ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

دلم شدیدا یک مرخصی یک هفته ای می خواهد...

از آن مرخصی ها که از همه زندگی مرخص میشوی!

از آن ها که همه دغدغه ها و فکر و خیال ها را حتی کنار میگذاری و فقط و فقط استراحت میکنی و خوش میگذرانی..

نه ،‌ حتی استراحت و خوشگذرانی هم نمی خواهم.

از آن مرخصی ها که حداقل -بی دغدغه- به کارهای روزانه ات برسی

 خانه ات را سر و سامان بدهی

 کارهای عقب مانده ات را به سر انجام برسانی

 کتاب نخوانده ات را تمام کنی

بنشینی کمی فکر کنی. به الانت،‌ به آینده ات،‌ به تصمیماتت

کمی به خودت برسی

کمی قربان صدقه ی خودت بروی

برای خودت هدیه بخری،‌ برای خودت جشن بگیری، کیک گردویی موزی بپزی، و خودت را به مهمانی خودت دعوت کنی

نیمه شب گلستان سعدی را به قصد فال باز کنی و حکایت شیرینش را برای خودت بلند بلند بخوانی و کیف کنی

نترسی از فردا، از دیر بیدار شدن و دیر رسیدن سر کار، با خیال تخت بخوابی تا لنگ ظهر و نترسی ازینکه خانه ات جارو نزده مانده

دلم میخواهد کمی خودم را بغل کنم و برای خودم قصه بخوانم.

دلم می خواهد خودم باشم. همان اشرف کودکی هایم، همان اشرف سرخوش بی خیال بی دغدغه، که تنها فکر و خیالش این است که برگه های نقاشی اش را بردارد و برود جایی توی خلوت خودش و یک لباس عروس جدید طراحی کند. یا غرق شود در خیال و رویای خودش، بی فکر اینکه شام چه بخوریم و ناهار چه کنیم!
خودم را غرق کنم در کتابها و نوشته ها و نقاشی ها... آنقدر که به خودم بیایم و ببینم پیشانی اش از گرمای اتاق غرق در عرق شده و گذر ساعتهای متمادی را نفهمیده ام!

مثل کودکی هایم از هیچ کس متنفر نباشم
برای رنگ ها حرمت قائل باشم
با گلهای باغچه حرف بزنم و با عشق دلداری شان بدهم، رازقی های ریخته کف باغچه را جمع کنم و خشک کنم
نیمه شب بیایم توی حیاط، و برای صورت های فلکی که خودم رویشان اسم گذاشته ام شعر بخوانم!

دلم میخواهد دیوانگی کنم و خودم به دیوانگی هایم بخندم...

آآآآآآآآآآآآآآآه که دلم خیلی چیزها میخواهد ولی میترسم بگویم و ناشکری کنم،‌ و بعد یک هفته درگیر مریضی خودم یا همسرم!

خدایا دلم برای خودم تنگ شده!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

Image result for ‫یلدا‬‎



یلدا هم یلداهای قدیم...


از آخرین یلدایی که واقعا برایم حس یلداهای قدیم زنده شد، شاید ده سالی میگذرد. روزی که همه رفتیم خانه مادربزرگ، دور کرسی،‌ و تخمه شکستیم و انار خوردیم و گپ زدیم!!!
از آن سال به بعد، یلداهایمان یا توی خوابگاه بود که با چیپس و پفک و اندکی هم تخمه میگذشت، یا اگر توی خانه بود، خبری از آن صمیمیت دور کرسی نبود.


تازگی هم که کانالی را توی تلگرام یا اینترنت باز میکنی، لیست بلندبالای ژله ها و کرپ ها و میوه آرایی ها و آجیل آرایی های مخصوص شب یلدا را برایت باز میکند. یعنی توی طولانی ترین شب سال، به جای خوش گذراندن، بمانی پای درست کردن یک ژله، تا هنرت را به رخ دیگران بکشی!!!!


یلدا یعنی حرف دور کرسی،

یعنی صمیمیت و حرف زدن و خوش و بش کردن با عزیزان

یلدا یعنی دلهای به هم نزدیک تر...

یعنی فال حافظ برای کسانی که دوستشان داری!

یلدا یعنی توی سردترین شب های سال هم میتوانی به کسانی دلگرم باشی که همیشه و همه جا پشتت بوده اند و هوایت را داشته اند.

اصلا در یک کلام!! یلدا یعنی کرسی!!!!!


یلداتون مبارک



پ.ن.1: راستش باید زودتر از این ها اعیاد زیبای ربیع را تبریک میگفتم. عذر تقصیر!!!‌
ربیعتان مبارک

پ.ن.2: هر جا حرف از کرسی در میان است،‌نام من می درخشد!!! من عاشششششق کرسی ام. و فکر کنم امشب هم مادر را مجبور کنم تا کرسی اش را علم کند!!!

پ.ن3: نکات انحرافی عکس بالا را واگذارید و به کرسی اش دقت بنمایید!‌ (مقصود، قلیان کشی و حجاب نصفه نیمه ی زنان بود!!!)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



Image result for ‫بادبادک باز‬‎



مدتها بود مشتاق خواندن رمان بادبادک باز بودم.

یادم می آید در آخرین سفر مجردی ام که به اصفهان داشتم، وقتی که با مولا یک روز کامل را اصفهان گردی کردیم و بریانی خوردیم و گپ زدیم و خوش گذراندیم، مولا مرا برد به نمایشگاه کتاب موقت اصفهان...

آه که چه خاطره خوبی از آن روز در ذهنم شکل گرفته. آه که چقدر خوش گذشت و آه تر که چقدر اصفهان را دوست دارم. و دوست گلم مولا را... آن موجود فوق مهربان را ...


همانجا بود که من و مولا مثل شکموهایی که توی کارخانه ی تیتاپ ولشان کرده باشی، کالفراش المبثوث از این غرفه به آن غرفه می پریدیم و ازین کتاب به آن کتاب...

کتابهای تاریخی، رمان، مذهبی، فلسفی، روانشناسی ... و شعر!

اندکی تورق میکردیم و میرفتیم سراغ بعدی.. و گاه که کتابی به نظرمان آشنا می آمد درموردش توضیحکی میدادیم و توصیه ای به خواندن!


و همان جا بود (به گمانم) که مولا کتاب بادبادک باز و دنیای سوفی را بهم معرفی کرد... دنیای سوفی کتابی فلسفی، که مولا میگفت مقداری از آن را خوانده و رهایش کرده... و بادبادک باز، رمانی از نویسنده ای افغانی و مقیم آمریکا...

و الان پس از دو سال و نیم، فرصت به دست داد تا بادبادک باز را بگیرم و بخوانم و غرق در دنیای امیر و حسن بشوم. آنقدر غرق، که شبها خواب پسرکهای چشم بادامی کابلی و هزاره ای را ببینم با همان حس و حالی که در طول خواندن داستان پیدا میکردم...




پ.ن.1: بادبادک باز، نوشته خالد حسینی، ترجمه ی آقای مهدی غبرایی ، کتابی ست بس زیبا... از خواندنش لذت میبرم! آنقدر که این همه سردرگمی و کار روزمره را رها میکنم و خودم را غرق در قصه می بینم.

خلاصه ی کوتاهی از کتاب را در اینجا بخوانید...


پ.ن.2: گاهی دوست دارم از زندگی واقعی فاصله بگیرم و غرق خیال و وهم شوم ... و اگر این کتاب نباشد، غرق خیالات و داستانهای ساخته ی ذهن مشوش خودم می شوم... پس بهتر که غرق توهم نویسنده باشم!


پ.ن.3: دلم گرفته. انگار دوباره دچار آن رگ پنهان رنگ ها شدم!!!

ناشکری نمی کنم. ولی نمیدانم اشکال کار از کجاست که این همه بلا پشت سر هم بر زندگی مان هوار می شود... این همه مریضی.. این همه خسارت... احتمالا باید بنشینیم با شوی گرامی و چند ماه گذشته مان را مرورکی بنماییم...





  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

از اشتباه کردن متنفرم...

بیشتر از آن، از سرزنشهای خودم به خودم تنفر دارم...


متنفرم از اینکه اشتباه کنم، بعد بفهمم اشتباه کرده ام،‌ پشیمان شوم، خودم را سرزنش کنم،‌ بعد دوباره همان اشتباه را تکرار کنم و باز هم پشیمان شوم!!!!‌ و بازهم خودم را سرزنش کنم...


به نظرم کسانی که حق به جانب اشتباه میکنند،‌ شرف دارند به آدمهایی که یک اشتباه را چندبار تکرار میکنند درحالی که میدانند کارشان خطاست.... این گروه دوم آدمهای بی اراده ای هستند که از پس رفتار خودشان بر نمی آیند...


به نظرم آدم نباید برای یک اشتباه بیش از یک بار عذر بخواهد... اگر این اتفاق بیفتد،‌ فرد مذکور، آدم چندشناکی ست...



پ.ن. احححححححححححححححح !!!  دیشب تا حالا دارم به خاطر یک اشتباه کوچک که بارها از آن پشیمان شده ام خودم را سرزنش میکنم.

چرا ما آدمها نمی توانیم جلو زبانمان را بگیریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ.ن.2: دیشب عروسی دوست خوب و قشنگم مولا بود. مولا جونم عروسیت مبارک . خوشبخت باشی عزیزم (شکلک بوس عفیفانه!!)

امروز عروسی پسر همسایه مان، فردا عروسی دختر داییمان،‌ پسان فرداها عروسی دوست گلمان حوریه و .... ان شالله تا باشد عقد و عروسی و خوشی ....





  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

لیلی و مجنون اسمی بود که بچه ها برای عزیز و آقاجون انتخاب کرده بودند. اوایل که عروس خانواده شان شده بودم فکر میکردم اغراق میکنند. اما کم کم که محبت های عزیز و هواداری های آقاجون را دیدم به این نتیجه رسیدم که این اسم خیلی هم زیاد نیست.


تا اینکه آقاجون به خاطر دوتا عمل پی در پی در بیمارستان بستری شد و بعد از چند هفته، دقیقا روز سوم محرم،( و دقیقا همان روز عمل من) دنیا را ترک کرد.



 و اما عزیز... عزیز خیلی خوش صحبت و دوستداشتنی ست. هر وقت مرا می بیند از خاطرات قدیمش تعریف میکند. از خانه ی همسایه داری شان، و وقتی می خواهد سراغ همسری را بگیرد، می گوید رفیقت کجاست؟ و همیشه من و شوی گرامی را به رفاقت و عشق دعوت میکند.


هنوز بعد از هفتاد هشتاد سال، عشق در دستانش شعله می کشد. و هروقت موقع رفتن باهاش دست میدهم،‌ به نشانه ی احترام به سیادتم دستم را می بوسد و شرمنده ام میکند...


چهل روزی از فوت آقاجون می گذشت. رفتیم پیش عزیز


آن روز خیلی گرفته به نظر می آمد. نشستم پیشش. گفتم عزیز چطوری؟ مثل همیشه گفت الحمدلله. ولی چشمهایش داد می زد که غمش خیلی سنگین است.


شروع کرد به حرف زدن:

یه مرد نصیبم شده بود،‌ که از کجای خوبی هاش برات بگم؟! (بغض کرد...)

انقدر خوب بود که نمیذاشت آب تو دل من و بچه ها تکون بخوره.

...

قدیما یه بار گفت میخام ببرمت مکه. گفتم مرد! الان پول نداریم دونفری بریم. شما خودت برو، منم این بچه ها رو نگه میدارم تا بیای. گفت حالا من برم بپرسم ببینم چی میشه... فرداش داشتم قالی میبافتم، اومد کنارم نشست‌(همیشه وقتی از کارخونه برمیگشت میومد رو تخته قالی کمکم میکرد) گفت اسم هردومونو نوشتم برا مکه. حالا گفتن چند سال دیگه نوبتتون میشه. تا چندسال دیگه هم بچه ها بزرگ شدن و تو هم میتونی بیای... و آخر هم منو برد حج...


و قبل تر ها تعریف میکرد:‌

اوایل زندگیمون یه بار تو خونه بودم، نون نداشتیم. اومد خونه. گفت ناهار چی خوردی؟ گفتم هرچی تو خونه داشتیم خوردم. گفت چیزی تو خونه نداشتیم که... گفتم منم همینو گفتم... هرچی تو خونه داشتیم.... همین شد و همین... دیگه همیشه خودش حواسش به نون توی خونه بود...


و بعدترها، موقعی که آقاجون زنده بود، هروقت بچه ها سروصدا میکردند و عزیز خسته میشد،‌ آقاجون سر دخترش لیلا داد میکشید که لیلاااااا! برو مادرت رو بخوابون رو تخت!!! و تشری هم به عزیز میزد که چرا اینقدر خودتو خسته میکنی؟ برو بخواب!



و یک بار (روزهای آخرش) وقتی چشمش را عمل کرده بود، رفتیم دیدنش، رفتم کنارش و گفتم آقاجون بااجازه تون ما بریم. گفت شما کی هستی؟ گفتم خانم حسینم. گفت شما نباید بگی حسین. باید بگی حسین جان! اون هم باید به شما بگه اشرف جان! حضرت زهرا و حضرت علی اینجوری همدیگه رو صدا میکردند. این میگفت زهرا جان، اون میگفت علی جان... و اینقدر این جان را قشنگ گفت که تا چند روز دلم قیلی ویلی میرفت کسی اشرف جااااان صدایم کند...



و حالا چهل روز از نبودن آقاجون میگذشت و عزیز دلش خیلی گرفته بود.

بعد از یک بغض طولانی گفت:

حالا جای این مرد، اینجا، توی خونه،خیلی خالیه.... ( و نتوانست بغضش را نگه دارد و زد زیر گریه...)


خدا رحمتش کند... یک خادم اباعبدالله به تمام معنا بود...


(و برای ما که عشق و اعتقاد آقاجون را به امام حسین دیده بودیم و بقیه ی آدمها که می دانستند آقاجون هر سال دهه ی اول محرم، خانه اش را حسینیه ی ابا عبدالله میکند، و روز عاشورا خودش دم در خانه مینشیند و بی روضه هق هق گریه می کند، عجیب نبود که اربابش در روز سوم محرم، روز ورود خاندان اهل بیت به کربلا صدایش کند.)



پ.ن.1: خیلی دوست داشتم راز این همه عشق و علاقه ی عزیز و آقاجون رو بفهمم... خیلی توی خاطراتشان غوطه خوردم،‌ به این نتیجه رسیدم که اگر از زن، زنانگی سر بزند و از مرد مردانگی... از زن لطافت و اطاعت ، و از مرد حمایت و مدیریت، زندگی همه ی ما مثل همین عزیز و آقاجون شیرین و دوستداشتنی می شود...


پ.ن.2: عزیز خیلی باگذشت و مهربان است،‌ چند وقت پیش سه تا کاسه ی گل قرمز کوچک برایم کنار گذاشته بود و به مادرشوهرم گفته بود: اینا رو بده به عروست که به یادم باشه... این سه تا کاسه خیلی برایم ارزشمند است... چون از یک آدم عاشق رسیده...


پ.ن.3: دیشب خواب آقاجون را میدیدم. دیدم از مراسم خاکسپاری اش برگشته ایم ولی هنوز آقاجون بین بچه هایش نشسته و حرف میزند... به شوی گرامی گفتم: نگاه کن، ببین آقاجونت هنوز برای بچه ها زنده است... یادش هنوز توی قلباشونه... هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...


پ.ن.4: همیشه به عشق عزیز و آقاجون حسادت میکردم. به اینکه بعد از گذشت اینهمه سال هنوز برای هم اینجور عشقولانه در میکنند،‌ و بیشتر به عزیز حسودی ام میشد که آقاجون اینجور خاطرخواهش است... ولی زندگی این چنینی، گذشت میخواهد،‌ گذشت!‌سخت ترین کار دنیا...


پ.ن.5: ببخشید که متن طولانی شد... به نظرم اگه قسمتهاییش رو حذف میکردم، حق مطلب ادا نمیشد...




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

به جایی رسیده ایم که  هرچه بگوییم و بشنویم، به بیست و چهار ساعت نمیرسد که تکذیبیه ای بلد بالا برضدش منتشر میشود... ناامنی خبری همه دنیایمان برداشته و دارد میرود !

این فضای مجازی مکافاتی شده که آدم نمیتواند به بدیهی ترین خبرها و مسلم ترین متنها اعتماد کند!

مقصر این وضع کیست که ما خرش را بچسبیم و عقده مان را سرش خالی بنماییم؟؟؟؟



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تلنگر 2

۰۴
آذر

مریض که میشوی 

تازه یادت می آید که روزهای گذشته 

چقدرخوشحال و خوشبخت بوده ای!


مریض که میشوی تنها کاری که از دستت برمی آید این است که بچسبی به بخاری و فقط بخوابی

خدایا شکرت بخاطر این تلنگرهای به موقع...


پ.ن. این سومین باریست که در پاییز 95مریض میشوم، و دلیلش هم سوارشدگی روی موتور در هوای سرد و برفیست...

البته احتمال میدهم عمل گوش اخیر هم بی ارتباط با ضعف عمومی و غلبه سردی ام نباشد!




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آخخخخخ نوشتن!

چقدر باید بدوم و به تو نرسم؟

نوشتن شده یکی از رویاهای به ظاهر دست نیافتنی من. نه که وقت نباشد ها! وقت هست، وقت نوشتن نیست!!!!! جل الخالق!


امروز صبح که خواستیم با شوی گرامی از خانه بیاییم بیرون، نگاهم خورد به دانه های ریز برف! و مثل ذوق یک کودک دبستانی گفتم وااااااااااااااای برررررررررررررررف!!!!

و شوی گرامی نگاهی نه چندان عاقل اندرسفیه در برف ریزه هایی که به زمین سر میخوردند و آب میشدند انداخت و گفت: نه سادات جون! برف نیست که! و از من اصرار و از او انکار که برف است! (من نمیدانم چرا ما سر مسلم ترین و بدیهی ترین چیزها هم با هم اختلاف نظر داریم! :D ازین اختلاف نظر و به قولی اختلاف سلیقه خوشم می آید. باعث میشود همیشه موضوعی برای حرف داشته باشیم)

همیشه عاشق برف بوده ام! اصلا برف کودک مرده ی درون مرا زنده میکند!‌

ای کاش برف پا بگیرد و برویم توی حیاط بزرگ خانه ی مادر و یک آدم برفی گنده بسازیم. آخرین آدم برفی که ساختم برمیگردد به آخرین سال مجردی ام. وقتی که محیا کودک یکی دوماهه ای بود و من و زهرا و محسن خلاقیتمان گل کرد و یک میرزا هوشنگ قصاب ساختیم توی حیاط با یک سیبیل گنده و سگک کمربند محسن! شرخری شده بود برای خودش!!! (عجیب است که عکسش توی وبلاگ باز نمیشود!)


اینها عکس های ارسالی یکی از فوامیل محترممان است در روستا! صرفا برای آب کردن دل ما شهر نشینان دودخور! جا دارد که اینجا بگوییم: خوشا بحالت... ای روستایی....


....





پ.ن1: تصمیم گرفته ام تا تصمیمی را اجرا نکرده ام به کسی نگویم. چون هر وقت قبل از اجرا گفتم،‌ هزار و یک سنگ جلوی پایم افتاد! مثل همین قضیه ی ساده ی حجامت!!!! به چند نفر گفتم دوشنبه روز حجامت من است! اصلا روز دوشنبه همه ی حجامت کنندگان شهر به طرز مشکوکی غیب شدند!!!! ناگهان!!!!! و این شد که این تصمیم خطیر را گرفتم!

پ.ن2: اگر تا حالا حدیث عنوان بصری را نخوانده اید، یا اگر خوانده اید و فراموشش کرده اید، یک بار دیگر بخوانید . این بار با دقت و حوصله. هر کس این حدیث را نخوانده باشد نیم عمرش بر فناست!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دلم گرفته ازین روزها دلم تنگ است

میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است...


دلم نوشتن نمی خواهد

دلم هیچ چیزی نمی خواهد

دلم فقط زیارت میخواهد...
 
زیارت کربلا...


پ.ن.1 :حوصله ی زدن حرفهای قشنگ قشنگ را ندارم.
فقط این را میدانم که دلتنگم
دلتنگ از اعمال خودم که این اربعین لیاقت حضور در کربلا را ازم گرفت
لیاقت روضه رفتن دهه ی اول محرم را ازم گرفت
لیاقت گریه کردن ها را...
آدم خیلی باید وضعش خراب باشد که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا تو را از همه ی این لیاقت ها باز دارند.
که دقیقا تاریخ عملت بیفتد روز اول محرم، و نرفتن روضه ی سید الشهدا، و گریه نکردن شب تاسوعا... و محروم  شدن... محروم شدن...
و
و در پی آن دوهفته مرخصی از کار و بعد از آن هزار و یک گره کوچک و بزرگ که می افتد سر راه کربلا رفتنت... هزار و یک گره که تصور کربلا را هم ازت میگیرد.
همه اینها دست آن امتحانهایی ست که خرابش کرده ام. خرااب

پ.ن2: آقای من. خراب کردن از ما بر می آید و ساختن از شما. بساز این خراب بی خانمان را...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

همیشه احساس میکردم 25 سالگی باید نقطه ی وسط زندگی ام باشد. دلیلش را نمی دانم! شاید چون همیشه زندگی را یک معمای 50 ساله می دیدم. حالا چرا 50 سال؟ چرا اینقدر کوتاه؟

شاید دلیلش عمر کوتاه پدر باشد که خیلی زود رفت، در عنفوان جوانی، درست در 40 سالگی، وقتی هنوز آرزو داشت بزرگ شدن و سر و سامان گرفتن بچه هایش را ببیند...

همیشه از 25 سالگی ام واهمه داشتم. از خودش نه، از روزهای بعدش.

خیال میکردم از آن به بعد میفتم آنطرف زندگی ام. احساس میکردم قرار است این سهمی وارونه، بعد از نقطه ی ماکزیمم خودش، سیر نزولی طی کند. (باید حتما ریاضی پیش دانشگاهی را خوانده باشی تا بفهمی نقطه ی ماکزیمم یک سهمی دقیقا کجایش می شود. ولی چون ریاضی نخوانده ای، برایت با رسم شکل توضیح می دهم.)




فکر میکردم 26 سالگی قرار است سیر پیری ام را آغاز کنم و شاید دیگر برای هر تولدی دیر شده باشد. و به قول قیصر امین پور، دیگر نتوانم در بیست سالگی متولد شوم. فکر میکردم شاید دیگر نتوانم به آرزوهایم برسم و چیزی یاد بگیرم. و به قول قرآن کریم "و من نعمره ننکسه فی الخلق..." هر کس پیر شود، از خلقتش می کاهیم!

همیشه از پیری می ترسیدم. از این که روزی برسد و آهی بلند بکشم که ای وای!!! مسئولیتم!!! کارهای نیمه تمامم! آرزوهای دست نیافته ام!!! ای وای که تمام شد!

غریبه که نیستید. راستش روزهای قبل از 20 سالگی ، اصلا به این نقطه از زندگی فکر نمیکردم. بس که درگیر دویدن بودم. از 20 سالگی که سر عقل آمدم، حالا فهمیدم که هعیی کمتر از 5 سال دیگر به وسط زندگی ام وقت باقیست...

کسی چه می داند... شاید سالهاست نقطه ی وسط زندگی ام را رد کرده ام و از آن به بعد افتاده ام توی شیب تند دره ی آنطرف! ولی بی صبرانه منتظر 25 سالگی نشسته ام تا از راه برسد.

به 25 سالگی که رسیدم، یک سالی طول کشید تا بفهمم سراشیبی زندگی هم جزئی از زندگیست و چه بسا شیرین تر از روزهای صعود به سمت قله باشد. همیشه صعود سخت است و سقوط آسان. و من احساس میکنم این روزهای سقوط را دوست تر دارم. شاید سهمی ام وارونه نبوده!!! و 25 سالگی نقطه ی مینیمم سهمی ام حساب می شده!!!



حالا که از هول نقطه وسط گذشته ام و از بالا به زندگی نگاه میکنم، می بینم 25 سالگی آنقدرها هم مهم نبوده. روزی بوده مثل همه ی روزهای خدا. و هیچ اهمیتی ندارد که وسط زندگی کجاست و آخرش کجا. ممکن است کسی صد سال مثل یک خط راست زندگی کند که رو به سوی آسمان دارد




یا مثل خطی باشد که دارد به سمت قهقرا سقوط می کند.




این روزها بیشتر به مرگ فکر میکنم. به این که اگر قسمت شد و رفتم، چه چیزی به جا گذاشته ام؟ واقعا کدام یک از این اشکال هندسی بوده ام؟ سهمی رو به بالا؟؟ سهمی رو به پایین؟؟؟ خط راست نزولی یا صعودی؟ و یا حتی خطی افقی بوده ام که همه ی زندگی را یک جور، بی هیچ سقوط و صعودی، بی هیچ پیشرفت و پسرفتی طی کرده ام!!!

فقط از خدا می خواهم، موقعی که روح مرا قبض می کند، درست وسط اطاعت و بندگی اش باشم، نه در حال گناه، فقط دلم میخواهد موقعی که مرا می برد، مثل مویی که از وسط آرد جدا کند، راحت از دنیا کنده شوم، نه مثل پوستی که از حیوان می کَند! به سختی، چسبیده!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی