ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۹ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

بی خیالی...

۲۳
شهریور

عاشق بازی های علی و زینبم

گاهی وقتا بدون اینکه متوجه بشن، میشینم و فارغ از هیاهوی دنیا، مدتها تماشاشون میکنم و لذت میبرم ازینکه اینقدر توی نگاهشون زندگی جریان داره...

مامان میشن، بابا میشن، بچه میشن

مریض میشن، سوزن میره تو دلشون، میرن دکتر و سریع خوب میشن...

آتش نشان میشن و میرن به همدیگه کمک میکنن

برا هم جایزه میخرن و از جایزه های خیالی همدیگه ذوق زده میشن و جیغ میزنن...

روضه میگیرن و سینه زنی میکنن و آخر مجلس باندها رو جمع میکنن می ذارن پشت ماشین و میبرن انبار...

سر هم داد میزنن و سریع از دل هم در میارن...

از ته دل به یه چیز الکی میخندن و شوخی میکنن...

میتونن تصور خوشبختی کنن، تصور چیزایی که واقعا نیست، ولی وانمود میکنن که هست...


چقدر شادی بچه ها واقعیه، درحالیکه دنیاشون الکیه

و ما آدم بزرگا چقدر شادیامون الکیه، درحالیکه دنیامون واقعیه



پ.ن۱: زینب دخترخاله علیه که تقریبا با خودش همسنه
پ.ن۲: بقول نادرابراهیمی بزرگ، آه که در کودکی چه بی خیالی بیمه کننده ای ست... و چه نترسیدنی از فردا...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

این خاطره رو پارسال بعد از سفر اربعینم توی همین وبلاگ نوشتم. 

الان به مناسبت چالش خوبی که جناب میرزامهدی راه انداختن، بازنشرش میکنم، نه به امید جایزه، بلکه به این امید که ما هم به قول میرزا، دیگ حلیم اباعبدالله رو همی زده باشیم!


و اما خاطره:

....

با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی شهر مهران، به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم «د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین... عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای «د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای محشر، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین تکون حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم... و نداشتم...



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:«فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت... وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

احساس میکنم ظرف وجودم مثل آبکش شده!

هرچی از این طرف سعی میکنم تو مشکلات صبوری کنم، با بی قراری ها و شیطنتهای علی بسازم، مامان خوبی باشم، همسر وظیفه شناسی باشم، از اونطرف با یه جرقه، مثل کبریت آتیش میگیرم و با عصبانیت همه چیز رو میسوزونم...

هرچی به زعم خودم اعمال حسنه میریزم تو ظرف، مثل آبکش از اونطرفش در میره! قششششنگ میشوره میبره!


خسته شدم ازت ای دل کم حوصله ی بی شکیب!



ای تمام عاشقان هرکجا...!
...
این دلِ نجیب را
این لجوجِ دیرباورِ عجیب را
در میان خویش راه می دهید؟!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بالاخره پاسپورت پسرمان رسید. ولی با شش روز تاخیر! طوری که وقتی برای ویزاکردن نماند... (آنقدر برای پیگیری هرروز زنگ زده بودم به پستچی، که وقتی آمد دم در و گذرنامه را داد به دستم، گفت بالاخره پاسپورتتان رسید! و من جوری که انگار پستچی بخت برگشته مقصر باشد با عصبانیت گفتم حالا دیگه چه فایده؟؟)


و ما به هر دری زدیم (دقیقا هر دری که فکرش را بکنید!) نشد که پول سفر اربعینمان جور شود... 


اما این اول داستان نبود. بلکه آخرش بود... اولش از آنجا شروع شد که من ادعا کردم... و ادعای بسیار بدی کردم! 


اول داستان آنجا بود که احساس کردم امسال حتما باید برویم کربلا، و پیش خودم گفتم ما که تا حالا به درد امام زمان نخورده ایم. بلکه برویم و سیاهی لشگر اربعین باشیم...


و این قصه پیش رفت و پسرمان دندان درآوردنش گرفت و زد به بی قراری و پاسپورتی که باید دوروزه بیاید شش روزه هم به زور آمد و سیستم ویزا رفت توی هپروت و ارز گران شد و ما بی پول... هیچ چیز اوکی نبود جز استخاره مان!!! (و باز جای شکرش باقی بود!) و کلی اما و اگر و انقلت دیگر، که چشم ما نرسد به خاک پای زوار اربعین ... 


می خواستند به ما بفهمانند که شما گردو غبار نشسته روی لباس زوار اباعبدالله هم نیستید. 

می خواستند رویمان را کم کنند و کم هم کردند! 

تا ما باشیم دیگر ادعا نکنیم. استاد عزیزمان همیشه میگفت بترسید از ادعا، که پدرتان را در می آورد...


خدایا ما را بیامرز به خاطر زیاده گویی هایمان. راستش چیزی به دلمان نیست. فقط حرف لقلقه ی زبانمان شده... مرده باد حرف... مرده باد ادعا...


به قول حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، مَنْ کانَتْ حَقایِقُهُ دَعاوِىَ فَکَیْفَ لا تَکُونُ دَعاویهِ دَعاوِی؟ کسی که حقیقت گویی هایش ادعاى خالى ست، چگونه ادعاهایش ادعا نباشد؟


بنده از همین تریبون می خواهم به حضرت صاحب عصر اعلام کنم که "سیاهی لشگر تو بودن" هم لیاقت می خواهد که ما نداریم. 

خوبان عالم سیاهی لشگر تو می شوند و کوله شان را می اندازند و می آیند به سمت کربلای جدت... ما را ببخش آقا...



پ.ن1: پانوشت اینکه دلمان گرفته. بدجور هم... شاید اگر آبجی زهرا نمی رفت، طاهره نمی رفت، شاید اگر از اول نیت رفتن نکرده بودیم اینقدر دلم نمی سوخت. خواستن و خواسته نشدن بد آتشی ست...


پ.ن2: بزرگترین تفریح این روزهایم این شده که منتظر بنشینم علی کوچولویم صبح از خواب بیدار شود و من از دیدن چهره ی پف کرده اش کیف کنم و بخندم. و بزرگترین تفریح او این است که مثل بچه شیرها از سر و کولم بالا برود و تمرین ایستادگی کند. 

یکی از بهترین تفریحهای من و پدرش هم این است که هر روز گذرنامه اش را ببینیم و قربان صدقه اش برویم :)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هیچوقت یادم نمی رود جیغ آبجی زهرا را!!! 

حدود چهارسال و نیم پیش بود. یک سال قبل از ازدواج من! 

بعد از ظهر یک روز بهاری بود و من (خبر مرگم!) توی هال، به خواب عصرانه ای فرو رفته بودم که ناگهان با جیغ آبجی زهرا از خواب پریدم! تنها چیزی که یافتم آبجی زهرا بود بالای سرم و در آستانه ی درب ورودی! حتی کفشهایش را هم از پایش نکنده بود! همانطور خودش را انداخته بود توی هال و جیغ میزد: دختره دختره !!!! آنقدر خوشحال بود که گویی قرعه کشی پانصد میلیون ریالی دوو را برنده شده! 

این خاطره را گفتم که حجم تمایل خانواده ی ما را به دختردار شدن و اصولا به دخترجماعت دریابید! (می توانید این قضیه را به سایر اعضای خانواده بجز داداش کارفرما و پسرش تعمیم بدهید)


ویزیتِ نفر قبل از من که رفت زیر دستگاه، شاید پنج دقیقه هم طول نکشید. ولی برای من یکسال گذشت!

و من صدای دکتر را میشنیدم که می گوید: بچتون پسره! 


و من "خدابخیرکند"ی زیر لب بالا انداختم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.


همه ی مختصات ِ غربالگری را که گفت، (درحالی که وروجکم را از توی صفحه ی مانیتور میدیدم و میدیدم که چطور قلب کوچکش تالاپ تولوپ می کند) جان ما را به لب رساند و گفت: پسرم هس! 

و من فقط خندیدم. و با اندکی تعلل (که ناشی از شوک کوچکی بود که به من وارد شده بود!) زیر لب گفتم الحمدلله.

و خندیدم. از اینکه چقدر سعی کرده بودم خودم را گول بزنم که نه!! حسم اشتباه است... شاید دختر شد!! و دست آخر هم توی کتم نرفته بود که دختر باشد! 



از عکس العمل خودم که بگذریم، عکس العمل اطرافیانم جالب بود. 


اولین کسی که بهش خبر دادم طبیعتاً حضرت آقا بود:

-بچه چی بود؟

- حدس بزن!

-من که حدسم رو قبلا زدم! میدونم که پسره! 

-از خدات بود که پسر باشه ها!!! 

-نه. خداوکیلی برام فرقی نداشت. فقط میخواستم سالم باشه.


دومین نفر، آبجی مریم بود. از عصر بیش از ده بار زنگ زده بود تا بداند همبازیِ دخترِ نیامده اش پسراست یا دختر! 

-بچه چی بود؟

-پسره! قند عسله! 

-خخخخخخخخخ... پسرم خوبه! اگه دختر بود دیگه نوه های مامان دچار عدم توازن میشدند! (وچنان گفت پسرم خوبه! که انگار میخواهد مریضی را دم اتاق عمل دلداری بدهد :( یعنی حالا غصه نخور! پسرم یه جور آدمه دیگه)

-مادر حضرت مریمم پسر میخواست، دختر شد، الان عمیقا درکش میکنم. ولی انصافا دختری که آورد، مادر پسری شد که در زمان خودش جهان رو تغییر داد! پسر ما هم قراره کاشون رو بلرزونه!!!


سومین نفر خاله لیلا (خاله ی حضرت آقا) بود. 

او به دلیل اینکه خودش سه تا پسر تخس دارد، مرا درک کرد و تبریک گفت!


چهارمین فرد، آبجی زهرا بود. همان که از خوشحالی دختردار شدنِ خودش جییییییییغ بنفش کشیده بود!

- عروس دار شدی یا دوماد دار!!!

-دنبال عروس میگردم! 

-خخخخخ (خنده!!) خب مبارکه. محیا رو بگیر برا پسرت. 

-نه دیگه محیا خیلی بزرگه. یکی برا پسرم بیار. فقط به شرطی که شکل محیا باشه!


محیا:

-خاله، چوب شور بده به حلمات بخوره (حلما اسم کودک فرضی من در ذهن محیاست)

-خاله جون، دخترنیست. پسره!

-نمیخوام پسر باشه!!! پسرا رو دوست ندارم. آدمو هُل میدن!

-نه پسر من ازون خوباس. هُل نمیده. نازی میکنه.

- نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. (و همچنان محیا پسر مرا به پسری قبول ندارد!!!!)


نفر بعدی مامان بود. خودم زنگ زدم:

-مامان رفتم سونو

-خب چی شد؟

-پسره!

-وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه ( واه ناشی از تعجب!) و سپس نیم ساعت بطور ممتد خندید! به طوری که من هم از خنده اش به خنده افتادم. (چیزی که از مامان ِ گلم باید بگویم این است که مامان، وسواس نجاست دارد. و به همین دلیل، ترجیح میدهد همه ی نوه هایش دختر باشند!!! گرچه خودش میگوید فرقی نمی کند! ولی همه ی شهر میدانند که مامان شدیداً دختری ست)

-آره دیگه. به مامانم رفتم!

-حالا مثل من سه تا اولیت پسر نشن!!!!

- غصه نخور مامان. قول میدیم خودمون فرشاتو بشوریم!! :))))


و اما تندیس جالب ترین واکنش تقدیم می شود به داداش کارفرما:

- دختر خوب سراغ نداری؟

- اگه سراغ داشتم که خودم میگرفتم (چشم زنداداشمان روشن!)  حالا برا کی میخای؟

-برا پسرم!

-عه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پسره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مبارکهههههههههههههههههههههههههه !!!!!!!!!! (با ذوق زدگی شدید و نیشِ ِ تا بناگوش بازشده بخوانید!!!) پس پسره !!! کی شیرینی میدید؟؟؟؟؟؟؟

- پسردار شدن شیرینی داره یا بچه دار شدن؟

-معلومه پسردار شدن!!! پسر اصلا یه چیز دیگه اس!! 

و وقتی از ماشین پیاده شدم، بازهم تاکید کرد که به حضرت آقایت بگو شیرینی ها رو آماده کنه! 


تنها کسی که ذوق را (بطور خالصانه) توی چشمهایش دیدم، داداش کارفرما بود... و الحق و الانصاف اگر داداش کارفرما انقدر از پسردار شدن ِ من ذوق نمیکرد، شاید دچار افسردگی حاد میشدم! 



پ.ن1: الحمدلله و المنة که فرزندمان سالم است. (یعنی طبق مختصات غربالگری سالم است) خدا کند که صالح هم بشود. 

پ.ن2: خیلی مایل نیستم فرزندم از نظر اخلاقی به خودم شبیه بشود، فقط یک ویژگی اش را شدیداً اصرار دارم که به پدرش برود، و آن خانواده دوستی و خضوع و ادبش نسبت به پدر و مادرش است. البته قدش هم به پدرش برود که دیگر نور علی نور می شود!!!

پ.ن3:فعلا اسم این موجود کوچک و دوست داشتنی، علی کوچولو ست. (پسرم علی ست و پدرش بوعلی!) و شاید تا رسیدن به توافق نهایی برای اسم، ماهها زمان نیاز داشته باشیم! 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کمتر از دوساعت و نیم به موعد مقررمان مانده...

 به اینکه بدانیم انبه ی زرد و تازه مان، پسر کاکل بسر است یا دختر قند عسل!!! 


راستش وقتی به شیطنت های خواهرزاده های حضرت آقا نگاه میکنم (که الحق و الانصاف چیزی هستند در حد زامبی!!!) ، دستهایم به استغاثه بلند میشود که خدایا رحمی!!! دختری بفرست!! 


و وقتی مهربانی های یاسین، پسر هفت ساله ی داداش کارفرما، و آزار و اذیت های کودکی های خواهرش را می بینم، آرزو میکنم پسر باشد! پسری به مهربانی و نجابت یاسین! 


باتوام ای لنگر تسکین!

ای تکان های دل

ای آرامش ساحل!! 

باتوام ای شور! ای دلشوره ی شیرین!

ای نمیدانم!

هرچه هستی باش! فقط سالم باش. فقط صالح باش. 


دختر و پسرش چندان فرق ندارد. فقط مومن باش و مودب. از همان ها باش که حضرت ابراهیم (علیه السلام) از خدا خواست... رب اجعلنی مقیم الصلاة و من ذریتی... ربنا و تقبل دعاء ... بپا دارنده ی نماز باش


از همان ها باش که بندگان خوب، از خدا می خواهند. ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین... روشنی چشم مان باش و مایه ی افتخارمان. 


خدایا به حق مهربانی ات... تربیت کودکم را به تو سپردم، یا رب العالمین



پ.ن1: بچه هرچه باشد خوب است، اما اگر خدا روزی از من میپرسید دختر میخواهی یا پسر، می گفتم دختر! 


پ.ن2: همه ی خانواده ی مان دختری اند. (عاشقققققققققق دخترند. حتی محیای کوچکمان) همه و همه بجز داداش کارفرما و یاسین پسرش!! عجیب است که یاسین آنقدر پسری است که از مادرش خواسته دوازده تا برادر برایش بیاورد!!! کانّه داداش کارفرما حضرت یعقوب است و قصد دارد بنی اسرائیل 2 را راه بیندازد!!


پ.ن3: شعر فوق، گزیده ای  از شعرِ مرحوم قیصر امین پور است. شعر کامل را اینجا بخوانید.



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
دلم شدیدا یک مرخصی یک هفته ای می خواهد...

از آن مرخصی ها که از همه زندگی مرخص میشوی!

از آن ها که همه دغدغه ها و فکر و خیال ها را حتی کنار میگذاری و فقط و فقط استراحت میکنی و خوش میگذرانی..

نه ،‌ حتی استراحت و خوشگذرانی هم نمی خواهم.

از آن مرخصی ها که حداقل -بی دغدغه- به کارهای روزانه ات برسی

 خانه ات را سر و سامان بدهی

 کارهای عقب مانده ات را به سر انجام برسانی

 کتاب نخوانده ات را تمام کنی

بنشینی کمی فکر کنی. به الانت،‌ به آینده ات،‌ به تصمیماتت

کمی به خودت برسی

کمی قربان صدقه ی خودت بروی

برای خودت هدیه بخری،‌ برای خودت جشن بگیری، کیک گردویی موزی بپزی، و خودت را به مهمانی خودت دعوت کنی

نیمه شب گلستان سعدی را به قصد فال باز کنی و حکایت شیرینش را برای خودت بلند بلند بخوانی و کیف کنی

نترسی از فردا، از دیر بیدار شدن و دیر رسیدن سر کار، با خیال تخت بخوابی تا لنگ ظهر و نترسی ازینکه خانه ات جارو نزده مانده

دلم میخواهد کمی خودم را بغل کنم و برای خودم قصه بخوانم.

دلم می خواهد خودم باشم. همان اشرف کودکی هایم، همان اشرف سرخوش بی خیال بی دغدغه، که تنها فکر و خیالش این است که برگه های نقاشی اش را بردارد و برود جایی توی خلوت خودش و یک لباس عروس جدید طراحی کند. یا غرق شود در خیال و رویای خودش، بی فکر اینکه شام چه بخوریم و ناهار چه کنیم!
خودم را غرق کنم در کتابها و نوشته ها و نقاشی ها... آنقدر که به خودم بیایم و ببینم پیشانی اش از گرمای اتاق غرق در عرق شده و گذر ساعتهای متمادی را نفهمیده ام!

مثل کودکی هایم از هیچ کس متنفر نباشم
برای رنگ ها حرمت قائل باشم
با گلهای باغچه حرف بزنم و با عشق دلداری شان بدهم، رازقی های ریخته کف باغچه را جمع کنم و خشک کنم
نیمه شب بیایم توی حیاط، و برای صورت های فلکی که خودم رویشان اسم گذاشته ام شعر بخوانم!

دلم میخواهد دیوانگی کنم و خودم به دیوانگی هایم بخندم...

آآآآآآآآآآآآآآآه که دلم خیلی چیزها میخواهد ولی میترسم بگویم و ناشکری کنم،‌ و بعد یک هفته درگیر مریضی خودم یا همسرم!

خدایا دلم برای خودم تنگ شده!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

از اشتباه کردن متنفرم...

بیشتر از آن، از سرزنشهای خودم به خودم تنفر دارم...


متنفرم از اینکه اشتباه کنم، بعد بفهمم اشتباه کرده ام،‌ پشیمان شوم، خودم را سرزنش کنم،‌ بعد دوباره همان اشتباه را تکرار کنم و باز هم پشیمان شوم!!!!‌ و بازهم خودم را سرزنش کنم...


به نظرم کسانی که حق به جانب اشتباه میکنند،‌ شرف دارند به آدمهایی که یک اشتباه را چندبار تکرار میکنند درحالی که میدانند کارشان خطاست.... این گروه دوم آدمهای بی اراده ای هستند که از پس رفتار خودشان بر نمی آیند...


به نظرم آدم نباید برای یک اشتباه بیش از یک بار عذر بخواهد... اگر این اتفاق بیفتد،‌ فرد مذکور، آدم چندشناکی ست...



پ.ن. احححححححححححححححح !!!  دیشب تا حالا دارم به خاطر یک اشتباه کوچک که بارها از آن پشیمان شده ام خودم را سرزنش میکنم.

چرا ما آدمها نمی توانیم جلو زبانمان را بگیریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ.ن.2: دیشب عروسی دوست خوب و قشنگم مولا بود. مولا جونم عروسیت مبارک . خوشبخت باشی عزیزم (شکلک بوس عفیفانه!!)

امروز عروسی پسر همسایه مان، فردا عروسی دختر داییمان،‌ پسان فرداها عروسی دوست گلمان حوریه و .... ان شالله تا باشد عقد و عروسی و خوشی ....





  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دلم گرفته ازین روزها دلم تنگ است

میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است...


دلم نوشتن نمی خواهد

دلم هیچ چیزی نمی خواهد

دلم فقط زیارت میخواهد...
 
زیارت کربلا...


پ.ن.1 :حوصله ی زدن حرفهای قشنگ قشنگ را ندارم.
فقط این را میدانم که دلتنگم
دلتنگ از اعمال خودم که این اربعین لیاقت حضور در کربلا را ازم گرفت
لیاقت روضه رفتن دهه ی اول محرم را ازم گرفت
لیاقت گریه کردن ها را...
آدم خیلی باید وضعش خراب باشد که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا تو را از همه ی این لیاقت ها باز دارند.
که دقیقا تاریخ عملت بیفتد روز اول محرم، و نرفتن روضه ی سید الشهدا، و گریه نکردن شب تاسوعا... و محروم  شدن... محروم شدن...
و
و در پی آن دوهفته مرخصی از کار و بعد از آن هزار و یک گره کوچک و بزرگ که می افتد سر راه کربلا رفتنت... هزار و یک گره که تصور کربلا را هم ازت میگیرد.
همه اینها دست آن امتحانهایی ست که خرابش کرده ام. خرااب

پ.ن2: آقای من. خراب کردن از ما بر می آید و ساختن از شما. بساز این خراب بی خانمان را...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

غم را دوست دارم

همیشه که غم بد نیست

گاهی وقتها می شود پیک الهی و می آید تا به تو ثابت کند تنهایی...

تنهایی هم همیشه بد نیست!

تنها که میشوی، می فهمی که اول و آخر خداست.

تنها که می شوی، تازه یادت می افتد که نباید دل به غیر خدا بدهی. نباید... هیچ وقت... به هیچ وجه...


غم را دوست دارم. غمی که تهش برسد به تنهایی، به بی پناهی، به یک دل سیر گریه، به چشم های ورم کرده ...

خوب که گریه کردی و خالی شدی، تازه یادت بیفتد که هی! راستی چقدر وقت بود گریه نکرده بودم!! چقدر وقت بود یاد پناه اول و آخر خودم نیفتاده بودم. چقدر وقت بود ناز خدا را نکشیده بودم.


غم می آید که خیلی چیزها را یادت بیاورد

یادت بیاورد که یادت رفته بود بروی توی آغوش خدا و هق هق سر بدهی و ناله بزنی

یادت رفته بود قربان صدقه اش بروی و به خاطر هواداری اش شکر بفرستی

گاهی وقتها باید با آغوش باز به استقبال غم رفت.

غم مقدس است و من این غم مقدس را خیلی دوست دارم ...


پ.ن1. دلم گرفته. دلم تنگ است برای نیایش های سالهای پیش. برای بی هوا گریه کردن ها، برای بیدار نشستن نصفه شب و با خدا چای خوردن و فال حافظ گرفتن... برای چند خط روی کاغذ گریه کردن...
دلم تنگ است برای پاکی هایم.

پ.ن2. روز عرفه است. روز برگشتن، روز شناختن، روز گریه کردن...
دعا کنید این سراپا تقصیر دلتنگ را...

پ.ن3. نمیدانم چرا گاهی وقتا یک بیت شعر از یک ساعت مناجات بیشتر می چسبد!
امروز دلم برای خودش شعر سهراب میخواند:

همیشه عاشق تنهاست...

و دست عاشق، در دست ترد ثانیه هاست!

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.

پ.ن4: همچنین نمی دانم چرا همیشه پانوشت هایم از متن اصلی ام طولانی تر می شود! ولی می دانم که عمدی نیست! اکثرا پانوشت ترم می آید تا متنم!!!! (جمله نیاز به رمزگشایی دارد! زحمتش با خودتان)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی