت دارم.

سوپشو که میخوره راحت میخوابه! انگار نه انگار که چند لحظه پیش، ایشون بود که خونه رو گذاشته بود رو سرش!


نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت شب، بچه رو با سوپ جو سیر نکنید! چون دم صبح حسابتونو میرسه!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پستٔ کرونا

۱۸
فروردين

فکر میکنم به دوران پست کرونا (شایدم میان_کرونا) رسیدیم، 

دیگه نه کسی میرقصه

نه گریه میکنه

نه فحش میده

نه جوک میسازه

نه پست میذاره

نه خوشحاله

نه نالانه

نه تشکر میکنه

نه تذکر میده

دیگه هممون به صفر مطلق رسیدیم

چیزایی که فکر نمیکردیم به سرمون اومد و از سرمون گذشت و هیچیمون نشد :| 

ما الان گولاخای پوست کفتی بیش نیستیم!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

شاید بهتر بود بعد از خشایار الوند اصلا پایتختی ساخته نشه. اون جوری تصوری که از پایتخت توی ذهنامون بود، همون سریالِ محبوب و آموزنده ای بود که وقتی مینشستیم پاش، لحظه ای خنده از لبامون نمی افتاد. 


البته بحث من، نویسندگیِ ضدفرهنگِ فیلم نیست... بگذریم از همه ی بدآموزی ها و بداخلاقی هایی که پایتخت 6 بهمون نشون داد که واقعا بخاطر رفتار بی ادبانه ی بچه ها با بزرگتراشون توی فیلم، تیکه های مثبت هجده، آرایشهای نامناسب و خیلی چیزای دیگه، خیلی با پایتخت های گذشته تفاوت داشت.


بلکه واقعا پایتخت 6، اون پایتختی نبود که همیشه منتظر شروع شدنش مینشستیم پای تلویزیون. اون جذابیتِ گذشته رو به هیچ عنوان نداشت.

نقیِ  فرصت طلبِ بی جنبه، که گرچه قبلا یه شمه هایی از دیکتاتوری و خودمحوری رو داشت، ولی خوبی هاش به بدی هاش می چربید و کاراش در عین حرص دربیاری، بامزه بود !!

همای کاریکاتوری که بیش از همیشه آدم رو یادِ ناظمِ خطکش به دستِ چندش آورِ دوران مدرسه مینداخت،

بهتاشِ بداخلاق و بی ادب، که با اون تیپِ مسخره اش، مدام دنبال دختربازیه و نمونه ی یه ورزشکارِ موفق قلمداد میشه،

بهروز، که نمونه ی نسل آینده ی کاملا بی شخصیت و پرروئه که هیچ احترامی برای بزرگتراش قائل نیست!


این پایتخت، اون پایتختی نبود که مخاطبش رو میخکوب کنه. حتی بعضی صحنه هاش توهین به مخاطب هم محسوب میشد. و جالبه که بازیگراش از اول عید تا حالا دارن مینالن از سانسور! (دیگه اگه سانسور نمیشد چی میشد!!!)


روح خشایار الوند شاد...

ایکاش تو همون اوج، پایتخت رو تموم میکردن که به این فلاکت نیفته...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سکووووت

۱۶
فروردين

عجب سکوتی توی بیان حکم فرما شده! 


یه چیزی بگید تا خونه نشینی راحت تر بگذره! دلمون پوسید...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

صابخونه

۱۴
فروردين
اگه باز یه پویشِ «صابخونه ی خوب» راه میفتاد، من قطعا اسم آقای ز (صابخونه ی جدیدمون) رو همراه با عکسش میفرستادم. (حالا چون عکسشو ندارم، عکس هادی حجازی فر رو هم میشد قالب کرد، آخه صابخونه به شدت شبیه اونه، با همون کله ی کچل!) 
خبر خوب اینکه، بنده خدا، اجاره ی این ماهمون رو بخشید! هرچند سیصد تومن مبلغ خیلی بالایی نیست، ولی همین مقدارم مرام گذاشته...
حالا شاید برای شما خبر خیلی خاصی نباشه، ولی حضرت آقا، از سر شب، یه لبخند ملیحی رو لبش اومده! و هر پنج دقیقه یه بار میگه میخوای بریم پیتزا بخوریم؟ (یعنی سیصد تومنه لگدمیزنه تا یه جوری خرجش کنیم) 

ولی گذشته از بخششِ کرایه ای، اگه فاکتور بگیریم از جیرجیرهای گاه وبیگاه دوقلوهاشون که صداش تا فیها خالدون خونه ما رو برمیداره، یا اون وقتایی که مامان بیچارشون با تبر، شیون کنان و فحش کشان میذاره دنبالشون! ازشون راضی هستیم، صابخونه های خوبی اند. 
یکی از خوبی هاشونم اینه که وقتی میرم در خونشونو میزنم، پسرشون نمیگه:«مامان خانم مستاجره!» بلکه میگه «مامان، خانم همسایه اس!» و این نگاه همسایه وار، خیلی برام شیرینه، هرچند گاهی از سروصداشون از خواب بپریم!
 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هیچوقت از سیزده بدر خوشم نمیومد، از بچگی... چون هیچوقت نه جایی رو داشتیم که بریم، نه ماشینی! و نه فامیل باحال و منسجمی که باهاشون خوش بگذره!

واسه همین قضیه، سیزده بدر یه دافعه ای داره برام، یه حس دلگیر دارم بهش... همیشه همه تو سبزه و چمن بهشون خوش میگذشت و ما تو خونه کز کرده بودیم.


شاید توی این بیست و نه سال، سه چهارتا سیزده بدر بهم خوش گذشته باشه! یکیش مال زمانیه که داییم زنده بود و اون مارو میبرد گردش (یعنی حدود نه سالگیم)

 یکی دوتاشم مال خاطرات برزکه (بَرزُک روستای پدریم)


ولی امسال کاملا بی حسم، بی حس دلگیری... چون میدونم هیچکس، هیچ جا نمیره! یه جورایی هممون یکدستیم! چقدر یکدستی خوبه جداً !



پ‌ن:حسود نیستم، فقط یه جایی توی احساسم از بچگی، درد میکنه، از همون ضمایر ناخودآگاه که آدم نمیدونه دقیقا کجاست و چیه، فقط میدونه که هست... و درد میکنه...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اون اوایل، صدای قرآن خوندنم رو که ضبط میکردم، صدای لولای شکسته ی در میداد! 

واقعا از خودم ناامید می شدم، سعی میکردم خیلی گوش نکنم صدای خودم رو

کم کم به این نتیجه رسیده بودم که صدا و لحن و طنین و تحریر، یه چیز ذاتیه! که موتواسفانه در من نیست!

الان ولی بعد از چهار سال تمرین و ممارست (!) وقتی صدامو ضبط کردم تا بفرستم برای استاد، دیدم چقدر شکرخدا توی پیاده کردن لحن و ریب نزدن، پیشرفت کردم. الان دیگه صوتام واقعا صدای قرآن میده! یه چیزی تو مایه های عبدالباسط! با اندکی اعتماد به سقف بالاتر :|

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی