ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

فقط محسن چاووشی میتونه جوری بخونه، که وسط روزمرگیها و میون حجم کثرتهای مادی، ناگهان فرو بری توی عمیق ترین لایه های وجودت...


نمیدونم چه مخدری تو لحن این بشر ریختن! 

یه چیزی هست

چیزی از جنس صدای موذن زاده...

مثل غزلیات عاشقانه ی سعدی

شبیه خواب عمیق بعد از ژلوفن!



پ.ن: این شبا که تیتراژ سریال دلدار پخش میشه، ناخودآگاه میون کارهای عادی روزمره ام، با شنیدن صدای چاووشی، چنان دست از کار میکشم و تو دنیای خیال خودم غرق میشم، انگار که اصلا از اول وجود نداشتم...

پ.ن۲:این پست مربوط به درونیات خودم بود و البته طبیعیه که عده ای کاملا باهاش مخالف باشند


  • ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۴
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خمیازه...

۰۸
تیر


پ.ن1: وسط کتابگردی ها و دلتنگی ها و آشفتگی ها، رسیدم به این شعر مرحوم قیصر... فکر میکنم سال 91 یا 92 بوده که این شعر رو گوشه ی کتاب نوشتم، و الان با دیدنش رفتم به همون حال و هوا

پ.ن2: بزودی برمیگردم به روزهای خوب. برمیگردم به نوشتن... به زودی خوب می شم ...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

از وقتی اومدیم تو این خونه، این دریچه ی داخل حمام توجه منو به خودش جلب کرده
مخصوصا وقتایی که دوقلوها با باباشون میرن حمام و صدای خنده و شوخیشون، کل ساختمون ما رو برمیداره، یا وقتی پسرای صاحبخونه باهم دعواشون میشه و گیس و گیس کشی راه میندازن! همیشه میترسم که نکنه صدای حرف زدن و خنده ما هم بره بالا، یا وقتایی که بلند قرآن میخونم صدای صوتم رو بشنون. همیشه در حمام رو چفت میکردم که خیالم راحت باشه
اما دیروز اتفاقی افتاد که دیدم نسبت به اون دریچه عوض شد. نزدیکای ظهر بود که به علی گفتم تو اینجا پشت در منتظر بمون، من میرم و زودی برمیگردم. و علی پشت در حمام مشغول بازی شد، و چندباری هم صدام کرد. وقتی خواستم بیام بیرون، هرچی در رو کشیدم، در باز نشد. فهمیدم که در از پشت قفل شده
به علی گفتم میتونی در رو باز کنی؟ و اون وقتی فهمید مامانش گیر افتاده، بجای کمک، زد زیر گریه...
خیلی ترسیده بودم و فکر اینکه تا چهار پنج ساعت این تو بمونم و بچه اون بیرون از ترس زهره ترک بشه بیشتر منو میترسوند.
یهو فکری به ذهنم زد، رفتم دم دریچه و داد زدم خانم زاااااااارع! خانم زااااااارع....
پنج شش باری که صدا زد، خانم صاحبخونه اومد دم دریچه و گفت بلههههه....

و اینچنین بود که خانم همسایه اومد و من رو از یه دردسر و غصه ی عظیم نجات داد...



نتیجه اخلاقی 1: هیچوقت با وجود یه وروجک توی خونه، در حمام رو روی خودتون قفل نکنید!
نتیجه اخلاقی ۲: گاهی وقتا یه دریچه هایی توی زندگی وجود دارن که مدام بهشون لعنت میفرستی و اونا رو مزاحم میدونی، به خودت میگی چقدر خوب میشد اگه این اینجا نبود... ولی شاید روزی برسه که همون دریچه ی لعنتی، بشه تنها راه نجاتت...
گاهی چیزایی که فکر میکنیم تهدیده، اتفاقا فرصته... بستگی به خودت داره که درموردش چطور فکر کنی


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اگه بخوام مثال ملموسی بزنم برای پست قبلی، میتونم به شهدا اشاره کنم؛

شهدا عاشق بودن بدجور؛ البته اگه چشم ظاهربینِ ما بخواد قضاوت کنه، یه عده سرباز رو میبینه که رفتن وسط توپ و تانک و خون و آتش، و دارن لابد چه عذابی رو تحمل می‌کنن، ولی از دید خودشون که اینجوری نبود! بنظر خودشون داشتن پیش معشوقشون عشق بازی میکردن! و چه عشقی هم میکردن.... و بعد از شهادتشون هم میبینیم که به چه اوجی از احترام و بزرگی رسیدن. هم تو دنیا، هم تو عقبی.

اینا شعار نیستا، این حجم از آرامش و سرور رو تو وصیتنامه هاشون قشنگ میشه دید.


یا حتی همین عشقای زمینی خودمون! اگه کسی رو پیدا کنیم که واقعا لیاقت عشق رو داشته باشه، دیگه غیر از خوبی هاش چیزی نمیبینیم. مثلا همسر شهید چمران یه جایی گفته بود من تا مدتها بعد از ازدواجم نمیدونستم مصطفی کچله!! تا اینکه یکی بهم گفت، اونوقت تعجب کردم گفتم عه! مگه کچله؟؟؟ (تازه شهیدچمران هم کچلیش کم نبوده) یعنی اینقدر این بشر عظمت داشته و اینقدر همسرش محو زیبایی های باطنیش بوده، که اصلا عیبای ظاهریش رو نمیبینه! و اگه ماها همچین آدمی رو پیدا کنیم و بتونیم عاشقش بشیم، حتی اگه از عشقش سر به کوه و بیابون هم بذاریم، بازم با یادش خوشیم... با وجود همچین معشوقی سختی اصلا معنا نداره! (چمرانم آرزوست..)


و بالاترین نمونه ش، حضرت زینب (س) وقتی در یه مدت کوتاه چنین مصیبتایی میکشه (که اگه یه آدم عادی بود قطعا دق کرده بود)، ماها اگه با این چشمها نگاه کنیم، یه سری آدم اسیرِ حقارت کشیده رو میبینیم که بهشون اهانت شده و همه چیزشون رو از دست دادن، ولی ایشون وقتی وارد مجلسی میشه که برای تحقیرش چیده شده، میگه من هیچی جز زیبایی ندیدم. 

عشق همین دیدن زیباییه، عشق زیباتر شدنه، نه کوچک شدن، نه حقارت....


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تعجب میکنم از آدمایی که ادعای عاشقی میکنن و عشق خودشون رو مایه ی عسر و دردسر، حقارت و سرشکستگی، باعث عقب موندگی و منشا ضعف و ناکامی میدونن!

هرگز اینطور نیست...

عشق همیشه بالابرنده، رشد دهنده، مایه ی عزت و آزادگی و منشا نشاط و پیروزیه...

عشق والاست، و آدمِ عاشق همیشه در حال توسعه و تعالیه.

اگه چیزی در تو وجود داره که اسمش رو گذاشتی عشق، و باعث رشد و رفعتت نشده، بلکه باهاش کوچک و حقیر شدی، اسم اون رو عوض کن... اون می‌تونه هر چیزی باشه؛ مثل وابستگی، تعلق، دلبستگی، هوس، تعصب و یا هر چیز دیگه ای، ولی مطمئن باش که اسمش عشق نیست...

آدم عاشق، هیچوقت از تلخی عشق نمیگه، چون چیزی جز قشنگی نمیبینه!

به قول بچه ها گفتنی؛

 اگر در دیده مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تعالی

۲۹
خرداد

چرا وقتی هرروز و روزی پنج بار نماز میخونی، به خودت نمیگی چقدر آخه نماز بخونم؟ خسته شدم... هی نماز نماز...

ولی وقتی هرروز و روزی سه بار خونه رو تمیز میکنی، ظرفا رو میشوری و به کارای علی رسیدی میکنی، به خودت میگی احححح، چقدر کار خونه؟ چقدر تمیزکاری؟ خسته شدم دیگه... 


چرا نمیتونی به تمیزکردن خونه هم مثل نماز، بعنوان یه فریضه ی واجبِ رشددهنده و متعالی نگاه کنی؟!



پ.ن۱: این پست مخاطبی جز خودم ندارد.
پ.ن۲: با نهایت احترام به مخاطبان، تا اطلاع ثانوی کامنت ها بسته، و برداشت از پست، آزاد است...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قلمجه

۲۵
خرداد

من یه خصلت ویژه ی عجیب دارم، و اونم اینه که وقتی در جمع آدمای ضعیف قرار میگیرم، ناخودآگاه قوی میشم! یا مثلا در جمع آدمای ترسو، ناگهان به هیبت سوپرمن ظاهر میشم! نمیدونم چرا، شاید اون لحظه فکر میکنم هر جمعی یه قهرمان میخواد، و اگه منم بترسم، جمع به فنا میره! پس باید جمع رو نجات بدم! بدین ترتیب ناخودآگاه، با شرایط موجود کنار میام و تبدیل به موجود دیگه ای میشم.
در همین راستا یه خاطره بکر دارم.
اربعین سال پیش که رفتیم کربلا، تو مسیر نجف به کربلا، یه شب، مردهای کاروانمون، یه بنده خدایی رو خفتش کردن که مارو ببره خونه ش و ازمون پذیرایی کنه، حالا خونه اش، جایی بود وسط نخلستون در روستایی نزدیک جاده نجف! در مرکز زنبور، سوسک، مارمولک و خلاصه هر موجودی که تو باغ و دشت زندگی میکنه...
ماها هم که یه عده خانمِ سوسول اهل شهر، پاستوریزه، وسواسی، ترسو! تصور کنید شب رو می‌خواستیم بین اون همه حیوون و حشره بخوابیم!
مردامون که قشنگ بین نخلا توی باغ خوابیدن،صبح که پاشدن همشون نم کشیده بودن!
برای ما خانم ها هم تو خونه، رختخواب انداختن.
این خونه یه حیاط کوچیک داشت، با دیوارای سیمانی، روی یکی از دیوار یه مارمولک بزرگ چنبره زده بود به قاعده ی یه تمساح! (قشنگ بیست سی سانت بود!)
توالت هم توی حیاط بود و در نتیجه، برای استفاده ازش، ناچار بودیم از جلوی آقای تمساح رد بشیم. یه سری خانمامون وقتی مارمولکو دیدن، به قول لاتا، قشنگ گرخیدن! وحشت همه وجودشونو گرفته بود.
من دیدم خیلی اینا روی ویبره ن انگار، خواستم دلداری بدم که به کلیه شون رحم کنن! بهشون گفتم «بابا چیزی نیست که! یه مارمولکه، درضمن هنوز دیده نشده که مارمولکا آدما رو بخورن!»
خانما که این حد از شجاعت لفظی منو دیدن، انصافا خیلی ترسشون ریخت، کلی قوت قلب گرفتن
در همین اثنا، حضرت آقای ما اومد دم در حیاط، یکی از خانما رو دیده بود و از اونجایی که ایشون از سبقه ی خراب من در ترس از مارمولک، خاطراتی بس نگفتنی داره!! به اون خانم گفته بود «خانما ازین مارمولکه ترسیدن؟ خانم من در چه حاله؟ اونم ترسیده؟» اون خانم هم گفته بود « خانمِ شما؟ اتفاقا ایشون تنها شجاع جمع ماست! فقط اونه که داره به بقیه روحیه میده»
حضرت آقا اینجوری شده بود :|
حتم دارم در لحظه ی اول پیش خودش فکر کرده که اون خانم با کسی دیگه اشتباهش گرفته، و بعد وقتی مطمئن شده، برای چند دقیقه فقط توی لنز دوربین خیره شده و یاد اون روزایی افتاده که من از ترس مارمولکِ توی آشپزخونه، صبح وسایلمو جمع میکردم و میرفتم خونه آبجیم! و سپس مارمولکه انقدر تو سرخودش زده که ضربه مغزی شده! و خنده زنان به ملکوت اعلا پیوسته!




پ.ن: قلمجه در لهجه ی کاشانی یعنی مارمولک
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماله کشی

۲۴
خرداد

چرا ما باید به زن بودن خودمون ببالیم،وقتی که الگو و مانیفست‌مون برای زندگی، زنیه که هیچ هنری جز آرایش کردن و مو واداشتن و عرض اندام نداره! اصلا هیچ موفقیت یا ارزش قابل افتخار دیگه ای جز سرخاب سفیداب، در وجود اینجور زنها میشه پیدا کرد؟

اگه ملاک زن بودن به آرایش و تیپ و اندامه، پس خانم دکترای موفق ایرانی، برا خودشون یه پا عباس آقای سیبیل گنده‌ان! چون هیچکدومشون انقدر بیکار نیستن که صبح تا شب یه ماله دست بگیرن و وایسن جلو آینه و صافکاری نقاشی کنن :|



پ.ن: اشتباه نکنید، آراسته بودن خوبه، ولی اجازه ندید که بهتون بقبولونن که همه ی ارزش زن به تیپ و آرایششه... که یه زن همیشه، و همه جا، و در همه حال، باید آرایش مخصوص داشته باشه... که تو همینجوری فابریک و بی آرایش به درد نخوری، قابل پذیرش نیستی.... و با این باورها تبدیلتون کنن به مصرف کننده ی دائمی مارک لوازم آرایش خودشون که هرچی لوازم آرایشی میخره، بازم یه چیزی کم داره!
اون چیزی که ماها کم داریم لوازم آرایشی نیست، اعتمادبنفس و خودباوریه...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کادوی تولد

۲۱
خرداد

حالا درسته همتون تولدم رو تبریک گفتید، ولی تبریک خشک و خالی به چه درد میخوره؟ بدون کادو! بعد از پنج شش سال بلاگری!


حالا با دوروز تاخیر، هرکدوم از شما بلاگرهای عزیز، همین جا یه اعترافی درمورد ام شهرآشوب بکنید! حتی شما دیسلایکی عزیز!! (پیشنهاد برکه بود، وگرنه من از این قرتی بازیا بلد نیستم!) 


فقط مراعات باتری قلب نویسنده رو هم لحاظ کنید لطفا! باتشکر


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سی سالگی

۱۹
خرداد

عزیزم!

نمی دانم این چندمین نامه است که به تو می نویسم، اما، می دانم که موقع نوشتن این نامه، چندساعتی ست که مرز بیست و نه سالگی را رد کرده و وارد سی امین سال زندگی ام می شوم.

راستش سی سالگی را خاص تر از این تصور می کردم. انگار فکر می کردم روزی که بیست و نه سالگی ام تمام شود،مثل نخودهای درحالِ جوش، باید به حد خاصی از پختگی رسیده باشم! اما نه... سی سالگی هم روزی بود مثل همه ی روزهای خدا... انگار این قراردادهای تقویمی، چندان هم معتبر نیست! مگر برای کسی که خودش برای خود، روزگار بهتری بخواهد.


پسر گلم! 

در حال حاضر، به گذشته ای فکر می کنم که نه چندان بد است که از آن شرم کنم، و نه چندان خوب که به آن ببالم! و به قول قیصر، دچار میان مایگی شده ام... اما اعتراف می کنم که بزرگ شده ام. نه به اندازه ی یک سال، که به اندازه ی چندسال در این یک سال...

هیچ نقطه ای از زندگی را نیافتم که با خیال آسوده به تکیه گاهی لم بدهم و فارغ از همه ی دنیا، قرار بگیرم و احساس خوشبختی مطلق کنم. چرا که در ذات روزگار، مفهومی به نام قرار وجود ندارد. همیشه باید چیزی باشد برای لرزیدن دل، برای احساسِ نیاز، برای بی قراری...و هنرِ ما، پیداکردن مفهوم خوشبختی، از لابلای همین بی قراری هاست...

اکنون، من و پدرت، در کنار همه ی خوشی هایی که خداوند به خاطر همه ی محبت هایش برایمان رقم زده، اما، دلمشغولی های زیادی داریم، و چشم به راه معجزه ایم تا شاید به لطف خداوندِ کریم، این نیز به خیر بگذرد... 


عزیزکم!

امشب باز، خاله مریم، به رسمِ نانوشته ی هرسال، خاطرات 19 خرداد سالِ 69 را برایمان مرور کرد... از لحظه ای گفت که منِ نوزادِ تازه رسیده، توی اتاق پذیرایی، کنار مامان خوابیده بودم، با لچکی به سر، که لپ های گُلی و صورتِ بازاری ام را بیشتر نمایان می کرد! و از خودِ چهارساله و نیمه اش گفت، که توی کمد رختخوابیِ هال، با دخترک های همسایه، بازیِ خوشایندِ پریدن از روی رختخواب ها را مشق می کرده... 

و بابا، که دست مریمِ کوچک را گرفته و به او گفته: میخوای خواهر کوچولوت رو ببینی؟ و مریمِ کوچک، که رسیده بالای سرِ خواهرِ لپ گُلیِ یکی دوروزه اش! و دلش غش رفته برای بغل کردنش!

امسال هم مثل هر سال، از شوقش گفت، و اشک شوق مرا هم سرازیر کرد... و همین خاطره، هرسال کافیست تا آرزو کنم، ای کاش هنوز هم مثلِ آن فرشته ی معصوم که دل آبجی مریم را برده بود، پاک و بی گناه بودم. 

و آرزو کنم ای کاش بابا هنوز بود تا سی سالگی ته تغاری خودش را می دید و علی کوچولوی مرا روی دوشش می نشاند و ای کاش، روزگار، اینهمه با دل ما بازی نمی کرد.


علی کوچولوی من! 

سال پیش، غبطه خوردم به سی سالگی ام. که می توانم آهنگ سی سالگی احسان خواجه امیری را برایت بخوانم و کیف کنم... خدا را شاکرم که مرا به سی سالگی رساند که بتوانم برایت بخوانم:


تو با کل رویای من اومدی
تا تو سی سالگی باورم زیرو رو شه
که زیباترین خط شعرای من
از تماشای چشم تو هر شب شروع شه


دوست دارِ چشمهای زیبای تو. مامان سادات :)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی