ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

دم مرز، بعد از معطلی های فراوان، آقای د ازم پرسید:«خسته شدید؟» گفتم:«خسته بشیم؟ تازه اول راهه، کاری نکردیم که خسته بشیم». سرشو تکون داد و گفت: اوه اوه. راست میگی، تازه اول راهه!

(این آقای د، که بهش حاجی هم میگن، رفیق قدیمی بابای خدابیامرزمونه، و رفیق حضرت آقا... هرجا میدیدمش، یاد بابام میفتادم. کانه بابا بود که تو همه ی مواقف همراهم بود.)


وارد خاک عراق شدیم.

قرارمون به رفتن به کاظمین بود و تلپ شدن تو خونه ی ابوجعفر، پدرزن یکی از دوستان حضرت آقا به نام سید محمد

اما به خاطر معطلی طولانی داخل خاک ایران، همه ماشینا رفته بودند و چیزی نمونده بود برای ما 28 نفر.

 چندتا از آقایون رفتن دنبال گرفتن ماشین و ما بچه دارها و خانمها، نشستیم گوشه ای و در حالی که خاک خالص داخل هوا رو استنشاق میکردیم، منتظرشون شدیم.آقایون اومدن و گفتن ماشین نیست،منتها بهتره تا شب نشده راه بیفتیم تا یه ماشینی پیدا بشه.

خلاصه همه اهل و عیال راه افتادیم به سمت نقطه ای نامعلوم.و هرکدوم نذری به دل گرفتیم و شکرخدا که یه ون پیدا شد، منتها با قیمت سوبله، اما انگار چاره ای نبود، سر همین ماشین هم دعوا بود.پس پریدیم بالا و راه افتادیم.

مسیر طولانی بود، ولی به لطف شوخ طبعی پسرها و شوخی های آقای د و آقاپلیس کاروان، سختی مسیر به شدت کاهش یافت. (دومین درس سفر اربعین رو همینجا بهتون میدم و اون اینه که حتما با کاروان برید، و حتما همسفرهاتون شوخ باشن، چرا که واقعا مسیر کوتاه تر و دلچسب تر میشه! تازه کالسکه تونم بقیه براتون میارن!)

درمورد پلیس جوانِ کاروان توضیح مختصر اینکه این پلیس، خودش چندتا محافظ میخواست تا بقیه رو از دست شرارتها و شیطنتهاش در امان نگه داره، به شدت شلوغ، حراف، سوتی دهنده در حد لالیگا، اهل کلمنکل با همه! و در مواقع ضروری برای آسایش بقیه واقعا از خودش میگذشت.(حالا شاید برای اینکه ثابت کنه پلیس خوبیه!)

به بغداد که رسیدیم، همه به هم سفارش میکردن که چشماتونو درویش کنید! اینجا بغداده! خانما روسری ندارن! و هنگام گذر از کنار تابلوهای تبلیغاتی، سرهم داد میزدن اونورو نگاه کن!! و تو عالم دوستی، به هم تهمت چشم چرونی میزدن و ریسه میرفتن از خنده.


به هر سختی، منزل ابوجعفر رو پیدا کردیم. صاحبخونه اومد به استقبالمون. و از اونجایی که شب بود و تاریکی، کم و کیف خونه رو نفهمیدیم.فقط راهنماییمون کردن به طبقه ی بالا که سه تا اتاق داشت.

یه کم که نشستیم، خانم صاحبخونه با یه سینی پر از پپسی و سون آپ اومد بالا... پپسی هایی که بعدا تو اتوبوس مسیر نجف، یکی یکی از تو کیف پسرا در میومد و صدای پییسسسسش اتوبوس رو برمیداشت!(یعنی این پسرای شکمو هیچ جا برای ما آبرو نذاشتن!)

از پنجره نگاه کردیم تو حیاط، خودمون رو روی آب دیدیم! آبی که بعدا فهمیدیم دجله ست! در واقع از تو حیاط خونه، دجله رد میشد!

و بعدتر فهمیدیم اومدیم خونه ی فرماندار سابق بغداد! و این اراضی اطراف دجله، رسیده به رجال دولت که یه منصبی تو حکومت داشتن! 

خوبیش این بود که اهل خونه هروقت دلشون میخواست، نیکی میکردن و مینداختن تو دجله!

و پسرها یکی یکی به عاقبت نیک سیدمحمد غبطه خوردن که روزی تو پایگاه رفیقشون بوده و امروز داماد فرماندار بغداده:/

عروس خونه که اسمش مروه بود، همه جور خدمتی میکرد. از غذا پختن، تا پذیرایی، تا شستن دیگ... و من به این فکر کردم که ما اصلا دستمون به آیفون تصویری فرماندار تهران هم میرسه؟! تا چه برسه بریم تو خونه ش؟ و تا چه برسه که عروسش برامون دیگه بشوره و سالاد درست کنه؟؟!

پس از شام، همه عقلهامونو روی هم ریختیم، و خودمونو تیکه پاره کردیم تا تونستیم دوتا کلمه حرف با مروه خانم بزنیم، و پس از تلاش فراوان،فقط فهمیدیم که مادرشوهرش بلژیکه (به این میگن عروس! مادرشوهر رو فرستاده بلژیک!) 

آخرشب، علی سر ناسازگاری گذاشت و زد به گریه و غریبی(کلا پسر ما با خواب تو محیطهای غریبه مشکل داره) و انقد تو حیاط، کنار دجله راه رفتیم و نیکی انداختیم توش، تا پسر خوابش برد. و خودمونم بیهوش شدیم تا صبح.

صبح رفتیم حرم زیارت. و چه زیارتی.جای شما بسیار سبز

و من به نیت همه ی دوستان حقیقی و مجازی نماز حاجت و زیارت امین الله خوندم.

در مسیر برگشت از حرم، انقدر هوا گرم بود که مدام به خودم فحش آبدار میدادم که چرا دوتا کوله به اون بزرگی رو پر از لباس گرم کردم. و اگه لباس انقدر گرون نبود، قطع به یقین همه لباسها رو همونجا دور مینداختم.(درس سوم اینکه دیگه اربعین افتاده تو گرما، پس هیچ نیازی به لباس گرم ندارید،فقط یه سوییشرت برای بچه کفایت میکنه)

برگشتیم و ناهار رو هم تو خونه ابوجعفر خوردیم و بعد از ناهار، پس از "میریم نمیریم میریم نمیریم" های فراوان مدیریتِ کاروانی که کاروان نیست، بطور ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم نجف...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هر خیر و صلاحی که از هرجا بهمون رسید، از باب الجواد تو بود...

اومدیم به پابوست، و دم آخر، موقع زیارت وداع، دلمون رو، ایمان رو به دستت امانت سپردیم، چرا که جایی مطمئن تر از امانات تو ندیدیم.

چشمای گریونمون رو گره زدیم به شبکه های پنجره فولادت و دخیل بستیم به خان کرمت. که "عادتکم الاحسان... وسجیتکم الکرم..."

رفیقی بامرام تر از تو پیدا نکردیم تو این دشمن بازار دنیا، وچه خوب انیسی شدی برا دل یتیممون

یا معین الضعفاء... ما به جز گدایی در درگاه سلطان کاری بلد نیستیم. دست ما و دامان تو...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عکس گیر...

۰۵
آبان

یه رفیقی دارم، از روزی که (دقیقا از همون روزی که) بچه دار شده، همه ی اهل اینستا رو کچل کرده از بس عکس از جوجه ی زردش گذاشته. (دقیقا بچش شکل این جوجه زرداست!)

ینی بچه دور خودش لولیده، 36تا عکس گذاشته، پاش نوشته الهی مادر قربون اون لولیدنت بره!!

بچه تف کرده تو صورت باباش، 25 بار استوری کرده:«اولین باری که تُفِت صورت بابا رو مزین فرمود!»

بچه رو با زنبیل بردن سر کوچه ماست خریدن، صدبار عکس گذاشتن و کوفتن تو چش و چار ملت که «خسته نباشی دلاور! خداقوت پهلوان»

عکس صورت کروکثیف بچه رو گذاشته، نوشته مامانا! به نظرتون حریره رو با بادوم بدم به امیرحسین یا با خربزه؟؟

یعنی ما فالوورا، در جریان همه ی مراحل رشد این بچه بودیم!

من نمیدونم این عکسا (که اکثرش یکیه، فقط یه کم لب و لوچه بچه درش جابجا شده و یه کمم زاویه ی دوربین) برا کی غیر از خاله ها و عمه ها جذابیت داره؟ (تازه برا عموها و دایی ها هم جذاب نیست!)

دیگه انقد عکس گذاشته که به مرز اشمئزاز رسیدم! میخواستم براش پیام بذارم بس دیگه بابا جمعش کن... فک کردی ملت بچه ندیده ن؟؟ و سریعا آنفالو کنم، ولی به علت حفظ روابط دیپلماتیک، و به دلیل اینکه گاهی تو مطب دکتر، همدیگه رو میبینیم، به همون گزینه ی آنفالو بسنده کردم.

جالبیش اینه که حالا اگه ما یه عکس از بچه مون تو اینستا بذاریم، بچه به سرعت به یه بیماری نادری دچار میشه که از هر هشتاد میلیون نفر یه نفر مبتلاش میشه! چه جوریاس؟؟ بچه ی ما بچه نیست، یا بچه ی اونا خیلی بچس؟؟؟



پ.ن1:زینب، خواهرزاده ی دوساله م، وقتی میبینه به نظر خودش کار جالبی کرده، یا سوژه ی عکاسی پیدا شده، حتی اگه داره از پشت سر با مخ میخوره زمین، سریع میگه «عکس گیر.. عکس گیر!» ادهه نودیا دیگه از دوسالگی تو کار عکسن!

پ.ن2: اینکه پست قبلیم 74 تا بازدید میخوره، ولی شش تا نظر دریافت میکنه، یه کم غیرطبیعی نیست؟ خودتون پستا رو میخونید یا رباته؟؟ خب یه صدایی بدید آدم بفهمه پستشو خوندید!
بعد یه سوال دیگه! فاز اون دونفری که مطلب گچ آبی رو دیس لایک کردن چی بوده؟ یعنی موافق نبودن که ما دست بچه رو گچ بگیریم؟ خدایی اگه ناشناس هم نظر میذارید بگید بهم. خیلی برام مهمه!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خدا به زمین سرد بزنه اونی که تصمیم گرفت از طریق العلما نجف تا کربلا رو طی کنیم! 

عجب جاده ای! حالا نه که علامه مجلسی و شیخ طوسی هم هستیم! با این اکیپی که ما راه انداختیم!

اول فکر کنم بهتره یه تعریفی از گروهمون بدم. ما یه کشکول بودیم، از همه قشر آدمی بینمون بود. اسمش این بود که از بچه های هیئتیم ولی درواقع بینمون همه جور آدمی پیدا میکردی... بچه دار...مجرد... پیر...جوون...عروس و دوماد... مطلقه... پلیس... دزد (نه ببخشید دزد بینمون نبود!) وسواسی...شلخته...شکمو...هیچی نخورِ با هوا زنده بمون!

جالبه که رییس کاروان، که همه کارا رو جور کرده و همه رو راه انداخته، مدام اصرار داره که این گروه، کاروان نیست! صرفا یه گروه دوستانه ست! انقد هی گفت کاروان نیست که همه براش دست گرفتن. وقتی میخواستن جمعمون کنن داد میزدن میگفتن «کاروانِ کاشان که کاروان نیست!»


حالا این کشکول یه مدیریت پنهان داره به نام امیرآقا (که از قضا پسر صابخونه مونم هست) و همونم بود که ما رو انداخت تو طریق العلما!! درواقع ما دنبال اون راه افتادیم تو طریق العلما! خودش برای اینکه راحت هرجا میخاد بره زنش رو نیاورده بود، اون وقت ۲۸نفر بهش آویزون شده بودن که هرجا میری ما رو هم ببر! فک کنم زنش بدجور آه کشیده بود.

اوایلش خیلی خوب بودا، آبادی بود... مردم دم در خونه هاشون موکب میزدن و پذیرایی میکردن. همه چیزی هم پیدا میشد.از کباب خالص گوسفندی (زن حامله اینجاها نباشه یه وخ!) تا پلو ماهی... تا آب... نمک... ماساژر! و خلاصه همه چیز... و مردها و بچه های آبادی با اصرار و التماس ما رو به سفره شون دعوت میکردن، و بچه های گروه ما هم که قربونشون! دست رد به سینه هیچ راحت الحلقومی  نمیزدن! یعنی هرچی از سنگ نرمتر تو مسیر میدیدن مث جاروبرقی میبلعیدن! (بابا بی انصاف! به معده ت رحم کن! جاروبرقی هم یه ظرفیتی داره! اون معده پر نمیشه یعنی؟؟؟)

تا اینجاش خیلی خدایی کیف داد، یعنی در حدی که من میگفتم اینجا طریق العلماس یا طریق الشکموها؟؟

ولی از یه جایی به بعد دیگه آبادی تموم شد و فقط شد بیابون خدا! با خاکهای داغ...(اینجا دیگه فرق ما با علما معلوم شد!) 


چیزی قریب به سه چهارکیلومتر از آبادی دور شدیم درحالی که تا چشم کار میکرد صحرا بود! همه له له میزدیم با تن هایی خسته و رنجور، از دور یه خونه دیدیم.

طبیعتا راهمون کج شد به سمت خونه ی مذکور

بساط سفره ی ساده ای جور بود و همه ی اهل خونه، از زن و مرد و بچه، درحال خدمت رسانی به زوار بودن.

همه کاروان ولو شدن. یه کم که خستگی از تن درکردیم، یه گروه عراقی رسیدن، و به فاصله چند دقیقه یه گروه ایرانی.

یه خانم اصفهانی بین این گروه ایرانی بود که خیلی دلش میخواست با این عربا اختلاط کنه ولی بنده خدا زبونشونو بلد نبود. به من گفت شما فارسی-عربی حرف میزنی؟ گفتم نه! من فقط چندتا کلمه دست و پا شکسته عربی بلدم. 

وقتی از من ناامید شد، خودش شروع کردن به حرف زدن با یه خانم عرب... حالا این اصفهانی غلیظ حرف میزد، اون عربی غلیظ...هیچ کدوم حرف همدیگه رو نمیفهمیدن ولی هردوتاشون پایه ی اختلاط بودن. 

انقدر صمیمی که فکر میکردی دوتا جاری نشستن دارن غیبت مادرشوهرشونو میکنن! جالبش این بود که یه چیزی میگفتن، دوتا باهم میزدن زیر خنده! ما هم فقط نگاهشون میکردیم و میخندیدیم...

خنده هامون که تموم شد راه افتادیم سمت طی باقی مسیر، درحالی که حضرت آقا بشدت گرما زده شده بود و بدحالیش از چندفرسخی معلوم بود. 

و خدا رو شکر که یه جایی دم گرم ما در آهن سرد امیرآقا اثر کرد و از خر شیطون پیاده شد و بی خیال طریق العلما شد و اینگونه بود که ما هدایت شدیم به مسیر اصلی نجف به کربلا!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی مهران به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم «د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین... عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای «د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای محشر، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین تکون حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم... و نداشتم...



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:«فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت... وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سخت ترین کار بعد از زیارت، اینه که با دست خودت تو برنامه بادصبا، افق نجف رو تبدیل کنی به افق کاشان!

انگار ته دل آدم یه چیزی آتیش میگیره!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گچ آبی

۲۸
مهر

تصمیم داشتم بیام و از خاطرات سفر کربلا بگم، از ابوجعفر، از دریاچه ی توی حیاطش! از ابوعلی، از خود علی، وقتی سر مرز برای چند ثانیه گم شد!

ولی انگار تقدیر اینجوری رقم خورد که بیام و از دست گچ گرفته ی علی بگم! ازین که چطور بخاطر کنجکاوی برای پیداکردن مهرها، چهارتا کشو چوبی فوق سنگین رو به انضمام چرخ خیاطی و اتو، روی خودش انداخت و فقط خدای حسین بود که بچمونو دوباره بهمون برگردوند و خیلی بهمون رحم کرد که فقط استخون کوچولوی دستش ترک برداشت و به یه گچ آبی ختم شد.

خیلی عجیبه که گاهی وقتا بعضی چیزا به آدم الهام میشه و من از صبح انگار یکی دم گوشم مدام میخوند که این کشوها امروز میفته زمین! درحالی که بازی کردن با مهرهای داخل این کشو، کار هرروزه ی پسر ماست.هیچ وقت اینجور احساس خطر نمیکردم، چندبار بچه رو از کشو دور کردم، ولی انگار بعضی اتفاقا باید و حتما باید بیفته!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سلام، زیارتم قبول

و همچنین زیارت همه دوستانی که رفتند پابوسی آقا، قبول

فرصت نشد بیام و حلالیت بطلبم و بگم داریم میریم.

ولی فرصت شد که بریم

و برخلاف بعضیا که میگفتن نرو... سخته...پسرت شیطونه...اذیت میشی... مریض میشه... و هزاران انقلت دیگه، ولی ما رفتیم و خودمونو سپردیم به خدای حسین علیه السلام

نمیگم اذیت نشدیم، گرم بود، خستگی بود، شلوغی بود، ولی فدای امام حسین بشم... همه کارا رو خودش راست و ریست کرد. همه جا کارمون پیش رفت، جایی در نموندیم.

علی ای حال، با کوهی از تجربه، به هیچ وجه پشیمون نیستم از رفتنم و قطعا ان شالله سال دیگه هم تلاش میکنم برای رفتن

جای همه ی دوستان حقیقی و مجازی زیارت کردم. 

بزودی ان شالله میام و گوشه هایی از خاطرات مارکوپلو رو تعریف میکنم.فعلا بشدت خسته ام و خوابم میاد

یاعلی مدد

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فرصت محاسبه یه روزه ی من تموم شد.

این کار رو بخاطر این انجام دادم که توی طول روز خیلی کارهای الکی انجام میدم. بعد از خودم شاکی میشم که چرا به فلان کار نرسیدم.


اولین کار لغو امروزم ازین قرار شد که یه مسلمون کله سحر (همچین کله سحرم نبود ها) اومد زنگ خونه ما رو زد و گفت این ال نوده دم در مال شماست؟ و من مث مرده ای که از گور برخاسته، با چشمانی پف کرده و صدایی که از ته چاه در میومد گفتم زنگ بالا رو بزنید!

(خدایی این نصیحت رو از منِ پیرِ فرزانه داشته باشید؛ هروقت ماشین باکلاسی دم در خونه ای دیدید، زنگ طبقه بالا رو بزنید، چون زیرزمینا اکثرا مستاجران که ماشین باکلاسشون کجا بود آخه؟؟!)

و اشتباهم این بود که به جای اینکه پاشم و به کارام برسم،رفتم دوباره خوابیدم و ادامه ی خواب چپ اندرقیچیم رو دیدم. و یه ساعت رو الکی هدر دادم!

مورد بعدی که وقتمو درش اتلاف کردم، وقتی بود که بیدار شدم و همراه با صبحونه خوردن و این حرفا، شروع کردم به چک کردن دونه دونه پیام رسانها (حالا ایتا و اینستا رو میشه تو وقتای مرده هم چک کرد!)


یه مقداری هم این وسط صرف قطع و وصل شدن اینترنت و درست کردن فاکتورهای اشتباهی و دریوری شنیدن از داداش کارفرما شد (مبنی براینکه حواست کجاست فاکتور فلانی رو به حساب بهمانی زدی)


یه مقدار (بخش اعظم اوقاتمون) هم که بعد از بیدارشدن بچه به رسیدگی به امورات فرزند گذشت؛ اعم ازینکه پسته کیلویی 150 تومن رو ریختیم تو حریره و آقا بدش اومد و نخورد و ...

که خب دیگه چون انجام وظیفه ست خرده ای بهش نمیگیریم!


البته دیگه من حساب نمیکنم اون نیم ساعتی که به دستور آقا، خرگوشه و لاکپشت چش قلمبه و گامبالو و زرافه سبزول و نی نی (اسم عروسکاشه) رو سوار کامیون کردم و دور خونه چرخوندم! 

یا اون یه ربعی که عصر، ضرب گرفته بودم پشت قمقمه و با آهنگ میخوندم «عروس ما هل داره...نمک و فلفل داره...» تا بلکه اختلاف بین علی و زینب (دخترخاله ی دوساله ی علی) سر موتور یادشون بره! این مورد دوم مخصوصا اصلا لغو حساب نمیشه چون ادخال سرور در قلوب مومنین هم بحساب میاد!


با همه ی این تفاسیر و با ارفاق! به این نتیجه رسیدم که حدود پنجاه درصد زندگیم رو لغو و بیهودگی فراگرفته... باید فکرای بهتری برای زندگیم بکنم... لحظات جوونی داره مث باد میره و ما هیچ، ما نگاه...

به قول اوشون، فتأمل!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

امروز میخوام دقت کنم تو کارهای روزمره ام؛

ببینم چقدر از کارهام لغو و بیهوده است.

 چقدرش هیج دردی رو ازم دوا نمیکنه.

چقدرش وقت کارهای مفید دیگه رو پر میکنه که من به اونا نمیرسم.

میخوام امروز یه خونه تکونی ذهنی داشته باشم.



نتیجه متعاقباً اعلام خواهد شد.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی