ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

توضیحیه: در رابطه با پست قبلی باید عرض کنم که اشتباهی قسمت نهم را لینک دادم. در حالی که قسمت دهم هم قبلا نوشته شده بود. پس کسانی که قسمت دهم را نخوانده اند، اول لینک زیر را بخوانند. 


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دهم)


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت نهم )


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هشتم)


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هفتم)


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)


بلند شدیم برویم که یکی پرید جلویمان و شروع کرد عکس گرفتن. راستش ناراحت شدم. احساس میکردم  با این اختلاف  قدی مان و نداشتن کفش پاشنه دار توسط من، قطعا عکسها را برای بخش فان قضیه می خواهند. زیادی حساس شده بودم!

عکس گرفتنشان که تمام شد با تمام قوا شروع کردیم به راه رفتنی شبیه دویدن. دیرمان شده بود.

 

جایی وسط محوطه ماشینشان را پیدا کردیم و من و حضرت آقا به انضمام خواهر شوهر گرامی چپیدیم عقب پراید. در آن لحظه در کنار آن دو عنصر نسبتا درشت، فقط می توانستم احساس خفگی و له شدگی درجه ی 3 داشته باشم. نفسم به زور بالا می آمد.

 

شوهرخواهرشوهر، سعی کرد از راهی میانبر بزند بیرون تا زودتر ما را به ولایتمان برساند، اما دریغ، که افتادیم توی ترافیک عجیب و غریبی که هیچ مفری نداشت! 

چندبار به خودم فحش و لعنت و ناسزا فرستادم که چرا با داداش کارفرما نرفتم، مخصوصا که وقتی زنگ زدم به آبجی، فهمیدم آنها یک ساعتی زودتر از ما رسیده اند.

دیدم چاره ای نیست! به هرحال در این گلوگاه تاریخی گیرافتاده ایم و هرچه دست و پا بزنیم بیشتر در گل فرو می رویم، پس سعی کردیم بی خیال شویم و دل بدهیم به صحبتهای حضرت یار! 

به حضرت آقا گفتم "خواهشا با من حرف بزنید که من خوابم نبره که وضو دارم و دیگه تو آرایشگاه نمیتونم وضو بگیرم." و او هم از خدا خواسته شروع کرد به حرف زدن. از هر دری می گفت. دقیقا یادم نیست در آن لحظات چه حرفهایی بینمان ردوبدل شد، اما قاعدتا کسی در چنین موقعیتی حرف حسابی نمی زند! فقط یادم می آید که از بسیج گفتیم و بی برنامگی :| یعنی ما دو عنصر، در آن لحظات هم دست از دغدغه ها و انتقادات اجتماعی مان بر نمی داشتیم!  

با هر زوری بود، خودمان را رساندیم کاشان، حالا دیگر ساعت حدود هفت بود، مهمان ها همه توی خانه ی پدری منتظر ما، و ما زیر تیغ آرایشگر... 

نمازم را "هم جویدم" (این لفظ "هم جویدن" لفظی ست کاشانی که به سمبل کردن و تند تند نماز خواندن می گویند) و نشستم به آرایش شدن. 

حالا مدام از خانه زنگ می زدند. انگار مهمانها حوصله شان سر رفته بود! 

شاید حدود ساعت هشت بود که آماده شدم، داداش کوچیکه به همراه حضرت آقا آمدند دنبالمان. رسیدیم دم در خانه. مادرشوهرِ آبجی مریم داشت دم در اسفند دود میکرد که ما را دید و شروع کرد به کل کشیدن.

 از ماشین که پیاده شدم، حضرت آقا عزم رفتن کرد که با ممانعت مادر و خواهرش مواجه شد، گیر داده بودند که بیاید داخل و قدری بنشیند تا مهمانها ببینند داماد چه گل پسر نازی ست! از آنها اصرار و از حضرت آقا انکار که بالاخره کشیدندش توی خانه. و حضرت آقای خوشتیپ من،که در این لحظه از خجالت سیاه شده بود، شانه به شانه ی من وارد خانه شد. از هر طرف کل و سوت و جیغ و دست و هورا بود که به هوا می رفت. و من با آن کفش های پاشنه میخیِ کذایی، و با آن دامن فنری که از هر محور یک متر و نیم را اشغال می کرد، باسرعت از میان جمعیتِ مذکور عبور میکردم. و هیچ حواسم نبود که داماد را دم در اتاق جا گذاشته ام!! از اتاق فرمان اشاره کردند که "ای خاک برسرت! برگرد! باید با داماد باهم بیاید تو!" و من برگشتم و به چهره ی سیاه شده ی حضرت آقا نگاه کردم که از فرط استیصال نمی توانست قدم از قدم بردارد و فقط با چشمهایش به من التماس میکرد که برگرد!! نرو!! 

و من از این کار خودم غش غش خندیدم و برگشتم. و همه ی جمعیت هم! رو به همه گفتم "والا من تجربه ندارم! نمیدونم باید چیکار کنم" 

و ما دوباره، این بار دست در دست هم و پا به پای هم، تونل وحشت را پیمودیم! تا رسیدیم به مبل مخصوصمان که سه چهارتا پیرزن هم رویش لمیده بودند. (و عجیب که یکی از پیرزنها تا آخر از جایش جم نخورد! حاج خانم! شاید ما بخواهیم عکس یادگاری دونفره بگیریم!!! شاید بخواهیم حرف خصوصی بزنیم!) 

بعد از سلام و علیک کردنهای معمول و لبخند زدن های تصنعی، عاقد را آوردند تا به صورت فرمالیته دوباره خطبه ی عقد را بخواند. 

فامیلی اش عندلیب بود و شاید هم به همین دلیل مثل عندلیب شروع کردن به چهچه زدن و  زیر صدایش کشیده بود و نیم ساعتی خشِ صدایش گوشها را نوازش میداد! دوباره بله ای از ما ستاندند و آن دفتر خرسِ گنده را آوردند تا امضا کنیم. و مگر امضاها تمام میشد؟؟؟ بیخود نیست که ملت نخوانده امضا می کنند، اگر کسی بخواهد همه ی این مفاد و بندنامه ها و تعهدات را بخواند، تا پاسی از شب باید مشغول امضا کردن باشد. 

و جالب این که آخرش یک امضا جا گذاشتم، و چند روز بعد از عقد، عندلیب زنگ زد که بیایید یک امضا را جاگذاشته اید! حضرت آقا خوشمزگی میکرد: "از بس اون لحظه هول بودی که منو به دست آوردی، امضا رو جا گذاشتی!"

قصه ی ازدواج ما تمام شد، اما این پایان ماجرا نبود. بلکه آغاز راهی بود که باهم شروع کرده بودیم و خواستیم ازین نقطه به بعد، دنیایمان را باهم بسازیم. از آن روزها حدود پنج سال گذشته و پسرکی بازیگوش و دوستداشتنی به جمع ما اضافه شده. پسری که معنای خوشبختی عمیق را به من چشاند. 

مریم خدابیامرز (خورشید شب) اصرار داشت از اولین هایمان بنویسم. سعی میکنم در پست های مجزایی، قابل پخش هایش را برایتان بگویم. 

مرا ببخشید اگر وقتتان را تلف کردم و این ماجراهای سریالی به دردتان نخورد.(گرچه خیلی سعی کردم آموزنده و اخلاقی باشد) و بخاطر تعلل های پیش آمده عذر می خواهم، چرا که در برهه ی زمانی خاصی شروع کردم به نوشتن، و نوسانات زیادی در این بین پیش آمد. 

 

روزگار همه تان سبز... خوشبختی تان مستدام

یاعلی مدد

 

  • موافقین ۹ مخالفین ۱
  • ۹۸/۰۴/۰۸
  • ۲۲۳ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۱۵)

  • مریــــ ـــــم
  • :))))))
    من به شخصه خیلی با این رشته پستت حال کردم.از روز خواستگاریت باهات بودم تا شب جشنت :) همشو تصویر سازی کردم و باهات بودم.این ساده گرفتن شمارو خیلی دوس داشتم این سر به صلاح بودنت .الهی خوشبخت بمونی دختر
    ممنونم که نظر من برات مهم بود.قطعا منتظر اولین هات میمونم :))) ولی کاش سانسور نکنی :دی
    پاسخ:
    مریم تو اینوقت شب بیداری؟؟؟
    ممنون از همراهیت
    تو یکی از مهمترین انگیزه های من بودی برای نوشتن این رشته و همیشه برای نظراتت ارزش خاصی قائل بوده و هستم.
    ممنونم ازت ، امیدوارم که تو زندگیت همیشه شاد و خوشبخت باشی و هیچی نتونه به زانو درت بیاره
    بالاخره تموم شد :))
    به سلامتی و میمنت.
    یه جای این پست خیلی درکتون کردم؛ جایی که اومدن ازتون عکس بگیرن و فکر میکردین واسه اختلاف قدتون برا فان می‌خوان. اختلاف قد من و یار هم خیلی زیاده. طوری که وقتی رفتیم تو حرم عقد کنیم و مجبور شدم کفشای پاشنه بلندم رو دربیارم تو کل عکسا عین خاله ریزه کنار یار افتادم :)) و یادمه خیلی‌ها با خنده و شوخی میگفتن وای اختلاف قدشونو :/ اوایل منم زیاد حساس بودم دیگه الان برام عادی شده و بهتر قبولش کردم. 
    یه جای متن هم کلی خندیدم چون خاطره مشابه‌ش رو داشتم. جایی که جلوی در همسرتون رو جا گذاشتید و رفتید :)) ما بعد عقد که رفتیم رستوران اذان شد و در به در افتادیم دنبال مسجد و بالاخره پیدا شد؛ من و یکی از اقواممون و یار باهم رفتیم مسجد، پدرم و چنتا از آقایون هم باهم. خلاصه ما رفتیم نماز خوندیم و موقع برگشت اون آشنا که از اقواممون بود بهم گفت منتظر یار نمی‌مونی؟ منم گفتم نه! با آقایون دیگه میاد دیگه من برا چی بمونم؟ و برگشتم و نیمه‌های راه بودم که پدرم بهم زنگ زد و گفت کجا پسر مردمو گذاشتی به امون خدا و رفتی؟! منم گفتم خودش میومد خب! گفت برگرد ما رفتیم هنوز جلو در منتظره! و بعد پرسید لابد شماره‌شم نداری؟ گفتم نه ندارم. گفت بدم؟ گفتم نه نمی‌خوام! (عقیده داشتم اول پسر باید شماره دخترو ازش بگیره و بعد عقد هنوز ایشون درخواست شماره نکرده بود. آخرای شب که دوتایی رفتیم حرم شماره رو خواستن ولی اگه این درخواست یه هفته هم طول می‌کشید من حاضر نبودم پا پیش بذارم:دی) خلاصه من تک و تنها برگشتم و پسر طفلی مردمو از مسجد برداشتم آوردم رستوران :))

    آدمو وسوسه می‌کنید بشینه از اون روزاش بنویسه‌ها :)
    همیشه سلامت باشید و در مسیر حق خوشبخت ان‌شاءالله.
    برای ما هم دعا کنید.
    پاسخ:
    سلام
    سلامت باشید
    خوشحالم که شما رو یاد خاطراتتون میندازم
    پس من تنها عروسی نبودم که ازین سوتیا دادم!
    گرچه من ناخواسته بود،شما انگار کاملا عامدانه بوده!
    گلوگاه تاریخی :))))

    باز من انگیزه ی نوشتن گرفتم
    شما با بیان طنزتون خیلی روون و شیرین می‌نویسید :)
    *
    این وضو نگه داشتنه همیشه یکی از دغدغه های من بوده. خصوووصا روز عروسی که هر سه وعده نماز رو باید با یه وضو بخونی!!
    پاسخ:
    پس بنویس، از همین حالا بنویس که یادت نره بعدها
    خیلی خووب بود خیلی زیااد تنها چیزی که من رو نصفه نیمه توی وبلاگ نگه داشت تا اینکه دوباره رسما برگشتم همین نوشته هات بوود به عشق این داستانت هر از گاهی میومدم و سر میزدم 
    یه نکته ای رو کشف کردم این بود که بین بچه ها تنها کسی که توی هیچ مرحله از زندگیش نقش دوستیش کم رنگ نشد و هیچ وقت تو افق محو نشد نه خاستگاریت نه عقدت نه حضور علی خودت بودی 
    پاسخ:
    سلام سبوی بشکسته
    خداروشکر که موندی و هستی
    البته در این رفاقت، تو هم نقش مهمی داشتی، ما همیشه حرف برای گفتن زیاد داشتیم، فک کنم راز رفاقت ماندگارمون همینه
  • فرشته ی روی زمین
  • یکی از فانتزیام اینه که اگه خواستم ازدواج کنم ، همه ی جاهایی که باید امضا کنم رو بخونم بعد امضا کنم : ))

    انشاءالله روز به روز خوشبخت تر بشید : )
    پاسخ:
    ما که نخوندیم، شما سعی کنید بخونید

    ممنون،همچنین
  • مدیون زهرا سلام الله علیها
  • سلام سیده جانم الهی خوشبخت باشید زندگیتون پر نور
    خیلی خوبه خاطراتت رو می نویسی .
    درپناه اهل بیت باشید.

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    ممنون
    دیگه بچه ها لطف کردن تا اینجا رو هم نوشتم. وگرنه زندگی برا آدم وقت نمیذاره
  • مردی بنام شقایق ...
  • سلام


    عه! بالاخره ازدواج کردین :))))
    پاسخ:
    سلام
    عقدمون که قسمت قبل بود، این قسمت مراسممون بود، دیر اومدید شام تموم شده
  • دچارِ فیش‌نگار
  • تموم شد دیگه؟ فصل دو نداره؟ :)) ولی ادبیات روایی تون منحصر به فرده .

    +به لهجه کاشونی فکر کردنتون هم جمله ها و عبارتهاتون رو جذاب کرده
    پاسخ:
    ممنون
    دیگه جسته و گریخته از بقیه اتفاقات مینویسم ان شالله
    تازه باید با لهجه بشنوید! اونجوری دیگه جذابترم میشه
  • مریــــ ـــــم
  • سلام
    اره.فرداش تعطیل بود :)))
    ممنونم عزیزم
    من واقعا این رشته پستتو دوس داشتم.شیرین و دلنشین بود.
    پاسخ:
    سلام
    ممنون عزیز
    نوش جونت :)
  • روناک رخساری
  • خیلی خوب بود عزیزم. چرا بدرد نخور؟
    بازم بنویس اتفاقا. ماجراهای عروسی و متاهلی و اینا هم بنویس
    پاسخ:
    اگه مخ یاری کنه چشم، مینویسم 
  • مدیون زهرا سلام الله علیها
  • سلامت باشی ابجی گلم.
    پاسخ:
    موچ
    سلام. خیلی خوب. دست از نوشتن برندارید. حتی اگر در وبلاگتان هم نباشد. و الم درمورد مریم خدابیامرز. از اونجایی که این بشر را خوب میشناسم قطعا نظرش همون اولین هایتان بوده که شما نمیخواهید بنویسید... از ما گفتن بود..D:
    پاسخ:
    سلام
    چشم ان شالله خدا توفیق بده
    راستش خیلی چیزا تو ذهنمه که نمیدونم چطور میتونم رو کاغذ بیارمش
    البته که مریم ازون دخترای شیطونه، ولی خب منم یه اولینایی دارم که گمونم هیچکس نداشته!
    سلام مومن. جزاکم الله خیرا


    شما رمان نویس خوبی میشید...چون خیلی روان و شیرین می نویسید..

    از بس این خاطره نویسی شما طول کشید مجبور بودم هر بار برم از اول بخونم تا یادم بیاد(لبخند)

    ان شاء الله همیشه خوب و خوش و سلامت باشید




    عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب
    یا علی
    پاسخ:
    سلام
    ممنون از لطفتون
    کو تا رمان! ما داستان کوتاهم بنویسیم خوشحالیم

    سلاااااممممممممممممممم 

    خوبینننن؟ 

    واااای من اینا رو دیشب آخرررر شب (ساعت ۲ اینطورا) کشف کردم و خوندم تا این دو سه قسمت آخر و الان اینا رو هم خوندم

    چقدر قشنگ بوود :) *-* 

    میدونین فکر کنم ماهایی که ازدواج نکردیم هنوز خیلی استرس داریم! بخصوص استرس انتخاب کردن

    مثلا گریه ها و عصبی بودناتون که نمیدونستین به شوهرتون چه جوابی بدین رو تو رفتارای دوستم که داشت عقد میکرد دیده بودم (تقریبا تمام مسئولیت احیای روحیش افتاده بود گردن من خخخخ) و خب الان که میبینم طبیعیه ان شاءالله اگر خدا قسمتم کرد و داشتم ازدواج میکردم سعی میکنم از این تجربه ها استفاده کنم

    کلی مرسییی :)

    بوس به لپاتون

    علی رو هم عکسشو گذاشته بودین تو یکی از قسمتا مرررسی دلم آب شده بود از بس دوست داشتم ببینم این پسر کوچولوی خوووشگلو هزااار ماشاءالله (من به اسپند دود کردن اعتقاد ندارم چون روایت محکمی از پیامبر ص نخوندم ولی برای علی جون و ان یکاد و ماشاءالله میخونم که چشم نخوره😍) 

    خلاصه که خیلییی قلمتون خوبه

    خندیدم کلی با نوشته هاتون و به قول خودتون چشمام قلبی شد خخخ 

    ان شاءالله خیلی خوشبخت باشین در پناه خدا و کنار عزیزانتون و صد و بیست ساله بشید همگی :) 

     

    پر حرفیم تموم شد

    کلی بوس به لپتون :)))♡♡♡♡

    یا علی ع مدد

    پاسخ:
    سلام
    جدی؟ تا حالا نخونده بودی؟
    باید یه جوری بچسبونمش اون بالا، کسی که تازه میاد بخونه :)

    ممنون. ان شالله خوشبخت بشی عزیزم

    اینو یادم رفت

    قالب خوشگلتون مبااارک :)))

    پاسخ:
    ممنونم :) پسندیدی؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی