ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

http://www.radsms.com/wp-content/uploads/2013/10/sms-eid-e-ghadir.jpg



زندگى پیامبرگونه

رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
کسى که مى‏ خواهد زندگى و مرگش همانند من باشد و در بهشت جاودانه‏ اى که پروردگارم به من وعده کرده، ساکن شود،
ولایت على بن ابى طالب(علیه السلام) را انتخاب کند، زیرا او هرگز شما را از راه هدایت بیرون نبرده، به گمراهى نمى‏ کشاند.



عیدالله الاکبر عید بزرگ غدیر خم بر همه مسلمانان جهان مبارک




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

غم را دوست دارم

همیشه که غم بد نیست

گاهی وقتها می شود پیک الهی و می آید تا به تو ثابت کند تنهایی...

تنهایی هم همیشه بد نیست!

تنها که میشوی، می فهمی که اول و آخر خداست.

تنها که می شوی، تازه یادت می افتد که نباید دل به غیر خدا بدهی. نباید... هیچ وقت... به هیچ وجه...


غم را دوست دارم. غمی که تهش برسد به تنهایی، به بی پناهی، به یک دل سیر گریه، به چشم های ورم کرده ...

خوب که گریه کردی و خالی شدی، تازه یادت بیفتد که هی! راستی چقدر وقت بود گریه نکرده بودم!! چقدر وقت بود یاد پناه اول و آخر خودم نیفتاده بودم. چقدر وقت بود ناز خدا را نکشیده بودم.


غم می آید که خیلی چیزها را یادت بیاورد

یادت بیاورد که یادت رفته بود بروی توی آغوش خدا و هق هق سر بدهی و ناله بزنی

یادت رفته بود قربان صدقه اش بروی و به خاطر هواداری اش شکر بفرستی

گاهی وقتها باید با آغوش باز به استقبال غم رفت.

غم مقدس است و من این غم مقدس را خیلی دوست دارم ...


پ.ن1. دلم گرفته. دلم تنگ است برای نیایش های سالهای پیش. برای بی هوا گریه کردن ها، برای بیدار نشستن نصفه شب و با خدا چای خوردن و فال حافظ گرفتن... برای چند خط روی کاغذ گریه کردن...
دلم تنگ است برای پاکی هایم.

پ.ن2. روز عرفه است. روز برگشتن، روز شناختن، روز گریه کردن...
دعا کنید این سراپا تقصیر دلتنگ را...

پ.ن3. نمیدانم چرا گاهی وقتا یک بیت شعر از یک ساعت مناجات بیشتر می چسبد!
امروز دلم برای خودش شعر سهراب میخواند:

همیشه عاشق تنهاست...

و دست عاشق، در دست ترد ثانیه هاست!

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.

پ.ن4: همچنین نمی دانم چرا همیشه پانوشت هایم از متن اصلی ام طولانی تر می شود! ولی می دانم که عمدی نیست! اکثرا پانوشت ترم می آید تا متنم!!!! (جمله نیاز به رمزگشایی دارد! زحمتش با خودتان)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


http://scontent.cdninstagram.com/t51.2885-15/s480x480/e35/13117764_961832513924667_1595978777_n.jpg?ig_cache_key=MTI0NDA4NzU2Mzg0NzQ4ODY5MQ%3D%3D.2


یعنی اگر داغ و درفش مان کنند و به میخ و سیخ مان بکشند و از دروازه ی شهر آویزانمان فرمایند و... اگر سر به سر تن به کشتن دهیم عمرا که کتاب بخوانیم.


ما اصلا یک جور مقاومت عجیبی در برابر کتاب خواندن داریم که تفلون در برابر چسبیدن غذا به ماهی تابه ندارد.

چنان نسبت به کتاب خواندن نفوذناپذیریم که ایزولاسیون هیچ پشت بامی نسبت به باران و برف چنین عایق نیست.

یعنی حاضریم وقت مان را با خاراندن پسِ سر و شمردن شوره های روی شانه مان تلف کنیم اما دو صفحه یا چهار خط کتاب نخوانیم.

یکی از بارزترین خصوصیات ما ایرانیان که دیگر دارد به شناسنامه مان تبدیل می شود و اوراق هویتی و شاخصه ی ممیزه ی ماست همین کتاب نخواندن است.

جالب این است که تمام دک و پُزمان به گذشته ی مکتوبمان است که بع له...

اما به حال و گذشته و آینده ی مکتوب خود به اندازه ی ی تخم گشنیز (مودب برخورد کردم) هم اعتنا نداریم.


عملا و علنا به کسانی که کتاب می خوانند می خندیم. آشکارا اگر کسی کتاب خوان باشد جزو قوم یعجوج و ماجوج می دانیمش.


معتقدیم تا وقتی می شود رفت جُردن یا خیابان اندرزگو یا... (هر شهری، محلی) دور دور کرد خریت محض است وقتت را حرام کنی و کتاب بخوانی.


اگر کسی در خانه اش کتابخانه دارد انگار در توالت منزلش بند رخت کشیده و رویش پیژامه آویزان کرده باشد


کتاب چقدر خوبیم ما
اثر:ابراهیم رها


پ.ن 1 : از این متن خیلی خوشمان آمد. حال و روز این روزهای مملکتمان یافتیمش! ببخشید که وقت نداشتیم خودمان بنویسیم.

پ.ن.2: اللهم ارزقنا وقتاً آزاداً که بتوانیم کتاب آتش بدون دود نادر ابراهیمی را تمام بنماییم.

پ.ن.3: این پانوشت را نازک و یواشکی می نویسم! هر وقت به کسی می گویم کتاب بخوان، و نگاه به خودم میکنم و می بینم سهم کمی برای کتاب خواندن در ساعات شبانه روزم میگذارم، ناخودآگاه یاد خرما خوردن حضرت رسول می افتم که به مادربچه گفت: چون امروز خودم خرما خورده ام، به بچه ات نمی گویم خرما نخور! برو فردا بیا! حالا شما هم بروید فردا بیایید این متن را بخوانید! بلکه امروز خودم دوخط کتاب بخوانم!!!


پ.ن.4: به طور خودجوش دوست دارم برای این کانال تلگرامی و اینستاگرامی تبلیغ کنم، از بس که انرژیش مثبت است و کارهای گرافیکی اش شیرین!!!

https://telegram.me/maahnegar
Instagram.com/negar_rra

 پ.ن.5: امروز تولد داداش کارفرماست. میشود به عبارتی داداش دومی، البته اولی و سومی هم شهریوری هستند!!! به عبارةٍاخری ما سه تا خواهر، گیر سه تا برادر شهریوری هستیم!!!


پ.ن.6: امروز وبلاگم 1006 روزه شده!!!! و مجموع مطالبی که گذاشته ام 84 تاست!!! یعنی هر 11.976 روز، یک مطلب! و این افتضاحی ست در تاریخ نویسندگی من! بنگرید که چقدر سرم شلوغ است!


پ.ن.7: از همه ی دوستان گلم به خاطر غبارگرفتگی اینجا معذرت میخواهم. راستش خودم هم وقتی به وبلاگ دوست قدیمی سر میزنم و آپ نشدنش را می بینم! (مدیونید اگر فکر کنید منظورم طاهره اشرفی ست!!!) خلقم یک جورهایی تنگ میشود. دوست دارم همیشه همه آپدیت باشند و خوش و خرم. پر از انرژی مثبت! دلهایتان مثل همین روزهای تابستانی، گرررررررررررم ....


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حسش نی...!

۱۴
تیر

ماه رمضان دارد تمام می شود. امروز بیست و هشتم ماه مبارک است و دریغ از یک ذره تغییر، یک اپسیلون پیشرفت معنوی که من در خودم احساس کنم...


پیشرفت معنوی پیشکش، احساس میکنم اندکی هم به عقب برگشته ام. شاید روزه های پی در پی توان جسمی و عصبی ام را ربوده باشد... و البته شاید هم این مشکل بر می گردد به جایی دیگر، جایی غیر از مسائل مادی. شاید این بی طاقتی، محصول بی ایمانی ام باشد. شاید که نه.. حتما...


روزهای آخر ماه رمضان است و من در تمام طول این ماه داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود کسی مثل من اینقدر بی توفیق باشد که در تمام طول این ماه، با وجود بیداری برای سحر، یا حتی بیداری و بیکاری تا سحر، حتی نتواند یک مناجات درست و حسابی با خدا، یک نماز شب باحال، یک ختم قرآن، هرچند از روی الفاظ داشته باشد و کسی مثل مادرشوهرجان، هر شب بعد از اذان مغرب، قبل از اینکه افطار کند، نماز واجب و حتی مستحبی آن شب را هم می خواند... قرآن ختم می کند، خوبی می کند، بزرگواری می کند و برای هرکه در حق خودش و بچه هایش بدی کرده دعا می کند...


و از شما چه پنهان، هنوز هم دارم دنبال پاسخ این سوال می گردم.


زمانی آبجی زهرا می گفت ''دقت کردی گاهی وقتا آدم اصلا حال نداره قرآن بخونه، هر کاری میکنی بری سمت قرآن انگار یه دستی نگهت میداره، انگار اصلا حسش نیست'' و من که این حس را زیاد تجربه کرده بودم می دانستم چه می گوید... و او حرف استادش را تحویلم میداد که : "به قول خانم طحان، این لحظه ها لحظه های سلب توفیقه. دعا کنید خدا بهتون توفیق بده"


راستش را بخواهید حرف خانم طحان را خیلی قبول نداشتم. شاید هم دلم نمیخاست قبول کنم. احساس میکردم این لحظه های بی حالی هیچ ربطی به توفیق ندارد بلکه از یک اتفاق طبیعی در سیستم بدن آدم خبر می دهد که زبان عامیانه اش می شود: "حسش نی!"

اما امسال وقتی ماه رجب و شعبان و رمضان مثل برق و باد از جلو چشمم گذشت و کلی لحظات خوب و ناب را بی خود و بی جهت، نه به دلیل مشغله کاری، نه به دلیل خستگی، و نه هیچ دلیل موجه و قابل قبولی از دست دادم، تازه رسیدم به حرف خانم طحان...


نمی فهمم چرا. من چه کرده ام که اینجور بی توفیقم و مادرشوهرجان چه کرده است که اینقدر توفیق عبادت دارد؟


عمقش را نمی فهمم ولی این را می فهمم که هرچه هست زیر سر اعمال گذشته ام است. زیر سر اعمال ناقص و پرت و پلای این روزهایم...

خدایا راهی... نگاهی...



پ ن: می گویند خدا هر چه در تمام رمضان می بخشد، شب آخر به همان اندازه می بخشد... دعا کنید خدا ببخشد این بی توفیق بی ...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قسم به سختی...

۱۲
ارديبهشت
طبق روال هر هفته، این هفته هم کلاس داشتم که ناخواسته سر از مجلس ترحیم در آوردم. کاملا ناگهانی و یهویی. کلا از ختم و تشیع جنازه و مجلس ترحیم دل خوشی ندارم.  ثوابش را می دانم، اما خاطره های بد کودکی ست که جلوی رفتنم را می گیرد...

حالا اما بر اثر حادثه ای، پسر یکی از کارمندان جامعه القرآن فوت کرده بود و مسئولان، نصف کلاس گرانبهای ما را اختصاص دادند به ترحیم و فاتحه خوانی برای این جوان از دست رفته! و اتفاقا تاکید هم کرده بودند که نکند جیم شوید!!! ما روی حضور شما حساب باز کرده ایم!!!
و از قضا یکی از مبلغان درجه یک شهر را هم دعوت کرده بودند، از همان خانمهایی که نشستن پای صحبتشان جزء عمر آدم حساب نمی شود.

از آن مجلسها که هی میخواهی بپیچانی و در بروی ولی دست بر قضا نیرویی نگهت میدارد که هی! کجا؟ بنشین باهات کار داریم!!!

شوهر گرامی که کلا روزِ روز گوشی جواب نمی دهد، حالا که دیگر شب کورش بود و ساعت هفت بعداز ظهر! و معلوم نبود گوشی مبارکش کجای این خانه ی دراندشت خودش را می کشد و غافل از این که بخت برگشته ای پشت خط است که منتظر الویی ست تا از این مجلس فرار کند. خصوصا که مجلس ترحیم جوان هم بود...(البته بعدتر فهمیدم که بنده خدا سر کلاس بوده !!! به این می گویند قضاوت عجولانه)

چاره ای ندیدیم جز اینکه بنشینیم دم در، کنار جمع صاحبان عزا و چند باری زنگ بزنیم به شوی عزیز که تشریف بیاورد و ما را نجات دهد!
قاری عزیز شروع کرد به خواندن سوره الرحمن. ما نیز که به کل ناامید گشته بودیم، تسلیم شدیم و قرآنمان را بیرون آوردیم و همراه قاری شروع کردیم به الرحمن خواندن. و این آیات الرحمن بود که نهیب می زد که ای انسان ندانم کار!!! کدامین نعمت های خدایت را داری تکذیب میکنی؟؟؟ یعنی واقعا نمی بینی؟؟ کوری ؟؟؟ (البته نه به این صراحت! که اساسا میدانید که خداوند خیلی از ما بنده ها مودب تر است!)

 و انگار که به من میگفت. به خود خود من!

الرحمن تمام شد و خانم رسول زاده رفت پشت میز. از تعارفات و تسلیت ها که گذشت، شروع کرد در باب صبر سخن گفتن. از سختی داغ فرزند گفت. که سخت ترین داغی ست که انسان می تواند ببیند!
 از شتری گفت که زمان امام سجاد علیه السلام ذبحش کردند و چون بر جگرش تاولهایی دیدند، گمان کردند بیمار بوده. نزد امام بردند و گفتند این تاولها چیست؟ نکند بیماری خاصی داشته و ما با خوردن گوشتش مریض شویم. و از جواب امام که نه! این شتر داغ فرزند دیده! فرزندش را جلوی رویش کشته اند و این تاولها داغی ست که بر جگرش مانده. داغ فرزند با حیوان این چنین میکند، چه رسد به انسانی که مرکز عواطف است و به مادر!

از در هفتم بهشت گفت که باب الصابرین است، از این که وقتی انسان سختی می بیند و صبر می کند، به مقام قرب الهی می رسد، بالاترین مقام که طرف درخواست وجه الله میکند، داغ فرزند است و بعد از آن سختی های دیگر دنیا، که به مقام رضوان می تواند برساند. البته به شرطها و شروطها و صبر جمیل از آن شروط است، از این که وسط امتحان الهی اگر ناشکری کردی، قافیه را باخته ای، امتحانت را رد شده ای...

مجذوب حرفهایش شده بودم. یادم رفت که اصلا میخواستم در بروم و نشد... !

گفت و گفت... از اولیای الهی گفت که مصیبت و سختی را لطف خدا میبینند و می دانند که خدا هرچیز مادی را که بگیرد، حتما در ازایش یک نعمت معنوی گنده به آدم می دهد، و یاد خودم افتادم که در ازای سختی ها و از دست دادن ها و جزجگر زدنها، خدا چه نعمت های بزرگی بهم چشانده بود... پیش خودم گفتم الحق که راست میگویی! خدا تا داغ چیزهای دوست داشتنی را روی دل آدم نگذارد، حالی به آدم نمی دهد...

و از همه قشنگ تر، تفسیر سوره عصر را گفت که یکی از معانی عصر، سختی ها و مشکلات زندگیست و با این معنی می شود: قسم به سختی ها و مشکلات که انسان در زیان است، جز کسانی که ایمان می آورند و کار نیک می کنند و به حق و صبر توصیه می کنند...

آخر جلسه هم روضه حضرت علی اکبر علیه السلام خواند و عیش مجلسمان را تمام کرد.


جلسه ی خیلی خیلی خوبی بود. احساس کردم خدا میخواست تکانی به من خوابالوی غفلت زده بدهد، مرگ این عزیز، بهانه شد.

امید است که بیدار شویم و که آرامش در پی بیداریست...




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دلم برای نوشتن تنگ است

مدتهاست دست به قلم نبرده ام، نه روی کاغذ و نه روی صفحه کلید

از دنیای مجازی بیزارم

آدمهای مجازی

احساسات مجازی

فاصله های مجازیی که منجر به فاصله های حقیقی می شوند...

فاصله هایی هرچند نزدیک... اما بسیار دور...

دلم تنگ است

دلم برای روزهای سرخوشی ام تنگ است

برای روزهایی که هرچه و هر که، حتی اگر مثل اسفند روی آتش جلویم جلز و ولز می کردند تا آرامشم را به هم بزنند، باز هم من همان اشی الکی خوش بی خیال بودم... از توقع بیزارم. بیزززززززززززززززار


ای روزهای الکی خوشی مفرطم!

ای آرامش گذشته

ای بی خیالی بی حد و حصر

دلم برایت تنگ است...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فقیر...

۱۶
مهر




ربِّ اِنّی لِما أنزَلتَ الیَّ مِن خیرٍ فقیر...


قصص/24



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



http://www.labkhandezendegi.com/uploads/articles/11/08/x5yfzg9np3.jpg



همسفر!

در این راه طولانی، که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، باقی بماند.

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.

مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.


مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را.

مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویامان یکی.

همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.


عزیز من!

دو نفر که سخت و بی‌حساب عاشق‌ هم‌اند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است،

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند!

اگر چنین حالتی پیش بیاید باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافی است.

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.


عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد،

بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم، بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛

اما نخواهیم که بحث، مارا به نقطه‌ی مطلقاً  واحدی برساند.

بحث باید مارا به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.

بیا بحث کنیم، بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم؛

اما سرانجام نخواهیم غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.

مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است، تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.

من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم

و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی‌آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!

دو نیمه، زمانی به راستی یکی می‌شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» می‌سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند،

نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه‌ای را پیش نکشند؛

پس بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.

بیا تصمیم بگیریم که حرکات‌مان، رفتارمان، حرف‌زدن‌مان و سلیقه‌مان، کاملاً یکی نشود

و فرصت بدهیم که خرده اختلاف‌ها و حتی اختلاف‌های اساسی‌مان، باقی بماند

و هرگز، اختلاف نظر را وسیله‌ی تهاجم قرار ندهیم…

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!



برگرفته از کتاب چهل نامه ی کوتاه به همسرم از مرحوم نادر ابراهیمی

عاشق نوع نگاه نادر ابراهیمی ام. وقتی کتابهایش را می خوانم احساس میکنم انرژی ام صدها برابر شده. صدها و هزاران برابر. کتابهایش شوق می دهد برای ادامه ی راه. ادامه ی هر راهی که خودت انتخابش کرده باشی ...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

جشن روز دختر هم تمام شد و ما بیش از 60 تا بچه را رنگ کاری کردیم و 75 هزارتومان کاسب شدیم. نمی دانم چرا این 75 هزارتومان اینقدر برایم شیرین است!!! چندسالی هست که شاغلم و در ماه بیش از این حرفها حقوق داشته ام.ولی شیرینی این حقوق آن قدر زیاد بود که تا چندروز به هرکس که میدیدم با خوشحالی از دستمزدم تعریف می کردم!!! (بماند که از این 75 تومان، 35 تومانش مواد مصرفی بود!)

جشن خوبی بود. حداقل برای من که روحیه ام را سروکله زدن با بچه ها عوض می کند.

بودن با بچه ها چندتا مزیت خیلی خیلی خوب دارد. بزرگترینش این است که آدم یاد میگیرد دنیا بازی مسخره ای بیش نیست که نه غمش می ماند و نه شادی اش. بچه ها سریع شاد می شوند، سریع غمگین می شوند و خیلی سریعتر این شادی ها و غم ها را فراموش می کنند

بچه ها دنیا را به چشم بازیچه می بینند. مثل شهر بازی. انگار اینجا جاییست که آمده اند که چندصباحی را خوش بگذرانند. دنیا هم اگر زیرورو شود، بچه به فکر بازی خودش است.

با بچه ها که می نشینم، کودک درونم بیدار می شود. می شوم یکی مثل خودشان. خوشحال و بی خیال. و چقدر خوب است بدانیم این دنیا و هرچه در آن می گذرد بازی ست. یک بازی کودکانه



پ.ن. مطلب اصلی را این بار در پانوشت می نویسم. راستش بنا به درخواست دوستان مبنی بر عکس گرفتن از گندهایمان، هرچه سعی کردیم دیدیم با این دست و پر رنگی که نمیشود دست به گوشی زد، علاوه بر آن حجم متقاضیان خیلی زیاد بود و وقت آن را نداشتم که عکس بگیرم و این جور جنگولک بازی ها.

منتها عکسی داشتم از اولین گندکاری هایم روی صورت طفلان معصوم داداش کارفرما. این کوچولوهای بی ادعا با رضایت تمام خودشان را سپرده بودند دست این عمه ی ناشی و دمشان گرم که خوشحال هم بودند!!





این عکس ها متعلق است به آن تمرین های فشرده ی دوسه روزه. خودمان می دانیم که خیلی ضایع است، راستش روی صورت بچه های مردم بهتر از این گند میزدیم. دیگر دستمان برای گند زدن راه افتاده بود!

پیام بازرگانی:

رنگ کاری اشرف و شرکا آماده ی ارائه ی هرگونه گندکاری، ببخشید رنگ کاری روی صورت شفتله های شما می باشد. برای جشن تولد خودتان یا شفتله های خانواده تان ما در خدمت شما هموطنی های عزیز هستیم.


یاعلی مدد



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

لافی در غربت!!!

۲۴
مرداد


به طور کاملا ناخواسته سر از بازی پیچیده ای در آورده ام.

رفته بودم موسسه (موسسه ای فرهنگی مخصوص بانوان) برای کار دیگری، که عهده دار کار دیگری شدم. کاری که هییییییییییییچ سررشته ای ازش ندارم.

از شنبه، سه روز جشن گرفته اند برای دختران و تقریبا میشود گفت این اولین باری ست که جشن به این بزرگی برای دختران توی یک محوطه ی پارکی پوشیده گرفته می شود. و ما خوشحال و خندان، مسئولیت غرفه ی کودکانش را بر عهده گرفتیم، آن هم چه کاری؟؟؟!!!! رنگ آمیزی صورت بچه ها!!! بدون تجربه ی حتی یک عدد بچه که ما رنگش کرده باشیم!

از پنجشنبه که به طور کاملا ناگهانی به این مسئولیت بله گفتم، تا الان مثل آدمهایی ام که از فنر در رفته اند!!! لحظه ای قرار نگرفته ام. از سرچ در اینترنت گرفته، تا پرینت سر و کله ی بچه های مردم، تا رفتن به این مغازه و آن مغازه برای پیدا کردن رنگ انگشتی مشکی!!! و حتی رفتن به خانه ی داداش پربچه مان و باج دادن به یکی یکی بچه هایش که بلکه بنشینند و خرگوش و مرغ و دلقشان کنیم!

تنها کاری که نکرده بودم دیدن یک نمونه ی عملی از کار و مواد مورد استفاده بود که فاطمه سادات دختر داداش کارفرما پیشنهاد کرد بروم پارک نزدیک خانه و کار نقاشیِ دختری که مدتهاست آنجا بچه رنگ می کند را از نزدیک ببینم. ما هم خوشحال و خرم، شوی بیچاره را از جا ور کشیدیم و رفتیم پارک! این ور را بگرد، آنور را بگرد! اثری از آثارش نبود. و وقتی از مسئول اسباب بازی ها پرسیدیم دخترک نقاش کجاست، در کمال ناباوری به سمتی اشاره کرد و گفت ایشان هستند، چند وقتی ست دیگر نقاشی نمی کند، پشمک می فروشد!!! این شد که تصمیم گرفتم از همان اول راه تجربیات دخترک جوان را نردبان کنم و بروم پشمک بفروشم!

رنگ کاری هایمان همچنان ادامه پیدا کرد، البته انصافا خانواده، خوب با دل مشنگِ این بچه ی مشنگشان همکاری کردند، و همین که وسایل به هم ریخته مان را از در و پنجره ی خانه پرت نکردند بیرون، دمشان دمادم!!

امروز عصر اولین تجربیات کاری بنده در زمینه ی رنگ کردن بچه ها روی سن می رود. و من دلم مثل سیر و سرکه می جوشد که نکند خراب شود، نکند بی سلیقگی کنم، نکند این اعتماد به سقف کاذب وجهه ی ما را در موسسه به گند بکشد!!!

انصافا خودم هم اولش فکر نمی کردم کار به این سختی باشد. ولی وقتی دست به قلم بردم و چندتایی رنگ کردم دیدم آنقدراهم ساده نیست که من می انگاشته ام!! مخصوصا که من با کمبود وسایل مواجهم!

در هر حال لافی در غربت زده ایم و باید پای لرزش بنشینیم. دعایمان کنید که نظرمان نسبت به خودمان عوض نشود!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی