ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۰ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

بی خیالی...

۲۳
شهریور

عاشق بازی های علی و زینبم

گاهی وقتا بدون اینکه متوجه بشن، میشینم و فارغ از هیاهوی دنیا، مدتها تماشاشون میکنم و لذت میبرم ازینکه اینقدر توی نگاهشون زندگی جریان داره...

مامان میشن، بابا میشن، بچه میشن

مریض میشن، سوزن میره تو دلشون، میرن دکتر و سریع خوب میشن...

آتش نشان میشن و میرن به همدیگه کمک میکنن

برا هم جایزه میخرن و از جایزه های خیالی همدیگه ذوق زده میشن و جیغ میزنن...

روضه میگیرن و سینه زنی میکنن و آخر مجلس باندها رو جمع میکنن می ذارن پشت ماشین و میبرن انبار...

سر هم داد میزنن و سریع از دل هم در میارن...

از ته دل به یه چیز الکی میخندن و شوخی میکنن...

میتونن تصور خوشبختی کنن، تصور چیزایی که واقعا نیست، ولی وانمود میکنن که هست...


چقدر شادی بچه ها واقعیه، درحالیکه دنیاشون الکیه

و ما آدم بزرگا چقدر شادیامون الکیه، درحالیکه دنیامون واقعیه



پ.ن۱: زینب دخترخاله علیه که تقریبا با خودش همسنه
پ.ن۲: بقول نادرابراهیمی بزرگ، آه که در کودکی چه بی خیالی بیمه کننده ای ست... و چه نترسیدنی از فردا...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
بعدازینکه مدلینگ جدید، حسابی پیچوندمون و سربزنگاه قالمون گذاشت، مجبور شدم برم سراغ عکسهای ژورنالی و با فتوشاپ، چارقد حاچ خانما رو یه کم بکشم پیش تر!
حالا میموند عکسهای واقعی، که بخاطر کمبود نور خونمون، باید فکر یه مکان روشنتر میکردم.
 بالکن خونه آبجی مریم به دادم رسید... 
علی و دوربین نیمه حرفه ای و ساک روسری ها رو باهم زدم زیربغل و رفتم توی پارکینگ که دیدم عه! ماشین نیست! باز حضرت آقا بدون هماهنگی با من با ماشین رفته بود سرکار!
پس لاجرم اسنپ گرفتم و رفتیم..‌.
علی رو سپردم به آبجی مریم و کنترل مثانه ش رو یادآوری کردم و رفتم طبقه بالا، توی بالکن...
تا بیام نور و سرعت شات دوربین و ایزو و ال و بلش رو تنظیم کنم (الکی مثلا من عکاس حرفه ای ام!) حدود نیم ساعتی طول کشید... 
شروع کردم یکی یکی از رخ مهتاب روسریا عکس گرفتن (مثلا روسریای ما خعععلی قشنگه) 
دیگه هیچی نفهمیدم تا به خودم اومدم و دیدم کمرم جوری درد گرفته که انگار دهقان فداکار با بیل کوبیده تخته کمرم و از وسط نصفم کرده!
رفتم پایین که یه نفسی تازه کنم و حافظه دوربین رو خالی کنم، دیدم حضرت آقا داره زنگ میزنه! نگاه به ساعت گوشیم کردم دیدم سه و نیم شده!  اصلا باورم نمیشد که به این سرعت زمان گذشته! و هنوز مقداری از روسری ها مونده!

شب، با تنی رنجور، و ضمیری له و لورده، به حضرت آقا میگم امروز واااقعا با تمام وجود خسته شدم! عکاسی هم خیلی شغل سخت و طاقت فرساییه ها! 
میگه بعععله چی فکر کردی؟ عکاسی عشق میخواد...

از همین تریبون یه خسته نباشید عرض میکنم خدمت جامعه عکاسان گرامی و زحمت کش، و ضمن عرض خسته نباشید میگم پس این آووکادوی ما چی شد؟؟!🤔🤔🤔
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پیرو چله نشینی آمیرزا، منم سعی کردم یه چله برای خودم پیدا کنم که بلکه کمی خودمو اصلاح کنم

بدین منظور، بنظرم واجبترین چله برای من، عصبانی نشدن از دست علیه.

مثلا وقتی که همین الان خونه رو جارو زدم، و میاد همه ی آردسوخاری ها رو از تو کابینت پخشِ کفِ آشپزخونه میکنه...

یا وقتی دارم با کامپیوتر کارمیکنم و یهو میاد دکمه ی پاور رو میزنه یا کیبورد رو از جاش میکَنه و میبره...

یا وقتی دارم آشپزی میکنم و میاد به اجاق گاز آویزون میشه...

در همه ی این اوقات، باید خونسردی خودمو حفظ کنم و از کوره درنرم...


فکر میکنم این سختترین کاریه که میتونم تو این چله انجام بدم!


فقط دعا کنید موفق باشم.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تایتانیک 2

۱۸
تیر

«آقای رحیمی! شما دیگه چرا؟ شما به اینا میگید بچه؟

اگه این بچه ها نبودن که مملکت رو هوا بود... میدونید چرا تونستن مملکتو نگه دارن؟ 

چون قلباشون مث سی چهل سال پیش شما پاک پاکه!»


این سنگین ترین تیکه ی گاندو به مسئولای نظام بود.



پ.ن1: یعنی صدتا سخنرانی رائفی پور و حسن عباسی نمیتونست به اندازه ی گاندو ماهیت بی خاصیت دولت رو به مردم نشون بده! دم عواملش گرم

پ.ن2: ینی انقدری که صداوسیما گاندو رو سانسور کرد، تایتانیک رو سانسور نکرده بود!

پ.ن3:فقط فیلمش یه نقد جدی داشت، آخرش معلوم نشد محمد شب قورمه سبزیه رو با مامانش خورد یا نه! پایانش باز بود!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اصلا همین که کارگردان این فیلمه،رضا یزدانی رو بعنوان بازیگر آورده،یعنی خدا به اندازه کافی زدتش ! ما دیگه لازم نیست چیزی بگیم...

دیگه نگیم از اینکه تنها حربه کارگردان برای جذب مخاطب و پوشوندن ضعف های فیلمنامه،انتخاب دخترای خوشگل و گنجوندن  عاشقانه های تکراری و کلیشه ای توی فیلم بوده!


چی میشه که برای پرداختن به موضوع حجاب، از المانهای بی حجابی و آرایشهای غلیظ و عشوه های بی حدومرز و روابط باز محرم ونامحرم استفاده میکنیم؟؟ بعد انتظار داریم تاثیر بذاره عایا؟؟؟



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سحر

۲۳
ارديبهشت

یادمه بچه که بودم، بابا یه رادیوی چوبی بزرگ داشت که گذاشته بود تو آشپزخونه...

سحرای ماه رمضون چه کیفی میکردیم وقتی ازش صدای دعای سحر پخش میشد.

بعد از رفتن بابا، دیگه هیچوقت حس سحر، اون حس سحر قبلی نشد...




امسال با وجود هفت تا سحری که گذشته، هنوز ما دعای سحر رو تو خونه نشنیدیم! چرا که مراسم سحری در سکوت کامل خبری برگزار میشه!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سفر به دیار پلها

۰۸
ارديبهشت

این اولین سفر دونفره ی ماست، مادر و پسری!

سفر به شهر پلها (سی و سه پل، پل خواجو، پل فلزی، پل وحید! و الخ) میرم به دیدار یاران قدیمی،  فوامیل دور، رفقای مومن ارزشی!

اصفهان رو دوست دارم، چون میتونی تو میدون امامش، برای چند ساعتم که شده، از شر بلوای مدرنیته، به کاشیای  مسجد شیخ لطف الله پناه ببری، یا میتونی خود شاه عباس بشی رو تخت عالی قاپو و فارغ از هیاهوی تاج و تخت بشینی به تماشای چوگان بازی، یا شایدم بشی یه زن پوشیه زده ی  عصر صفوی، که اومده واسه جهاز دخترش مس قلمزنی بخره!

اصفهان رو دوست دارم چون منو میبره به فضای سنتی سیصد چهارصد سال پیش، وقتی بشر به جای نون لواش، هر روز صبح، نون سنگک دورو خاشخاشی میخورد ،ظهر قیمه ریزه و اشکنه میزد به بدن و شب، سرش رو به جای گوشی موبایل، رو بالش پنبه میذاشت، آخر سرم سرش به سجده ی شکر میرفت رو مهر...


فقط خداکنه این پسره از دماغمون در نیاره سفر نوستالژیکمونو!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

وابستگی

۰۵
ارديبهشت

علی بشدت به چادر نمازم حساس شده، طوری که وقتی از تو کشو درش میارم میچسبه به من و میزنه زیر گریه، اگه سر کنم که دیگه خودشو میزنه به زمین و زمان!

این حد از وابستگیش منو نگران میکنه

یه چیزی سر جای خودش نیست

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فک کنم تو تاریخ هفت هزارساله ی کاشون سابقه نداشته که دوم اردیبهشت انقد هوا سرد باشه که پتو بکشیم رو خودمون!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

روزنوشت دو

۰۱
ارديبهشت

کوچمون آش رشته پختن، یادشون رفته آردش کنن

درنتیجه انقدر شل و آبکی بود که اگه قلاب مینداختی قشنگ سه چهارتا ماهی میومد بالا! 

از پیازداغ و حبوبات هم چندان خبری نبود، بهرحال گرونیه!

علی و زینب که رسما با ماکارونی اشتباه گرفته بودن، نشسته بودن رشته ها رو با دست میگرفتن میخوردن!

با همه این تفاسیر نذر شون قبول

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی