ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دفتر چند برگ

۰۶
خرداد

اینایی که میان تو پیجای آشپزی، هی میپرسن چقدرنمک بریزیم؟ چندتا لیوان آب اضافه کنیم؟! همونایی هستن که تو مدرسه،اول سال از معلما میپرسیدن دفتر چند برگ برداریم!! :))

یادمه یه بار تو پیش دانشگاهی یه دختره از معلم پرسید دفتر چند برگ برداریم! ملیحه تا چندین سال مسخره ش میکرد، اسمشو گذاشته بود دفتر چند برگ!!
هنوز که هنوزه وقتی میخاد ازون دختر اسم ببره میگه دفترچندبرگ فلان کار رو میکرد!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی سرانجام

۰۵
خرداد

ایکاش آخر داستان های زندگی هم مثل فیلمای ایرانی می شد، ایکاش همه چی به خیر و خوشی میگذشت...

زن و شوهر قهر کرده ی فیلم باهم آشتی میکردن، اون پسره عاشقِ کم عقل، به عشقش میرسید، شاکی پرونده میرفت رضایت میداد، بیمار مرگ مغزیِ داستان به هوش میومد و وسط آی سی یو بندری میرقصید! دزد ناقلا و بدجنس، به دست آقاپلیسه که شبا بیداره دستگیر میشد و به سزای کار بدش میرسید... ما هم یه عمه خانم پولدار پیدا میکردیم که وصیت کرده بود همه ی ارثش به برادرزاده اش برسه!

ایکاش همیشه، همه ی شاهنامه ها آخرشون خوش بود! اینجوری یه نفس راحت میکشیدیم و میگفتیم گور بابای دنیا...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ای دریغا...

۰۳
خرداد

گاهی وقتا که حالم بده، یا به شدت عصبانی هستم، یا غصه دار و غمگینم، دلم میخواد بیام تو وبلاگ یه چیزی بنویسم... دوست دارم بگم که حالم بده، شاید یه کم غمم تسکین پیدا کنه. ولی نمیتونم... نمی نویسم...

به خودم میگم چرا بقیه باید جور حالِ بدِ منو بکشن؟ چرا با دلِ گرفته ت میخوای دل یه عده ی دیگه رو هم به درد بیاری؟

دقیقا معادل این رفتار رو هم تو دنیای حقیقی دارم، واسه همین نمیتونم با کسی درد دل کنم، مگر خیلی محدود، و با آدمای خیلی خاص... شاید به همین دلیل دیگران فکر میکنن خیلی بی غصه، الکی خوش، و دم به تو هستم! نه که نخوام، نمیتونم... و همینه که آدم روز به روز در خلوت خودش فرومیره و تنهاتر میشه....


اینجور وقتا فقط مدام تو دلم میخونم: سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی... 

آبجی مریم هم اینجور موقعا میگه: اگر دردم یکی بودی چه بودی!

آبجی زهرا هم میگه: مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد... و گر پنهان کنم، ترسم که مغز استخوان سوزد...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

روز قدس سال ۹۴

۰۲
خرداد

داشتم توی آرشیو وبلاگم پرسه میزدم، ناگهان چشمم افتاد به این مطلب که برای روز قدس پنج سال پیش نوشته بودم.

شاید برای شما هم خوندن این مطلب خالی از لطف نباشه

اون موقعها ننه خدابیامرزم زنده بود. بعد از مطالعه پست لطفا صلواتی راهی قبور اموات،خصوصا ننه ی عزیز ما بفرمایید.


جمعه بود و ما طبق معمول خودمان را دعوت کرده بودیم خانه ی ننه. ساعاتی بعد افطار بود ، آنهایی که هرشب پایه ی جلسه قرائت بودند رفته بودند و ما تنبلان شیرازی نشسته بودیم کنار ننه.


این ننه ی مادری ما حکایت باحالی دارد. مادر 9 فرزند است که 6 تایشان مرده اند و یکیشان زنده شده است (بدین معنی که شهید شده) و اکنون دوتا فرزند برایش مانده است. مادر ما و خاله مان. شوهرش را هم سال 67 از دست داده اما همچنان بعد از سالها و بعد از داغهای مکرر، صبور است با دلی زنده و جوان.

پای خاطراتش که می نشینی، نمیخواهی از جا بلند شوی، حتی اگر دفعه ی صدم باشد که خاطره را تکرار می کند. از خوابی که قبل از تولد دایی شهیدمان دیده، تا یاد کودکی هایش که از فرط احساس خوشبختی دستهایش را بال می کرده و فقط در مزرعه ی پدرش می دویده و پدر که میگفته نگار مرد خانه ی من است! (اسم ننه ما نگار است)



و مثل همیشه ننه شروع کرد به تعریف کردن از خوابی که تازگی ها برای فرزند شهیدش دیده است. محمدتقی کوچکترین فرزند ننه که هروقت به خوابش می آید به شکل بچه است. 

حرف پشت حرف پیش آمد و ننه رسید به اینجا که:

نزدیکی های انقلاب بود. آن موقع ها ماه رمضان افتاده بود وسط تابستان. مردم مدام تظاهرات می کردند، یادم می آید یک بار وسط تابستان با دهان روزه با پای برهنه از کمال الملک تا دارالسلام را پیاده رفتیم!!! (ناگفته نماند مسافت کمال الملک تا دارالسلام را با موتور برویم شاید نیم ساعتی طول می کشد!!! به جان خودم این یک جمله دقیقا مثل همینجا توی ذهنم هایلایت شد! یک همچین ذهن باکلاسی دارم من!)


چشمهای همه مان گرد شد!!!!

کلید واژه ها را یک بار دیگر این بار نه پیش خودم که با صدای بلند مرور کردم:

وسط تابستان

ماه رمضان

با دهان روزه

روی آسفالت داغ خیابان

با پای برهنه

مسافت کمال الملک تا دارالسلام!!!!


مخم سوت کشید! تازه ننه خیلی با طمانینه میگفت: کف پاهایمان تاول زده بود! نمی توانستیم هردوپایمان را باهم بگذاریم روی زمین! هی ورجه ورجه می کردیم! (ورجه ورجه کردن اصطلاحیست معادل Jumping یا همان (این پا آن پا) یا (بپر بپر)! شرمنده واژه بهتری به ذهن قندنرسیده ام نرسید!


میخواستم بگویم ننه!!!! آخه با این کلیدواژه ها تازه میگویی کف پایمان تاول زده بود؟؟ ما اگر بودیم که پاهایمان می چسبید کف آسفالتها و مجبور بودیم این پاهای جزغاله شده را بزنیم زیر بغلمان و در ادامه ی مسیر با قیر کف خیابان یکی شویم!


آبجی زهرا با صدای بلند (به دلیل سنگین بودن گوشهای ننه) گفت: ننه! خب چه کاری بود؟ کفش پا می کردید!


حرفش منطقی بود؛ ولی جواب زنداداش منطقی تر بود که گفت: این کارها را کردند که انقلاب پیروز شد. اگر از جان مایه نمی گذاشتند که انقلاب نمی کردند!


کلاه نداشته ی خودم را قاضی کردم، این ها برای انقلاب از خونشان گذشتند، با دهان روزه روی آسفالت داغ خیابان تظاهرات کردند، ننه حتی کوچکترین فرزندش، دلبندش محمدتقی را دودستی تقدیم خدا کرد، من برای اسلام چه کرده ام؟ جز این که وسط این امنیت و عزت پشت وارو زده ام و حتی زورم می آید یک روز قدس ده دقیقه به خاطر خدا با دهان روزه پیاده راه بروم, آن هم نه پا برهنه! نه فاصله ی کمال الملک تا دارالسلام! فقط ده دقیقه با کفش

نه! جان من عزیزتر این حرفهاست که بگذارمش پای آرمانم. بخوابم توی خانه بهتر است!

زنده باد خودم!!!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کاتالوگ

۰۱
خرداد

یکی از عیوب مشترک بین همه ما خانما اینه که، وقتی مرد مون گرفته و داغونه، نمیدونیم باید چه رفتاری از خودمون نشون بدیم!

باهاش حرف بزنیم و هم دردی کنیم!

بهش آرامش بدیم و هی بگیم نگران نباش حل میشه!

بهش راهکار عملی نشون بدیم و مسئله رو حل کنیم!

کلا هیچی نگیم و دوتایی خیره بشیم به افق!

سعی کنیم جوک بی مزه تعریف کنیم و بخندونیمش و یا قلقلکش بدیم!

زنگ بزنیم صد و ده بیان ببرنش!


البته ناگفته نماند که من در مواقع مختلف همه راهها رو امتحان کردم، هیچکدومش فایده نداشته، فقط مونده آخری که در حال حاضر مردّدم که جواب میده یا نه! 

آخه خداجون، این موجودی که خلق کردی، کاتالوگی چیزی نداره ما بخونیم بفهمیم باید چیکار کنیم؟


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی