ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

من جدا نگران حسن هستم!

همش میگم یه وقت اون وسط از خنده غش نکنه، صندلیش از پشت سر بخوره زمین، نعلینش بره هوا، آبرومون بره جلو اون یارو مو زرده!


خودتو جمع کن حسن! ما آبرو داریم!



جدی اگه چیزی انقد خنده داره، بگن همه ملت باهم بخندیم! کلیک 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نمی دونم چرا ما آدمای این دوره، از نصیحت شنیدن خوشمون نمیاد. 

یعنی کلا از موعظه و پند و اندرز فراری هستیم. 

درحالی که خداوند به پیامبرش دستور میده که "و ذکِّر، فإنَّ الذکری تنفع المومنین" " موعظه کن که موعظه به مومنان سود می رساند." 


اصلا قدیما میرفتن پیش آدمای خوب، میگفتن ما رو موعظه کنید. 


یا خود مولای متقیان، به یکی از صحابه شون میفرمایند که منو موعظه کن!! چون در شنیدن اثری هست که در دانستن نیست... جل الخالق!


حالا اینکه انقدر از زیر بار موعظه شنیدن در میریم، یا معنیش اینه که آثار موعظه رو نمیدونیم، یا اینکه خدایی نکرده اصلا مومن نیستیم که بخواد بهمون سود برسونه!


و البته حالت سومی هم داره و اون اینه که موعظه گوینده خودش چندان مصرّ به عمل به گفته ش نیست. (برخلاف پیامبر عزیزمون که خودش پیشقدم اول بود) که در این صورت هم مولای متقیان میفرمایند که ننگر که گوینده کیست. بنگر گفتارش چیست.

درهر صورت هیچ راه گریزی از موعظه شنیدن وجود نداره. حالا برای تمرین، هرکدومتون به من یه موعظه برسونید. از همین میز اول شروع کنید. یاعلی

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فاطی که رتبه ی یک ارشد رو آورد، هیچکس باورش نمیشد، حتی خودش! با اون داستانهایی که موقع کنکورش داشت، با اون اختلافات عمیقی که با نامزدش داشت وآخر سرم به طلاق ختم شد!

فاطی هم اتاقیمون بود، لر بود. اندازه ی ماها بچه مثبت و بسیجی و این تیپی نبود، ولی دختر پایه و بامرام و خوش اخلاقی بود. خیلی با ماها حال میکرد.(ما رو اینجوری نبینید که تیپ میزنیم و قیافه میگیریم! ما دوران دانشجوییمون همش در حال خندیدن و خندادن بودیم!)

فاطی رو میگفتم...البته آخریا خیلی درس میخوندها، از کله سحر میرفت سالن مطالعه و پاسی از شب که میگذشت، چشم بسته میومد تو اتاق و از همون دم در لامپ رو خاموش میکرد که نکنه خوابش بپره! بهش میگفتم فاطی آخرش تو یه بار از پله های این تخت میفتی و سقط میشی! که خدا رو شکر نشد!

رتبه ش که اومد، مث توپ تو دانشگاه صدا کرد! واقعا بهش افتخار میکردیم.همه جا حرف از رتبه یک هم اتاقی ما بود!

سریع از یه موسسه آموزشی بهش زنگ زدن (انصاف گاج نبود ها)

گفتن یکی به ما گفته شما از کتابهای ما استفاده کردین. فاطی یه کم چشماشو مالوند و نگاهی به اطرافش کرد، و وقتی از خواب بیدارشد گفت بله بله! اتفاقا کتاب شما رو هم خوندم...

و این شد که دعوتش کردن بره تهران

من و افسانه مث رقیب و عتید هی انور و اونور گوشش میخوندیم که فاطی! تو مطمئنی که این کتاب رو خوندی؟ میگفت آره، اتفاقا فلانی برام همین کتاب رو آورد، یه دور هم تستای این کتاب رو خوندم! هی گفتیم فاطی! مطمئنی؟ نری دروغ بگی! (من و افسانه اون موقع خیلی بچه مثبت بودیم، مخصوصا افسانه دیگه شورشو درآورده بود، همه چیز رو از دید فقهی بررسی میکرد!)

فاطی دید خیلی داریم وزوز میکنیم خیلی در لفافه گفت چشتون درآد و رفت تهران... (انصافا کتابه رو خونده بود، ولی کتاب دسته اولش نبود، آخر سر یه نگاه رو تستا انداخته بود، خیلی گذرا!)

بردنش تو یه هتل لوکس! (که خودش میگفت منوبار داشته، میگفتیم چی چی بار؟؟ میگفت مرض! ندیدبدیدا !)

یه لپتاپ توپ هم بهش هدیه دادن

فیلمش رو هم ضبط کردن، ازینا که میگن من فاطی هستم، رتبه یک آبیاری گیاهان دریایی! کتابهای «خر سفید» خیلی به من کمک کرد تو رتبه آوردنم!

و هی تلویزیون نشونش داد و ما هی به خانواده گفتیم ایناهاش! فاطیه! هم اتاقی من!

 

اینکه کتابهای خرسفید چقد واقعا به فاطی کمک کرده بود مهم نیست... این داستان رو تعریف کردم که گول تبلیغات تلویزیون رو نخوریم. اینا کلی پول خرج میکنن تا رتبه اولا بیان فقط بگن ما این کتاب رو تو ویترین کتابفروشی دیدیم!

اگه نگیم نود و نه درصد تبلیغات دروغه، قطعا میتونیم بگیم آمیخته به دروغه...

هوشیار باشیم لدفن

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حضرت آقا گوشی رو برداشت، زنگ زد به آبجیش

طبق معمول صحبتاش با این آبجی ساعتها به درازا میکشه!

بهش گیر داده بود که شوهرت که اربعین میره کربلا، تو هم همراهش برو. هی ازون طرف انکار و بهونه و از این طرف اصرار و رد تک تک بهونه هاش. 

اون میگفت بچه کوچیک دارم، شلوغه، نمیشه...

و حضرت آقا میگفت میتونی، درسته شلوغه ولی خود امام حسین کمکت میکنه...

میخواستم بهش بگم انقدر اصرارش نکن! بابا اربعین به درد کسی مثل خواهرت نمیخوره! اذیت میشه، خواهر تو بچه کوچیک داره، فرز و زرنگ هم نیست.تا سر کوچه میخاد بره یه روز زودتر باید برنامه ریزی کنه (هرچی هم خوب باشه بالاخره خواهرشوهره دیگه!)

و گفتم همه اینا رو

و او جواب داد: نه،بنظر من همه میتونن برن، پارسال که مامان تو با اون حد از وسواسش اربعین رفت کربلا، فهمیدم که همه میتونن برن! (مامان منم هرچی خوب باشه، بهرحال مادرزنه! فک کنم میخاست بگه این به اون در!)

یه کم که پیش خودم فکر کردم دیدم اتفاقا چه کار قشنگی میکنه که بقیه رو تشویق میکنه برن.اتفاقا شاید این وظیفه تک تکمون باشه که علاوه براینکه خودمون میریم، بقیه رو هم راهی کنیم و دلشون رو قرص کنیم... شاید امام زمان ازمون همین انتظار رو داره که همه دست به دست هم بدیم و این حرکت رو به ظهور رو سرعت بدیم.

باید هممون دعوت کننده باشیم...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

میگن یکی از بالاترین لذتهای بهشت، دیدار مومنان با همدیگه است. 

تو چندتا آیه از قرآن داریم که "علی سررٍ متقابلین" یا "علی سررٍ مصفوفه" 

: بهشتیان روی تختهایی روبروی هم میشینن...

اصلا انگار نگاه به هم میکنن و کیف میکنن. فقط ذات همین نگاه کردن خودش یکی از لذتهای بزرگ بهشته. صحبت کردن باهم که دیگه لذت بالاتره

 

یه وجه نازلتر همین موضوع هم توی دنیا هست. برای دیدار مومنان هم چنین لذتی وجود داره. و همینه که ما آدما وقتی کسی رو دوست داریم، دلمون برا هم تنگ میشه و میخایم زود به زود همدیگه رو ببینیم.

مثلا بعد از حدود یک سال که از آخرین تماس رفیقت میگذره، و تو مدام به خودت گفتی امروز دیگه زنگ میزنی به عاطفه و حالشو میپرسی! و نمیرسی زنگ بزنی...

یک ماه بعد رو تخته وایت بردت مینویسی: "زنگ به عاطفه" و باز نمیرسی

دوماه بعد یادآور میزنی تو گوشی: "زنگ به عاطفه حتما حتما" و باز ... 

آخرش بعد از یکسال پیامش میدی که کجایی دختر! دلتنگتم. بچه ت خواب که نیست زنگت بزنم.

و اون خودش سریع زنگ میزنه.

و انقدر ذوق کرده از شنیدن صدات که انگار دنیا رو بهش دادن. نمیتونه ذوقش رو از پشت گوشی پنهان کنه...

 

میگی: چطوری عاطفه؟ 

میگه: الهی قربونت برمممم

 

-خوبی؟ پسر گلت خوبه؟

-الهی فدات بشم سادات!

 

-خب بسه دیگه انقدر قربون صدقه من نرو! بیا ببینمت

-چشم عزیزدلم قربونت برم :| :| :| 

 

-قربون عمت بری!

-  :))))) فدات بشم من...

 


پ.ن1: عاطفه رو خیلی دوست دارم. فقط به خاطر دل پاک و زلالش... شاید از خیلی نظرها باهم تفاهم نداشته باشیم ولی انقدر زلاله که دلم نمیاد همچین رفیق پاکی رو از دست بدم. قدر رفاقتامونو داشته باشیم

 

پ.ن2:وقتی دیدار یه رفیق عادی همچین شعفی به آدم میده، دیگه ببینید وقتی تو بهشت جمال زیبای حضرات معصومین، پیامبر خوبی ها، امیرالمومنین و اولادشونو ببینیم چطوری میشیم! اصلا گلوله انرژی و نور میشیم :) ان شالله 

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در مواجهه با حرفهای بی منطق و رفتار آدمای نادان و کم عقل،قرآن منطق قشنگی داره.

میفرماید که و "اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما"

وقتی کسی با نادانی با اونها (عبادالرحمن:بندگان خدای مهربان) حرف میزنه یا رفتار زننده ای میکنه، با بزرگواری و بی اعتنایی ازش دور میشن.

سلام در این آیه به معنی خداحافظی و ترک کردنه، البته نه با جسارت و درشتی و پرخاش، بلکه با سلامت نفس و آرامش.

پس وقتی پستت به آدم بی شعور و ناجوری خورد، انقدر خودتو زجر نده، انقد خودخوری نکن، به جاش مث لوک خوش شانس که می رفت تو افق محو می شد، ازش دور شو و با طیب خاطر بگو: آقا ما رفتیم، خداحافظ شما!

 

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!
چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!
چقدر گوشه گیر و منزوی شدم... و به تبعش افسرده...
ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمتر
و این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عارفان بی نام

۲۰
شهریور

بعضی از وبلاگا رو که میخونم، از بس غنی و پر مغزن،پیش خودم میگم یعنی اینهمه آدمِ بافهم و کمالات اطرافمون هست و خبر نداریم؟ جوری که بنظر میاد همچین فکر و نظری فقط از یه فیلسوف عارف خوش ذوق بربیاد.
اینجور مطالب حتی اگه هیچ وجه شادکننده ای هم نداشته باشه، به شدت برام فرحزاست. 
خدا خیرتون بده که مینویسید.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آسفالت حیاط مدرسه ای که توش هیئت داریم بشدت خرابه و پسرک ماهم بشدت پرتحرک و مدام در حال دویدن

خیلی مواظبش بودم که زمین نخوره، آخرش یه لحظه که ازش غافل شدم، دوید، رو آسفالتا خورد زمین و بینی و لبش خون شد. 

انقدر ازین اتفاق به هم ریختم که هرکس منو میدید میفهمید یه چیزیمه

بعد هیئت یکی ازم پرسید چی شده؟ علی چش شده؟ 

نتونستم خودمو نگه دارم، بغضم ترکید و زدم زیر گریه

 


من طاقت زمین خوردن بچمو ندارم...

فدای بچه هات اباعبدالله... فدای رقیه ی سه سالت که هی تو بیابون خورد زمین... هی تازیانه خورد

فدای علی اصغرت ... فدای لبای کوچولوش

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

وقتی که بچه مریض میشه، همه ی غرغرها و نق نق ها و نصف شب بیدارشدن ها و دماغِ آویزون و چادرهای دماغی و همه و همه یه طرف، و این دارو دادن به بچه هم یه طرف! مخصوصا اگه چرک خشک کن هشت ساعتی باشه!!

یعنی من وقتی میخام دارو به علی بدم، انگار حضرت عزراییل با اون تیغه ی نیم دایره ایش وایساده بالا سرم، و تا این پروژه تموم بشه صد بار جونمو میگیره...

همچین که حضرت پسر بو میبره که سرنگ دارو میخاد بیاد تو دستم، با سرعت غزال تیزپای آسیا شروع میکنه دویدن دور خونه تا بلکه از دست من در بره، اما دریغ که "لا یمکن الفرار من حکومت مامان!!"

حالا تازه وقتی گرفتمش و سرنگ رو خالی کردم تو دهنش، با یه حرکت سریع، همه داروها رو میریزه بیرون! روز از نو، روزی از نو...

حالا مصیبت عظمی اینجاست که وقتی خوراندن فارمنتین تموم شد، تازه دهن مبارک حضرت پسر، بوی قلیون میوه ای میگیره! همون بویی که من ازش متنففففففففففرم!!!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی