ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۹ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است


از همه ی جامعه های مجازی دل زده ام

از پیامهای تکراری، حرف های صدمن یک غاز، جوک های بی محتوا ، عکس ها و فیلم های مسخره، از پرسه زدن های بی هدف توی پروفایل این و آن...

از سعی در بازی "خودخاص پنداری" و جنبش "به ارواح جدش نیستی در حدش" و یا "قرار گرفتن در معرض انگ هویج و سیب زمینی و باقالی و ... !!!" حوصله ام سر می رود.

از وقت گذراندن و هیچ میوه ای برداشتن نکردن خسته می شوم. دلم می خواهد وقتی که می گذارم و یا پولی که صرف کاری می کنم، حداقل به درد دنیایی یا آخرتی بخورد. من دلم با این بازی ها آرام نمی گیرد...

تلگرام، لاین، واتساپ، کلوب، وایبر، و ... هیچ کدام آن چیزی نیست که دلم بخواهد، که آرامم کند یا رشدم دهد، از همه بریده ام جز وبلاگ نویسی، اینجا همانجایی ست که هیچگاه دلم را نمی زند. که می توانم بنویسم بدون آن که بخواهم این و آن را لایک کنم یا قضاوتشان کنم، یا از گذاشتن عکس های عجیب و غریبشان و محو شدن حیای زن ایرانی وسط این بازی ها حرص بخورم.

حسرت می خورم به حال کسانی که همین مجازی بازی ها ارضایشان می کند و سرشان را گرم... که آنقدر خوشحالند وسط این وانفسا که وقتی ندارند برای دچار شدن به یاس فلسفی یا دردی اجتماعی. من اما هیچ چیز جواب نفس لجوج و افسار دررفته ام را نمی دهد.

این سوالی ست که این روزها مخم را مثل مته دارد سوراخ می کند: مشکل از من است یا از بقیه؟



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


درباره ی من چیز زیادی نمی شود گفت؛ آنهایی که می شناسند، خوب می شناسند، و آن هایی که نمی شناسند، گمان نمی کنم برای فهم مطالبم نیازی داشته باشند بدانند چه غذا یا رنگی را دوست دارم، یا اینکه در روز چندتا پشه می کشم و یا چه احساسی با دیدن یک کروکودیل پیدا می کنم!!!

آنچه نیاز است بدانید این است که من 24 سال دارم و به تازگی زندگی ام در یک پیچ تاریخی عمیق افتاده است...
پیچ تاریخی از آن جهت که به تازگی متاهل شده ام و هر چند تا الان در پیله ی تنهایی خودم به پروانه شدن فکر می کردم، بقیه ی مسیر زندگی ام را باید همراه نیمه ی دومم بسازم.
هنوز تا پروانه شدن هردومان بسیار راه باقی ست. من اما امید دارم به آینده ی زیبایمان...
اگر این روزها کم پست می گذارم، دلیلش به سر شلوغ شدن دوران تاهل برنمی گردد. دلیلش این است که دارم خودم را پیدا می کنم و تا خودم را نیافته ام نمی توانم بنویسم.

از شما چه پنهان، هنوز از گیجی دوران تجرد بیرون نیامده ام،  احساس می کنم در خلسه ای عمیق فرو رفته ام. خلسه ای عمیق اما بی نهایت شیرین...

هنوز خودم را نیافته ام. احساس می کنم من ِ جدیدم را نمی شناسم... منی که نیمی من است و نیمی او... بالی از من و بالی از او...  و این دو بال؛ اکنون دیگر یکی ست؛ پرنده ایست که به پرواز فکر می کند...

 نیمه ی قدیمی خودم اما، انگار بین هوا و زمین معلق مانده است و خودش هم نمی داند این جستجو و تعلیق قرار است چند ساعت، چند روز و یا چند ماه طول بکشد...

مثل همیشه تقاضای دعای خیر دارم. دعای خیر از نوع همان سایه ها.
اکنون سایه اش هست ؛ برای آمدن آرامشش دعا کنید.

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ




دلم سایه می خواهد.

از همان سایه های خنک دلپذیر که آدم وقتی خسته از بازی های تقدیر زیرش می نشیند، قلبش آرام می شود.


دلم سایه می خواهد.

سایه ی همان درخت ها که بیرون از شهر است، وسط صحرا، نزدیک خانه ی دوست، و دور از چشم مردمان، مردمانی که برای آزارت نقشه می کشند و همه ی شهر و صحرا را می گردند تا پیدایت کنند و سر از تنت بگیرند. اما غافل از این که تو آرام و مطمئن نشسته ای و بی هیچ غصه ای از صاحبخانه تقاضای خیر میکنی... هیچ کس خبر از رازت ندارد ...




و تو آرام و سربه زیر فقط به سمت سایه ی درختی می روی تا تنها بنشینی و بخوانی همان کسی را که عشق او به این صحرایت کشانده است... همان که قول داده مواظبت باشد.

و فقط به سایه فکر میکنی... و اصلا یادت هم نیست که همه ی شیاطین دنیا تعقیبت میکنند تا بگیرند از تو این عشق مقدس را. تا بگیرندت... تا شبیه خودشان شوی... یکی از خودشان... 


دلم سایه می خواهد... دلم میخواهد وسط این همه هیاهو فقط به سایه بیندیشم، و فکر کنم که این دفعه قرار است چه خیری از راه برسد و دلم را به آرامش خودش آرام، و چشمم را به نور خودش روشن کند؟!


دوست دارم بنشینم وسط صحرا، زیر سایه ... از همان درخت ها که موسی نشست زیر سایه اش و با قلبی آرام و مطمئن، با روحی بلند و رها، فقط گفت: "ربِّ اِنی لما انزلنتی الیَّ مِن خیرٍ فقیر" -"پروردگارا من به هر خیری که برمن نازل کنی محتاجم"-1 و همان دم بود که دختر شعیب از راه رسید و مژده ی خیر پروردگار را به او رساند. 


به راستی راز این خیر و زود رسیدنش در چه بود؟ زیر آن سایه، آن درخت درست وسط بیابان، جایی درست وسط قلب شکسته ی موسی، موسی این آرامش مطلق را از کجا آورده بود که اینطور آرام و آزاد نشست و بی هیچ دغدغه ای طلب خیر کرد؟

این ایمان به رسیدن خیر، آن هم بعد از این که تمام شهر مثل سایه در تعقیبش هستند تا به انتقام خون آن قبطی اعدامش کنند، از کجا سرچشمه می گیرد؟


و من چقدر تا رسیدن به آن سایه و آن آرامش راه دارم؟!

همتم بدرقه ی راه کن این طایر قدس           که دراز است ره مقصد و من نوسفرم



پ.ن.1: سوره قصص آیه ی 24

پ.ن 2: برداشتی آزاد از داستان موسی و شعیب سوره قصص

قسمتی از داستان:



آیه ی 24:

فسقی لهما ثم تولی الی الظل فقال رب انی لما انزلت الی من خیرفقیر:

"موسی گوسفندان آنها را سیراب کرد و سپس به طرف سایه برگشت و گفت: پروردگارا من بر آنچه از خیر بر من نازل کنی محتاجم."

آیه ی 25:
فجاءته احدیهما تمشی علی استحیاء قالت ان ابی یدعوک لیجزیک اجرماسقیت لنا فلما جاءه و قص علیه القصص قال لاتخف نجوت من القوم الظالمین:

"پس یکی از آن دو زن که با حالتی باحیا راه می رفت نزد موسی آمد و گفت: همانا پدرم تو را دعوت نموده تا پاداش تو را به جهت آن که برای ما آب کشیدی، پس بدهد. همین که موسی نزد پدرشان آمد و داستان خود را برایش بازگو نمود، او گفت: دیگر مترس که از دست مردم ستمگر نجات یافتی."

پ.ن 3: اگر داستان را نشنیده اید، پیشنهاد میکنم آیات اول تا سی سوره قصص بخوانید و دوباره این دل نوشته ی شکسته را مرور کنید.

پ.ن4: این روزها شدیداً دلم از آن سایه ها می خواهد ... دلم آرامشی میخواهد تا با جان و دل بپذیرم راهی را که خدا برایم بپسندد. حتی اگر دلخواه خودم نباشد... و شدیداً محتاج دعای دوستان پاک و مخلصم هستم.



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


جلست والخوف بعینیـها .. تتـأمـل فنجـانی الـمقلـــــــــــوب

قالت یا ولدی لا تحــزن .. الحــب علــیک هـو الـمکتــــــوب

قــــــد مات شهیـــــداً .. من مات فـــداءً للمحبـــوب

 

زن نشست در حالی که چشمهایش پر از ترس بود، در فنجان وارونه ی من تامل کرد

گفت فرزندم ناراحت نباش. عشق از آن تو و سرنوشت توست.

هرکس در راه محبوبش کشته شود، شهید است

 

بـصرت ونجـمت کثـــیراً لکنی لم أقرأ أبــــــــــــــداً

فنجاناً یشبـــــــــــه فنـــــــــــــــــــــــــجانک 

بصرت ونجـمت کثــیراً لکنی لم أعرف أبـــــــــــــداً

أحــــــز اناً تشـــــــــــــــبه أحـــــــــــــــزانک

 

بسیار نگاه کردم و بسیار فال گرفته ام اما هرگز فنجانی را شبیه فنجان تو ندیدم

بسیار نگاه کردم و بسیار فال گرفته ام اما هرگز غمی شبیه غم تو نشناختم

 

مقدورک أن تمضی أبــــــــــــــــــدا فـی بـحر الحب بغیـر قلـــــــــــوع

وتکــــــــــــــــون حــــــــــــیاتک طـــــــول العمــــــر کتاب دمــــــــــوع 

مقدورک أن تبقى مسجــــــــــــوناً بیــن المـاء وبیـن النـــــــــــــــــــار

 

سرنوشت تو این است که همیشه در دریای عشق بدون بادبان حرکت کنی 

و زندگی ات در تمام عمر، کتاب اشک ها می شود

تقدیر تو این است که بین آب و آتش اسیر باشی

 

فبرغم جمیع حرائقه .. وبرغم جمیع سوابقه

وبرغـــــــــــــــــــــــــم الحزن الساکـــــــــــــــن فیــــــــــــنا لیل نهار

وبرغم الـریح وبـرغــــــــــــــــــــــــــم الـجو المـاطر والأعصـــــــــــــــار

الحـــــــــــب سیبقـــــى یـــــا ولــدی أحلــــــــــــى الأقــــــــــــــــدار

 

پس با وجود تمام آتش ها و با وجود تمام گذشته ات

و با وجود غمی که شب و روز در وجود ما نشسته است

و با وجود باد، و با وجود هوای بارانی و طوفانی

عشق، شیرین ترین سرنوشت باقی خواهد ماند ای فرزندم، 

 

بحیاتک یا ولد امرأة سبحان المعبــد .. 

فمهــا مـرسـوم کـالـعنقـــــــــــود

ضحکتها أنـــــــــــــــــــــــــغام وورود .. 

والشـعر الـغجری المـجنـــــــــــون

یسافـر فی کل الدنــــیا

 

ای پسر! در زندگی ات، زنی است که سبحان الله! عجب زنی است... 

دهانش حکم خوشه را دارد

خنده هایش نغمه و گل سرخ

و موهایش مانند کولی دیوانه

در همه ی دنیا مسافرت می کند

 

لـکن سمـاءک ممطـــــرة وطـــریقـــــــــــک مـســدود مسدود مسوووود

و حبیبــــــــــــــــة قلبک نائمــــــــــــــــــــــة فی قصـــــــــــــر مرصـــــود

من یدخل حجرتها من یطلـب یدها من یدنــو سور حدیقتها

مـــــــــــــن حــــــــاول فک ضفائــــــــــــــرها مفقــــــود مفقود مفقووود

 

اما آسمان تو بارانی و راهت بسته است

و محبوب قلبت، در قصری بسته خوابیده است

هرکس داخل حجره اش شود، هر کس دستش را طلب کند، هر کس به دیوار باغش نزدیک شود

هر کس گیسوانش را بگشاید، ناپدید می شود


شاعر: نزار قبانی؛ شاعر فلسطینی

مترجم: بنت شهر آشوب؛ مترجم کاشونی

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
غمگین بود. چند سالی می شد که به خاطر بچه داری و مشکلات خانه، شب قدر به دلش نچسبیده بود و نتوانسته بود توی مساجد محل و یا حتی پای تلویزیون، دعای جوشن بخواند. پیش خودش فکر می کرد سلب توفیقش کرده اند و شاید با دیدن من که با فراغ بال شب قدر هر سال را در بهترین مکان های شهر می گذراندم، حس غمگینی اش بیشتر می شد. 
 
گفت : خوش به حالت... من که چهار پنج سالی میشه که نتونستم یه شب قدر درست و حسابی داشته باشم. نه دعایی، نه مسجدی، نه تضرعی ... 

گفتم: اینطوری نگو. شاید شب قدر تو خیلی پر فیض تر از شب قدر امثال من باشه. اصلا تو می دونی اون سالی که من کربلا قسمتم شد، شب قدرش رو کجا گذروندم؟ 

شاید در جواب این سوال انتظار داشت بشنود حرم امام رضا (ع)، حرم حضرت معصومه (س) و یا شاید هم فکر می کرد بلیط هواپیما گرفته بودم برای عرش، و کنار ملائکه ی مقرب خدا شب قدرم را گذرانده ام!

گفت : نه، کجا بودی؟ 

گفتم: توی قطار! 

 آن هم قطار کوپه ای شش تخته! نکته ی منفی اش این بود که هم کوپه ای هایم یه سری خانم سانتال مانتال تهرانی بودند که گویا اعتقاد چندانی به شب زنده داری شب بیست وسوم ماه رمضان نداشتند! 

فقط خانمی یزدی بینشان بود که سعی میکرد بقیه را متقاعد کند شب قدر اسم ها را خط می زنند! و خانم های تهرانی با تعجب مات و مبهوت نگاهش میکردند و می گفتند: خط می زنند!!! پس ما امشب نمی خوابیم که خط نزنند! و این جمله ی آخر را نه از روی غرض، که از روی سادگی می گفتند. انگار هنوز چنین چیزی به گوششان نخورده بود!

برای من که این سفر ناگهان - و به خاطر مردم آزار بودن سیستم گلستان و ثبت نکردن اسم من در لیست انتخاب واحد مقدماتی- تحمیل شده بود، انگار تلخ ترین و سنگین ترین سفر عمرم را پیش رو داشتم. پس با احتساب همه ی اینها، یک عدد مفاتیح کوچک را همسفر خود کردم و گوشی رادیودار داداش را به امانت گرفتم تا بلکه دعای جوشن را به طور مستقیم همراه رادیو بخوانم! غافل از این که در این کویر کور و پیر، امواج رادیو که هیچ، هیچ موج در به در شده ای پر نمی زند!!! 

با دیدن این خانم یزدی، پیش خودمان گفتیم خب خدا را شکر، توی پایگاهمان تنها نیستیم. حتما الان همه با این حرف ها متحول شده اند و شروع می کنند به شب زنده داری و مهتابی کوپه هم تا صبح بیدار می ماند و خدا را چه دیدی!!! شاید صاحب نفسی به کوپه دعوت کردیم و قرآنی هم به طور دسته جمعی با حال و هوایی ملکوتی!!!! بر سر گرفتیم!

اما دیری نپایید که یکی یکی همسفرانم را افقی یافتم! نه تنها آن خانم های سانتال طهرانی! که حتی آن خانم یزدی هم از تیم مان خداحافظی کرد و به جمع هم سنگرانش پیوست و بدتر از همه این که مهتابی کوپه را هم خاموش کردند !!! ما هم که خود را بی یار و یاور حس کردیم، با دلی مغموم و شکسته، از کوپه زدیم بیرون. زنده باد رستوران ! 

و من سرخوشانه، با مفاتیحی در دست، به سمت رستوران حرکت کردم تا بلکه حداقل جوشن کبیرم را خوانده باشم. توی رستوران هم هیچکس نبود، همچون شهر ارواح - حداقل خوبی اش این بود که مهمانداران قطار بودند و امنیتش برقرار بود- نشستم و مفاتیح را باز کردم. 

شاید بیش از نیمی از دعا را خوانده بودم که متوجه رفت و آمدهای پسران جوانی به انتهای رستوران شدم. یک آن سنگینی حضورهایی را حس کردم و فکر کردم ماندنم در اینجا شاید درست نباشد. پس تا انتهای دعا تخته گاز رفتم و نفهمانه!! دعا را تمام کردم و از رستوران پریدم بیرون. حس ششمم دروغ نگفته بود. دو پسر توی راهرو ایستاده بودند و وقتی من از کنارشان گذشتم، یکیشان صدا زد: ببخشید خانم! شما توی رستوران نشسته بودید؟! شنیدن این صدا همانا و افزایش سرعت اینجانب تا حد بنز شش در مدل 2014 همانا! آنقدر سراسیمه خودم را به کوپه رسانده بودم که اصلا احساس نکردم چطور حدود 7-8 واگن را گذرانده ام! 

وارد کوپه که شدم، دیدم خانمها دارند خواب هفت پادشاه را می بینند! خودم را انداختم روی تخت و از این همه بدشانسی به خودم فحش و لعنت فرستادم. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا درست همین امشب که یک شب است در سال! من باید توی همچین موقعیتی گیر کنم. حتم دارم خدا بنا دارد امسال کوفت هم توی کاسه ی ما نگذارد. دلم بدجور شکست. 

پیش خودم گفتم حالا که هیچ راهی برای سر گرفتن قرآن - به دلیل افقی بودن بنده در تخت- نیست، حداقل زیارت عاشورایی بخوانیم. پس با دلی تکه پاره، با نور موبایل! به صورت خوابیده روی تخت دوم! عاشورایم را خواندم و چون مفری برای خود ندیدم، خواب را بر بیداری ترجیح دادم. پس بقیه ی شب قدرم را نیز به باد فنا دادم. 

در نگاه خودم، این شب قدر، از هزارتا شب معمولی که حتی بی بسم الله به سر شود، بی قدرتر و بی مایه تر بود. اما گویا در نظر خدا قصه جور دیگری بود. همان سال بود که کربلایمان را نوشتند و سرفرازمان کردند. در حقیقت آنچه که خدای شب قدر خریدارش بود، همان دل شکسته ی لوله پوله ی درب داغون ِ بی ادعا بود که به لطف خدا نصیبمان کرده بودند. 

خنده ای روی لبش نشست.

 گفت: جدی؟ توی قطار؟ 

گفتم: دل که شکسته باشد، می خرندش، چه توی قطار با آن وضع کذایی، چه توی حرم امام رضا (ع)، و چه حتی وسط بیابان. 

بی خود نیست که می گویند خدا کارهاش به آدمیزاد نرفته !!! 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گر نیایی...

۱۷
تیر


گر نیایی فقیر می میرم


«گر نیایی فقیر می میرم»

مثل دنیا حقیر می میرم


چون کبوتر که در قفس حبس است

تک و تنها اسیر می میرم


ای شکوه ترنم باران

در فراقت کویر می میرم


توی شهر دلم زمین لرزه است

زیر آوار پیر می میرم


بی تو زجرآور است جان کندن!

وای بر من؛ چه دیر می میرم!


تو بیا، می خورم قسم به خدا

چون بگویی بمیر، می میرم


«مهدیا» ای تمام هستی من

گر نیایی فقیر می میرم


شاعر : فاطمه معین زاده



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

باز هم باران... 

باز هم از آن باران های شرشری رگباری کویری (اصطلاح از خودِ خودم بود!!) که نشستن دانه دانه اش روی تنت، دل و شُش آدم را حال می آورد ... من عاشق باران های کویری ام...

در مورد باران و علت آمدنش هرکسی نظری دارد.

بعضی علما اعتقاد دارند پدیده ای طبیعی است که اثر میعان ابرها در منتها الیه آسمان شکل می گیرد و به شکل قطراتی بر سطح زمین می بارد... پس به شکل یک متغیر کمی پیوسته نگاهش می کنند و اندازه اش می گیرند و برایش جدول می کشند و می کشانندش توی اکسل! 

برخی باران را گریه ی آسمان می پندارند، گاه که دلش میگیرد.. به حال غریبی، در راه مانده ای، در گل گیر کرده ای...


بعضی ها هم که تفکری عشقولانه تر داشته باشند، ترانه ی آسمان می خوانندش، با آن صدای دلنشین و مخملی ... 

 

برخی دیگر هم (همچون خواجه امیری) باران را نتیجه ی آمدن تو می دانند. (به قول آبجی زهرا توی نوعی!!) پس می کشند زیر آواز که : باران که می بارد تو می آیی ... 


سخن در باب علت و معلول بسیار است... همه ی اینها شاید به نحوی درست باشد، زیرا که با ظهور نظریه ی نسبیت انیشتین و اعلام رسمی به بن بست رسیدن علم توسط دانشمندان(!!!) ، ملامتی بر ما نیست که همه ی ابعاد معرفت شناختی یک پدیده را صحیح بدانیم!!! پس تمامی این علما درست می گویند...


بنده اما در صدر همه ی این اندیشمندان!!! نظری بس متفاوت دارم ‌که سعی دارم طی مقاله ای به ساحت علم تقدیمش کنم! (حیف که بیان شکلک ندارد وگرنه الان تمثال زیبای من را می دیدید که از خنده روی زمین ولو شده ام!!) 


به اعتقاد اینجانب، باران نه میعان ابرهاست، نه گریه ی آسمان به حال بعضی و نه حتی ترانه ی آسمان... باران ظهور صفت عاشق بودن خداست -و اساساً مگر می شود باور کرد خالق شهر رجب، عاشق نباشد؟؟!!- خدا با آفرینش باران می خواست به بشر حالی کند که:

 " آی موجود پر مدعا!!! حواست باشد... تو که اینقدر ادعای عشق و محبت می کنی و خودت را به در و دیوار وجود می زنی و مرا قهاری می دانی که هیچ از عاشقی نمی دانم! حواست باشد... من از تو عاشق ترم."


و باران با آنهمه لطافت و زیبایی و پروانه ای بودنش، اثبات می کند عطوفت و قشنگی خدا را ... تا جایی که فکر می کنم گاهی وقتها خدا با بشر عشق بازی اش می آید و باران ظهور عشق بازی خدا با عاشقان روی زمین است... 



پ.ن1: امروز صبح باران از خواب بیدارم کرد. نرم نرمک خودش را به شیشه ی پنجره زد و صدایم کرد. شروع قشنگی بود برای یک روز قشنگ... 


پ.ن2: شاید جفا باشد در حق رحمانیت خدا که گاه که باران می آید، غر بزنیم و آرزو کنیم که کاش از خانه بیرون نیامده بودیم و جز آب گرفتن خیابان ها و سردی هوا و ورپاش آب از زیر لاستیک ماشین ها چیز دیگری دستگیرمان نشود. می شود زیر بارش عشق خدا بمانیم و کمی عاشق شویم. چشمهایتان را باران می شوید، شما فقط سعی کنید جور دیگر ببینید! (ورپاش از آن واژه های اصیل کاشانی است به معنای آبی که به شدت می پاشد. در این جا مراد آن دسته از رانندگانی هستند که خوششان می آید با سرعت از وسط آب های جمع شده وسط چاله های شهر رد شوند و خوشترشان که عابری بی پناه را گل مالی کنند) 


پ.ن3: خدا انگار امروز میخواست رحمتش را به من کامل کند، پس خبر خیـــــــــــــــلی خوشی رساند و پس از مدتها لبخندی از ته دل روی لبم نشاند. خدایا شـــــــــــــــــــــکرت به خاطر این همه مهربانی ات ... 

 پ.ن.4: حیف است این همه که وراجی کردم و مختان را به دندان گرفتم، شعر محبوبم را نخوانم: 

وای باران... باران... 

شیشه ی پنجره را باران شست... 

از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست... 


پ.ن5: ان شالله امروز میان هق هق گریه هایتان در اعمال ام داوود فراموشمان نکنید. ما هم هستیم جزء محتاجان به دعایتان...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

رجعت بنفشابی...

۲۲
ارديبهشت

انگار دارم باز می گردم... 


انگار چیزی توی روحم دارد مشت می کوبد و هلم می دهد...  به قول سهراب، رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند... 


بعد از یک امتحان سخت و نفسگیر ( و شاید هم کفاره ی گناهی هرچند کوچک) انگار خدا می خواهد که باز هم بنویسم. که نوشتن تنها دلخوشی روزهای تنهایی من است.


راست می گویند که دموی مزاج ها را تنهایی دیوانه می کند. و اگر مزاج من هیچ کدام از خصوصیات دم را نداشته باشد، از همین یک نشانه می توانم خودم را دموی مزاج بدانم. دیوانه شده ام که دارم باز می گردم به وبگردی و خدا کند که حاصل این وبگردی ها ولگردی نشود... 


دارم کم کم ازین پرسش بی پاسخ که دنیا از جان من چه می خواهد می رسم به این سوال -نمیدانم باپاسخ یا بی پاسخ- که من از جان دنیا چه می خواهم... من از جان این دنیای مجازی، دنیای حقیقی، ملکوت، ناسوت، عالم درون، بیرون و ... چه می جویم. 


آمده ام تا چندصباحی لب جو بنشینم و دمی به شادمانی بگذرانم و بروم ... یا آمده ام حسرت نداشته های بی شمارم را بخورم و همه عمرم را در آرزوی مرگ بگذرانم و دست آخر با خاطری آزرده با دنیا خداحافظی کنم ... و یا نه، خدایم از من چیزهای دیگری میخواست که مرا به این قاتیپاتیستان دنیا آورد و اینجور زمینگیرم کرد. 


این روزها بین این دوراهی ها گیرم... تسلیم شوم و باقی عمرم را در غمی عمیق بگذرانم، یا برخیزم و از نو بسازم و دوباره در کلاس درس خدا ثبت نام کنم هرچند بارها در امتحانش رفوزه شدم... 

تسلیم و سازش دربرابر غم ، یا حرکت برای ساختن فردایی قشنگ، ... 

انتخاب سختی است...


اخلاق عجیب و بدی است که غصه و ناراحتی هر رهگذری در روح تو اثر کند، غم دختری که هر روز صبح چهره ی غبارآلودش از داخل ایستگاه اتوبوس در قاب چشمانت می نشیند و نارضایتی اش از حقوقش، از راننده مینی بوس، از نمره ی عینکش، از زید، از خالد و از هر چیزی که توی دنیاست...

 غم رفیقت که بدجور توی گل زندگی اش مانده،

غم هادی، مشتری گلابگیر دفتر، که پای دیگ گلاب سوخته و مدتی خانه نشین بوده، 

وحتی غم غریبی نانوای که هر روز صبح ازش یک چهارم نان بربری می خری...

اخلاق بدیست که غم همه ی آدمهای دنیا تو را غمگین کند... و من از این اخلاق بد آبادم... 


یادم نمی رود حسرت شبهای امتحان بچه های خوابگاه را به بی خیالی خودم... به این که استرس هیچ کس در من اثر نمی کند. و حتی شکوفه، دوست خوبم، که همیشه با اندوه خاصی میگفت: به این سرخوشی ات غبطه می خورم اشرف... 


الان ولی از آن همه سرخوشی و بی استرسی، شبهی مانده که روزهایش را به زور می کشد تا به شبش گره بزند. خودش را به هر طریقی سرگرم می کند تا حس نکند طول کشیدن این عصرهای غم آلود را...


 و به قول هایدیگر: مگر خدایی این وسط به دادمان برسد و نجاتمان دهد...



پ.ن1: قاتی تر از خودم این روزها فقط و فقط خودم است... دعا کنید این شبه سرگردان را ... 


پ.ن 2: به قول استاد عزیزتر از جانمان، استاد شیخ بهایی: 

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد            ما به امید غمت خاطر شادی داریم...

این روزها دربدر به دنبال یافتن این شادی می گردم. که بارها از استاد شنیدیم: المومن حلو (مومن شیرین است) اما من از این اخلاق بوگرفته ی خودم، شیرینی سراغ ندارم. باید دور شوم... باید از هرچه و هرکه غصه دارم می کند و دلگیر، دور شوم. 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

زمان: ساعت یک بعد از ظهر، بعد از یک روز سخت کاری!!‌هنگام بازگشت به خانه

صحنه : ایستگاه تمام مکانیزه ی!!! اتوبوس های داخل شهری (حکمت کلمه ی مبارکه ی «تمام مکانیزه!!» هنوز بر بنده ی سراپا تقصیر روشن نشده! احتمالاً تمام مکانیزه بودنش برمی گردد به کولرگازی های خاموش و آکواریوم های خالی و صندلی های شکسته اش!!!)

پیرمرد شماره ی 1 (در حالی که نفس زنان خود را به ایستگاه اتوبوس رسانده و دوتا صندلی بعدتر از بنده، کنار پیرمرد شماره ی 2 می نشیند) کاملاً بی مقدمه: آقا می بینی چه اوضاعیه؟ همه چیز قلابی شده! زمان طاغوت که این خبرا نبود!!! هرچی بود خوبش بود!

پیرمرد شماره ی 2 (با بی حوصلگی!) : بله بله ! حق با شماست...

پیرمرد شماره ی 1 : می دونی چی شده؟ آدما خرده شیشه پیدا کردن که جنسا افتضاح شده! زمان طاغوت یه یخچال می خریدی، چندین سال برات کار میکرد!!! الان چی؟ سر سال خراب میشه! میری برنج بخری،‌ نصف گونی جو می ریزن! زمان طاغوت ال بود، زمان طاغوت جیمبل بود! البته اینا میگن طاغوت! ما می گیم یاقوت!!!

پیرمرد شماره ی 2: بله بله! ما میگیم یاقووووت!

چند دقیقه ای طول کشید تا مخم بتواند از هنگی دربیاید و حرف هایش را هضم کند! داشتم دنبال شباهت حکومت طاغوت و یاقوت می گشتم،‌ تنها وجه تشابهی که به ذهنم  رسید،‌ رنگ سرخ یاقوت و رنگ خون طلاب مدرسه ی فیضیه ی قم بود! رنگ خون جوانان روز  17  شهریور، 15 خرداد، مردم ورامین و حتی رنگ خون شهید بنی هاشمی، همان جوان چهارده ساله ای که مادر ازش تعریف می کرد و می گفت بعد از عزاداری در هیئت وسط خیابانهای کاشان خودمان، شکمش با گلوله ی ماموران شاه دریده شد و خونش تمام خیابان را گرفت (درست مثل این که گوسفندی ذبح کرده باشی!)

از منطق پیرمرد شماره ی 1 خنده ام گرفت ... میخواستم بگویم پدر جان! مگر مسئولان نظام پیچ  یخچال فریزرهای ما را سفت می کنند؟؟ مگر رییس جمهور گونی های برنج را پر می کند که وسطش جو پیدا کرده ای؟ رییس کارخانه ی ماشین سازی و لیوان سازی و ال سازی و بل سازی ما مگر ارتباطی با نظام دارند؟ 

این خود ما مردم هستیم که گاهاً روی مطففین را سفید می کنیم و خواسته های شخصیمان را زیر چتر فعالیت های اقتصادی مان پنهان می کنیم و شروع می کنیم به احتکار، کم گذاشتن برای کار، گرانفروشی و ... .

حتی خود من با خرید کالاهای خارجی کلی ضرر می رسانم به اقتصاد داخلی و ککم هم نمی گزد که حرف های رهبرم روی زمین مانده! رهبرم که شخص اول همین نظام است و دل برای پیشرفت اقتصادی من می سوزاند و من تنها به اعتراضی (و گاهاً فحشی) وسط ایستگاه اتوبوس بسنده می کنم و خودم را تبرئه، و همه چیز را می اندازم گردن مسئولان نظام!

بگذریم از این که سهم دولت و مسئولان در گرانی ها کم نیست، اما دریغ که برخی سهم خودشان را نادیده می گیرند و از نظامی که جز سر افکندگی و خواری و کولی دادن به بیگانگان و کشتن فرزندان خود ما، برای ملت هیچ سودی نداشت، با لفظ یاقوت یاد می کنند!

و این جا شانس خوب بنده بود که رفیق اتوبوسی ام به فریادم رسید و مرا از میان حجم حملات پیرمرد شماره ی 1 و تاییدهای کورکورانه ی پیرمرد شماره ی 2 نجات داد! دم همه ی رفقای وقت شناس گرم !!! 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی