ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

بعد از پنج سال و اندی، تازه فهمیدیم که قبله خونمون اشتباهه!! 

حتی تو اون خونه قبلی، که اونور کوچه بود هم اشتباه وایمیسادیم!

تازه ما خوبیم! صاحبخونه ی قبلیمون که چهل ساله اشتباه وایمیسن!

مسجد محله مونم حتی قبله ش مثل ما دچار سوء تفاهمه!

چندروز پیش، کاملا اتفاقی با سه تا سنسور مختلف تو بادصبا، دریافتیم که سمت و سوی خونه ی خدا، حدود بیست درجه مایل به راست بوده و ما صاف نماز میخوندیم...

الان ما چطور میتونیم اینهمه آدم رو مجاب کنیم که قبله ی این کوچه ی عریض و طویل مایل به سمت راسته؟!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عاشقانه

۱۳
خرداد

حقیقت اینه که اگه در کنار بوته ی بادمجون، بوته ی کشک بادمجون هم از زمین می رویید، دنیا به جای بهتری برای زندگی تبدیل می‌شد!
اصلا مگه داریم از این موجود خوشمزه تر؟؟؟ 



هرکی دیسلایک کنه .... است!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دختر غلوم

۱۱
خرداد

یادمه چندسال پیش، یه نفر تو شهرمون به نام غلوم سلمونی، سر مسائل ناموسی، زد و دختر خودشو کشت! خبر این قتل تو شهر مثل توپ صدا کرد، خصوصا که طرف کاسب بود و معروف...

یا همین چند ماه پیش، یه نفر از شهر بغلیمون، آرون و بیدگل، بخاطر مشکلات اقتصادی، زد زن و و دوتا بچه اش رو نفله کرد و بعد خودشو... 

ولی نه کسی تو اینستاگرام برای برای اون قاتل آرونی هشتگ زد، نه بیست و سی در موردشون خبری داد بیرون، و نه حتی یونیسف در دفاع از دختر غلوم بیانیه صادر کرد!!

اصلا شما اگه صفحه ی حوادث روزنامه ها رو پیگیری کنید، انقدر ازین خبرا توش زیاده که سرِ ماه، باید برید تیمارستان بستری بشید! ولی نود و نه درصدشون به راهروهای دادگاه ختم میشه و بعد فراموش میشه!

راستش اصلا هیچکدوممون درمقام قضاوت نیستیم که اون دخترچیکار کرده و اون پدر شرایط مطلوب روانی داشته یا نه و یا مقصر اصلی تو این قضیه کیه و چیه، چرا که اطلاعاتمون خیلی کمترازین حرفهاست!

فقط میخوام بگم چی میشه که یه خبر قتل، از یه شهر کوچیک، اینجور توفضای مجازی و تو کشور و حتی خارج از کشور صدا میکنه؟؟ قضیه یه کم بو داره!

بوش هم ازونجایی بلند میشه که رسانه ها دارن تو فضای خبری دنیا، خدایی میکنن! کافیه فقط بخوان یه خبر پررنگ بشه، پس اون خبر تبدیل میشه به خبر تیتر یک همه جا، و کافیه بخوان یه خبری رو پنهان کنن، دیگه هیچ صدایی ازون خبر درنمیاد!

و همین رسانه ها، وقتی خبری رو پوشش دادند و احساسات مردم رو در اون موضوع حسابی برانگیختن، حالا از آبی که گل آلود کردن، ماهی موردنظر خودشونو میگیرن! چرا که دیگه، وسط اون حجم از رگ گردنِ بالا اومده و هیجانات فوران کرده، میشه هر غذای سالم و مسمومی رو به مخاطب خوروند.

و در خیلی از موارد، برای کتمان خبرهای مهم دیگه ای، یه مسئله رو تبدیل میکنن به معضل اول جامعه، تا روی اون خبر اولی رو بپوشونن...

پیشنهاد ویژه ی من در اینجور موارد اینه که خیلی محتاط باشیم و حتی الامکان، همراه این جریانات و اخبار درست و غلط نشیم که کسی نتونه روی احساسات ما موج سواری کنه... 

قدرت رسانه، قدرت خطرناکیه، ازش بهراسیم.
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بین الامرین

۰۷
خرداد

چه اشکالی داره اگه یه مقدار هم به جبر معتقد باشیم؟!

اینکه فلان اتفاق که افتاد، باید می افتاد!

یا فلان مقدار پول که از دستم رفت، رزق من نبود!

یا مریضیِ بچه، واقعا از حیطه ی اختیار من خارج بود و ربطی به سهل انگاری من نداشت...


اعتقادِ زیاد به اختیار، باعث میشه اشتباهاتمون، افسرده و سرخورده مون کنه و کمی جبر، آدم رو مجاب و آروم میکنه...


ولی چطور میشه مرزِ درستِ بین جبر و اختیار رو پیدا کرد؟! که زیاد از زیر بار مسئولیت شونه خالی نکنی، و از اون طرف، بیش از حد خودت رو سرزنش نکنی!

کجاها دست ماست و چه چیزهایی دست ما نیست؟!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دفتر چند برگ

۰۶
خرداد

اینایی که میان تو پیجای آشپزی، هی میپرسن چقدرنمک بریزیم؟ چندتا لیوان آب اضافه کنیم؟! همونایی هستن که تو مدرسه،اول سال از معلما میپرسیدن دفتر چند برگ برداریم!! :))

یادمه یه بار تو پیش دانشگاهی یه دختره از معلم پرسید دفتر چند برگ برداریم! ملیحه تا چندین سال مسخره ش میکرد، اسمشو گذاشته بود دفتر چند برگ!!
هنوز که هنوزه وقتی میخاد ازون دختر اسم ببره میگه دفترچندبرگ فلان کار رو میکرد!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی سرانجام

۰۵
خرداد

ایکاش آخر داستان های زندگی هم مثل فیلمای ایرانی می شد، ایکاش همه چی به خیر و خوشی میگذشت...

زن و شوهر قهر کرده ی فیلم باهم آشتی میکردن، اون پسره عاشقِ کم عقل، به عشقش میرسید، شاکی پرونده میرفت رضایت میداد، بیمار مرگ مغزیِ داستان به هوش میومد و وسط آی سی یو بندری میرقصید! دزد ناقلا و بدجنس، به دست آقاپلیسه که شبا بیداره دستگیر میشد و به سزای کار بدش میرسید... ما هم یه عمه خانم پولدار پیدا میکردیم که وصیت کرده بود همه ی ارثش به برادرزاده اش برسه!

ایکاش همیشه، همه ی شاهنامه ها آخرشون خوش بود! اینجوری یه نفس راحت میکشیدیم و میگفتیم گور بابای دنیا...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ای دریغا...

۰۳
خرداد

گاهی وقتا که حالم بده، یا به شدت عصبانی هستم، یا غصه دار و غمگینم، دلم میخواد بیام تو وبلاگ یه چیزی بنویسم... دوست دارم بگم که حالم بده، شاید یه کم غمم تسکین پیدا کنه. ولی نمیتونم... نمی نویسم...

به خودم میگم چرا بقیه باید جور حالِ بدِ منو بکشن؟ چرا با دلِ گرفته ت میخوای دل یه عده ی دیگه رو هم به درد بیاری؟

دقیقا معادل این رفتار رو هم تو دنیای حقیقی دارم، واسه همین نمیتونم با کسی درد دل کنم، مگر خیلی محدود، و با آدمای خیلی خاص... شاید به همین دلیل دیگران فکر میکنن خیلی بی غصه، الکی خوش، و دم به تو هستم! نه که نخوام، نمیتونم... و همینه که آدم روز به روز در خلوت خودش فرومیره و تنهاتر میشه....


اینجور وقتا فقط مدام تو دلم میخونم: سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی... 

آبجی مریم هم اینجور موقعا میگه: اگر دردم یکی بودی چه بودی!

آبجی زهرا هم میگه: مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد... و گر پنهان کنم، ترسم که مغز استخوان سوزد...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

روز قدس سال ۹۴

۰۲
خرداد

داشتم توی آرشیو وبلاگم پرسه میزدم، ناگهان چشمم افتاد به این مطلب که برای روز قدس پنج سال پیش نوشته بودم.

شاید برای شما هم خوندن این مطلب خالی از لطف نباشه

اون موقعها ننه خدابیامرزم زنده بود. بعد از مطالعه پست لطفا صلواتی راهی قبور اموات،خصوصا ننه ی عزیز ما بفرمایید.


جمعه بود و ما طبق معمول خودمان را دعوت کرده بودیم خانه ی ننه. ساعاتی بعد افطار بود ، آنهایی که هرشب پایه ی جلسه قرائت بودند رفته بودند و ما تنبلان شیرازی نشسته بودیم کنار ننه.


این ننه ی مادری ما حکایت باحالی دارد. مادر 9 فرزند است که 6 تایشان مرده اند و یکیشان زنده شده است (بدین معنی که شهید شده) و اکنون دوتا فرزند برایش مانده است. مادر ما و خاله مان. شوهرش را هم سال 67 از دست داده اما همچنان بعد از سالها و بعد از داغهای مکرر، صبور است با دلی زنده و جوان.

پای خاطراتش که می نشینی، نمیخواهی از جا بلند شوی، حتی اگر دفعه ی صدم باشد که خاطره را تکرار می کند. از خوابی که قبل از تولد دایی شهیدمان دیده، تا یاد کودکی هایش که از فرط احساس خوشبختی دستهایش را بال می کرده و فقط در مزرعه ی پدرش می دویده و پدر که میگفته نگار مرد خانه ی من است! (اسم ننه ما نگار است)



و مثل همیشه ننه شروع کرد به تعریف کردن از خوابی که تازگی ها برای فرزند شهیدش دیده است. محمدتقی کوچکترین فرزند ننه که هروقت به خوابش می آید به شکل بچه است. 

حرف پشت حرف پیش آمد و ننه رسید به اینجا که:

نزدیکی های انقلاب بود. آن موقع ها ماه رمضان افتاده بود وسط تابستان. مردم مدام تظاهرات می کردند، یادم می آید یک بار وسط تابستان با دهان روزه با پای برهنه از کمال الملک تا دارالسلام را پیاده رفتیم!!! (ناگفته نماند مسافت کمال الملک تا دارالسلام را با موتور برویم شاید نیم ساعتی طول می کشد!!! به جان خودم این یک جمله دقیقا مثل همینجا توی ذهنم هایلایت شد! یک همچین ذهن باکلاسی دارم من!)


چشمهای همه مان گرد شد!!!!

کلید واژه ها را یک بار دیگر این بار نه پیش خودم که با صدای بلند مرور کردم:

وسط تابستان

ماه رمضان

با دهان روزه

روی آسفالت داغ خیابان

با پای برهنه

مسافت کمال الملک تا دارالسلام!!!!


مخم سوت کشید! تازه ننه خیلی با طمانینه میگفت: کف پاهایمان تاول زده بود! نمی توانستیم هردوپایمان را باهم بگذاریم روی زمین! هی ورجه ورجه می کردیم! (ورجه ورجه کردن اصطلاحیست معادل Jumping یا همان (این پا آن پا) یا (بپر بپر)! شرمنده واژه بهتری به ذهن قندنرسیده ام نرسید!


میخواستم بگویم ننه!!!! آخه با این کلیدواژه ها تازه میگویی کف پایمان تاول زده بود؟؟ ما اگر بودیم که پاهایمان می چسبید کف آسفالتها و مجبور بودیم این پاهای جزغاله شده را بزنیم زیر بغلمان و در ادامه ی مسیر با قیر کف خیابان یکی شویم!


آبجی زهرا با صدای بلند (به دلیل سنگین بودن گوشهای ننه) گفت: ننه! خب چه کاری بود؟ کفش پا می کردید!


حرفش منطقی بود؛ ولی جواب زنداداش منطقی تر بود که گفت: این کارها را کردند که انقلاب پیروز شد. اگر از جان مایه نمی گذاشتند که انقلاب نمی کردند!


کلاه نداشته ی خودم را قاضی کردم، این ها برای انقلاب از خونشان گذشتند، با دهان روزه روی آسفالت داغ خیابان تظاهرات کردند، ننه حتی کوچکترین فرزندش، دلبندش محمدتقی را دودستی تقدیم خدا کرد، من برای اسلام چه کرده ام؟ جز این که وسط این امنیت و عزت پشت وارو زده ام و حتی زورم می آید یک روز قدس ده دقیقه به خاطر خدا با دهان روزه پیاده راه بروم, آن هم نه پا برهنه! نه فاصله ی کمال الملک تا دارالسلام! فقط ده دقیقه با کفش

نه! جان من عزیزتر این حرفهاست که بگذارمش پای آرمانم. بخوابم توی خانه بهتر است!

زنده باد خودم!!!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کاتالوگ

۰۱
خرداد

یکی از عیوب مشترک بین همه ما خانما اینه که، وقتی مرد مون گرفته و داغونه، نمیدونیم باید چه رفتاری از خودمون نشون بدیم!

باهاش حرف بزنیم و هم دردی کنیم!

بهش آرامش بدیم و هی بگیم نگران نباش حل میشه!

بهش راهکار عملی نشون بدیم و مسئله رو حل کنیم!

کلا هیچی نگیم و دوتایی خیره بشیم به افق!

سعی کنیم جوک بی مزه تعریف کنیم و بخندونیمش و یا قلقلکش بدیم!

زنگ بزنیم صد و ده بیان ببرنش!


البته ناگفته نماند که من در مواقع مختلف همه راهها رو امتحان کردم، هیچکدومش فایده نداشته، فقط مونده آخری که در حال حاضر مردّدم که جواب میده یا نه! 

آخه خداجون، این موجودی که خلق کردی، کاتالوگی چیزی نداره ما بخونیم بفهمیم باید چیکار کنیم؟


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ناشکریم

هممون از دم ناشکریم!

من خودم از همتون ناشکر ترم، اسمم تو صدر لیسته!

ما اگه روزی هشتصد رکعت نماز شکر بخونیم، بخاطر همه ی بلاها و مکروهاتی که خدا می تونست تو اون روز بهش مبتلامون کنه، ولی از سر لطفش نکرد، بازم نمیتونیم حق شکرش رو ادا کنیم.

حق اینه که همه کاروبارمون رو تعطیل کنیم و فقط یه تسبیح بگیریم دستمون و بخاطر همه ی ندونم کاری هامون، بخاطر همه اداواطوارایی که برا خدا در آوردیم، روزی هزار بار بگیم: 

«غرق نعمتیم الحمدلله...حالیمون نیست، استغفرالله»

ماها فقط با یه کشیده به خودمون میایم، وقتی کشیده رو خوردیم فقط خودمونو ملامت کنیم.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی