ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هشتم)
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هفتم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)
ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)
تا قبل از این، قرار بر این بود که برویم حرم بی بی دوعالم، عقد کنیم و مثل بچه های آدم برگردیم خانه، حالا فوق فوقش فوامیل درجه 1 بیایند منزل مادری ما و پذیرایی شوند.
اما نمیدانم چه شد که اتفاقات و تصمیمات جشن عقد، با سرعتی شبیه میگ میگ پیش رفت و ما همه یک صدا تصمیم گرفتیم بعد از برگشتن از قم، برویم آرایشگاه و چیزی در حدود صد تا مهمان دعوت کنیم و جشن مختصری توی خانه مادری بگیریم.
و این شد که ما نیاز به کرایه ی یک عدد لباس نامزدی و خرید یک عدد کفش پاشنه بلند پیدا کردیم... جوری که قدمان به حضرت آقای مان برسد و وسط جشن، اختلاف سی و اندی سانتی قدمان، زیادی سه نشود!
و ما پس از آرایشگاه (با صورتی شبیه به لبوی اصلاح شده!) رفتیم برای خرید!
چندتا مغازه را گشتیم تا رسیدیم به لباسی که چشممان را بگیرد.
پوشیدن لباس عروس شاید یکی از عجیب ترین و خاص ترین نوع تجربه های بشری باشد! لباسی که زیبایی اش آدم را از همه متمایز میکند اما بدجور به تن آدم فرو می رود و تو باید وزنه ای بدبار، در حدود دو تُن را ، از این سو به آن سو بکشی! تنها به این دلیل که خوشگل است... که قدما چه خوش سروده اند که "بُکُشم و خوشگلم کن!!"
همانجا فاکتور را پرداختیم و چون لباس تن پوش اولش بود، قرار شد فردا برویم و لباس پانچ شده را تحویل بگیریم.
از آنجا رفتیم کفش فروشی... قرتی ترین کفش فروشی شهر، جایی که هر وقت از پشت ویترینش رد میشدم، با دیدن پاشنه های میخیِ صندل هایش کمردرد میگرفتم! حتی فکر پوشیدنش هم آزارم میداد!
و حالا این من بودم که باید یکی ازین میخی ها را برمیداشتم و چندساعتی وسط جشن، با این سنبله های شیطان ویراژ میدادم ... (سنبله های شیطان لفظ خاص ننه ی خدابیامرز بود، به کفش های پاشنه بلند میگفت!)
به قول داداش کارفرما شوهر شاسی بلند، این دردسرها رو هم داره!
و من خر شدم... و یکی از همان سوپر میخ طویله ها را خریدم...
آمدیم خانه. داداش کارفرما و خانمش هم بودند.
داداش کارفرما گیر داد که جانِ من پاشو اینا رو بپوش ببینم اصلا راه رفتن باهاش ممکنه عایا؟؟؟!!!
صحبت سر این بود که فردا چطوری برویم قم. که ناگهان خانواده یکی یکی به این نتیجه رسیدند که اصلا نمیخواهد برویم قم! همین جا توی خانه مادری عقد میکنیم!
(در این جا ام شهرآشوب به سانِ آتش فشان گداخته ی فوجی یاما که حوصله اش از اینهمه استرس و حرف و حدیث سر رفته باشد، ورجوشید! و با عصبانیت زد زیر گریه!!)
خانواده انتظار داشتند زنگ بزنیم و قرار فردای قم را کنسل کنیم.
خدایی زشت بود. چند روز خاله ربابِ حضرت آقا دویده بود دنبال رزرو کردن اتاق عقد حرم و ما با طمانینه میخواستیم کنسلش کنیم!
و من با ناراحتی گفتم "باشه. الان پیام میدم میگم کنسل ..." و سریع گوشی را دست گرفتم و به حضرت آقا پیام دادم که "اگه ممکنه قرار قم فردا کنسل بشه. همینجا عقد کنیم. خانواده ها انگار سختشونه که فردا بیان قم"
و نمیدانم حضرت آقا طبق معمول کجا مشغول بود که تا آخر شب جواب پیام مرا نداد!
داداش کارفرما سریع گفت نه نمیخاد پیام بدی، یه جوری میریم. و حالا از من اصرار و از او انکار ...
(توصیه ی خواهرانه اینکه هیچگاه وسط عصبانیت تصمیم عجولانه نگیرید. زیرا بنده عین ِ هربار را به غلط کردم افتاده ام!)
اصولا زود از کوره در نمیروم. شاید تاریخ به تعداد انگشتان دست مرا به حالِ آن شب دیده باشد!
نه که قم رفتن آنقدرها مهم باشد، شاید وسطِ آن وانفسا کسی را میخواستم برای تکیه کردن. شاید پشتم را خالی دیده بودم و داشتم به حالِ خودم زار زار گریه میکردم... شاید دلم برای بابا تنگ شده بود که الان دقیقا جایی که بیشترین نیاز را بهش داشتم نبود... و همه اینها دست به دست هم داد، و آن شب را یکی از به یاد ماندنی ترین شبهای تاریخِ عصبانیت ِ من کرد!!
و وقتی خانواده این حد از ناراحتی و گریه و استیصالِ مرا دیدند، همه یکصدا دلداری ام دادند و گفتن نه. ما همه می آییم. تو غصه نخور :| (حالا که اعصاب آدم رو وزوزی میکنن حالا میگن غصه نخور!)
و همه رفتند. و ما خوب یادم است که آن شب وسط هال پشه بند بستیم و آبجی زهرا هم پیش ِ ما خوابید.
من اما، گریه ام بند نیامد.
نزدیکی های ساعت 12 شب بود که حضرت آقا پیام داد که "بیدارید زنگ بزنم؟"
رفتم توی حیاط. زنگ زد. صدایم بدجور گرفته بود. همه ی بغضم پاشیده بود توی صدایم...
و او آن شب بغضم را خوب فهمید.
گفت "چرا میگید نریم قم؟" گفتم: "نمیدونم. شاید ما با این تصمیممون داریم همه رو اذیت میکنیم. خانواده ها نمیتونن بیان قم"
خیلی سعی کرد آرامم کند. و موفق هم شد. (کلا این بشر، استادِ خر کردنِ من است!)
حتی پیشنهاد کرد من و مامان، با ماشینِ آنها برویم و من نپذیرفتم. و گفتم "هرجور شده یه ماشین جور میکنیم"
تماس فوق سرّی مان تمام شد .
رفتم توی پشه بند. فهمیدم که همه بیدارند و از این تماس تلفنی سرّی باخبر شده اند!!
خیلی آرامتر شده بودم. باید سعی میکردم بخوابم، فردا یک عالمه کار داشتیم...
پ.ن: استاد نویسندگی ما (ام شهرآشوب در حال کلاس گذاشتن!) توصیه کرده است که هیچ متنی را بدون بسم الله الرحمن الرحیم شروع نکنید. پس ما تصمیم گرفته ایم بالای هر متنمان این کلمه ی طیبه را حتما بنویسیم.
- ۹۶/۱۰/۱۸
- ۱۱۹۷ نمایش